تبیان، دستیار زندگی
لیام افلاهرتی (1896-1984) داستان‌نویس مطرح واقع‌گرا، از چهره‌های شاخص ادبیات ایرلند محسوب می‌شود و داستان‌های اجتماعی و سر راست او به خوبی توانسته‌اند جایگاه شایسته خود را در کنار آثار نامتعارف دیگر نویسندگان ایرلندی نظیر جیمزجویس، ساموئل بکت و ویلیام بات
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تک‌تیرانداز

داستانی از لیام افلاهرتی

تک‌تیرانداز

لیام افلاهرتی (1896-1984) داستان‌نویس مطرح واقع‌گرا، از چهره‌های شاخص ادبیات ایرلند محسوب می‌شود و داستان‌های اجتماعی و سر راست او به خوبی توانسته‌اند جایگاه شایسته خود را در کنار آثار نامتعارف دیگر نویسندگان ایرلندی نظیر جیمزجویس، ساموئل بکت و ویلیام باتلر ییتس، پیدا کنند. از جمله آثار معروف او می‌توان به رمانهای روح سیاه (1924)، خبرچین (1925)، آقای گیل هولی (1926)، آدمکش ( 1928)، قحطی (1937) و سرزمین (1946) اشاره کرد. داستان کوتاهی که در ادامه می‌خوانید برگرفته از یکی از مجموعه داستان‌های او با عنوان "آن دو سال" (1930) است.

****

غروب طولانی ژوئن جای خود را به شب داد. دوبلین در تاریکی فرو رفت و تنها پرتوی ضعیف ماه بود که از میان نرمه ابرها می‌تابید و روشنایی پریده رنگی همچون طلوع سحر بر خیابان‌ها و آب‌های تاریک می‌پراکند. دور تا دور محوطه محاصره شده شهر، تیربارها می‌غریدند. اینجا و آنجای شهر، مسلسل‌ها و تفنگ‌ها گاه به گاه مانند سگ‌هایی که در مزارع دور افتاده پارس کنند، سکوت شب را می‌شکستند. جمهوری‌خواهان جنگ داخلی راه انداخته بودند.

روی پشت بامی نزدیک پل اکانل، تک‌تیرانداز جمهوری‌خواه دراز کشیده بود و تماشا می‌کرد. کنار او تفنگش بود و روی شانه‌اش یک جفت عینک صحرایی انداخته بود. چهره‌اش چهره یک بچه محصل بود، لاغر و باریک، اما در چشمانش برق غروری سرد می‌درخشید: عمیق و اندیشناک همچون چشمان مردی که عادت دارد به تماشای مرگ بایستد. ساندویچی را با ولع می‌خورد. از صبح چیزی نخورده بود و حالا برای خوردن خیلی اشتها داشت. ساندویچ را تمام کرد و قمقمه اش را از جیبش در آورد و جرعه‌ای نوشید، بعد بطری را دوباره در جیبش گذاشت.

لحظه‌ای درنگ کرد، اندیشید که آیا می‌تواند سیگاری روشن کند؟ خطرناک بود، شاید آتش سیگار در تاریکی جلب توجه کند و دشمن آن را ببیند. تصمیم گرفت که خطر کند. سیگاری بین لب‌هایش گذاشت و کبریت زد. دود را با شتاب پایین می‌داد. ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای باعث شد که پشت سنگر روی پشت بام، بر زمین دراز بکشد. تک‌تیرانداز  پک دیگری زد و سیگار را خاموش کرد، سپس به آهستگی به سمت چپ خزید. با احتیاط سر بلند کرد و از بالای سنگر نگاه کرد. نوری درخشید و گلوله‌ای صفیرکشان از بالای سرش رد شد. فورا روی زمین دراز کشید. درخشش نور را دیده بود، از سمت خیابان مقابل بود. روی پشت‌بام به سمت لوله دودکشی که پشت سرش بود غلتید و به آرامی خودش را پشت آن پنهان کرد تا جایی که چشمانش با سطح بالایی سنگر هم سطح شد. چیزی دیده نمی‌شد، فقط طرح مبهم پشت بام روبرو و تقاطع آن با آسمان آبی. دشمن او را زیر پوشش داشت. همان لحظه یک زره‌پوش از روی پل عبور کرد و آهسته آهسته در طول خیابان پیش آمد. زره‌پوش در طرف دیگر خیابان توقف کرد فقط پنجاه یارد آن‌طرف‌تر. تک‌تیرانداز می توانست صدای موتور آن را بشنود. قلبش تندتر زد، این زره‌پوش دشمن بود. خواست شلیک کند اما می‌دانست که بی فایده است، گلوله او بر بدنه فولادی آن هیولای خاکستری اثر نداشت.

چندی بعد، از گوشه خیابان مجاور زنی مسن پیش آمد، سرش را با شالی مندرس پوشانده بود. پیرزن با مردی که در جایگاه تیربار زره‌پوش نشسته بود شروع به حرف زدن کرد و به پشت بامی که تک‌تیرانداز روی آن دراز کشیده بود اشاره کرد. پیرزن، خبرچین بود.

در فوقانی جایگاه تیربار باز شد و سر و شانه‌های مردی پیدا شد که به سمت تک‌تیرانداز نگاهی انداخت. تک‌تیرانداز تفنگش را برداشت و شلیک کرد. سر مرد محکم روی بدنه جایگاه تیربار افتاد. پیرزن با سرعت به خیابان مجاور گریخت. تک‌تیرانداز دوباره شلیک کرد، زن چرخی زد و با جیغی بلند توی جوی آب افتاد. ناگهان از پشت‌بام روبرو صدای تیر بلند شد. تک‌تیرانداز دشنامی داد و تفنگش را انداخت. تفنگ محکم به کف پشت‌بام خورد و صدا داد، صدایی که می‌توانست مرده را بیدار کند. تفنگ را بر نداشت. نمی‌توانست آن را بلند کند. بازویش زخمی شده بود. بریده بریده گفت: «خدای من! تیر خورده‌ام.»

روی پشت‌بام افتاد و سینه‌خیز به سمت سنگر رفت. با دست چپ بازوی راستش را که آسیب دیده بود لمس کرد. خون از آستین کتش می‌چکید. درد نداشت فقط کرخت و بی حس شده بود انگار که بازویش قطع شده باشد. فورا چاقویی از جیبش بیرون آورد و آستینش را با آن شکافت. در سمتی که تیر وارد شده بود سوراخ کوچکی دیده می‌شد اما در سمت دیگر سوراخی نبود. گلوله در استخوانش فرو رفته بود و باعث شکستگی شده بود. بازوی زخمی‌اش را جمع کرد، بازو به راحتی به عقب جمع شد. دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد تا بر درد غلبه کند. لباس رزمی‌اش را در آورد، جیبش را با چاقو پاره کرد. سر بطری ید را شکست و گذاشت تا آن مایع تلخ روی زخم بچکد. تمام تنش را درد فرا گرفت. پارچه‌ای کتانی روی زخم گذاشت و آن را بست. لبه‌های آن را با دندان گره زد. سپس در پناه سنگر دراز کشید و چشمانش را بست و تلاش کرد تا بر درد غلبه کند.

در خیابان زره‌پوش به سرعت به سمت پل عقب نشینی کرد در حالی که سر تیربارچی هنوز پشت تیربار به حالت بی جان معلق بود و جنازه پیرزن هنوز در جوی آب افتاده بود.

تک‌تیرانداز لختی دراز کشید و به زخمش رسیدگی کرد و در ذهنش نقشه فرار ریخت. نباید صبح او را مجروح و زخمی روی پشت‌بام پیدا می‌کردند. دشمن از پشت‌بام مقابل مراقب او بود. باید او را از بین می‌برد اما نمی‌توانست تفنگش را دست بگیرد. حالا برای کشتن دشمن فقط می‌توانست از هفت‌تیرش استفاده کند. پس نقشه‌ای کشید. کلاهش را برداشت و آن را بر دهانه تفنگ گذاشت و آرام آرام تفنگ را از پشت سنگر بالا برد به طوری که کلاه از آن طرف خیابان دیده شود. طولی نکشید که گلوله‌ای وسط کلاه را سوراخ کرد.

تک‌تیرانداز تفنگ را رو به جلو کج کرد و کلاه به خیابان افتاد. سپس تفنگ را بر زمین گذاشت و دست چپش را به حالت بی جان از لبه پشت بام آویزان کرد و بعد گذاشت که تفنگ هم از بالا به خیابان بیفتد. بعد از وسط پشت‌بام خزید و گوشه‌ای پناه گرفت. نقشه‌اش گرفته بود: دشمن، افتادن کلاه و تفنگ را دید و گمان کرد او را کشته است. اما او حالا کنار کلاهک دودکش ایستاده بود و اطرافش را نگاه می‌کرد در حالی که سرش به وضوح در مقابل آسمان سایه انداخته بود. لبخندی زد و هفت‌تیرش را از لبه سنگر بالا برد. فاصله حدودا پنج یارد بود: شلیکی سخت در نوری ضعیف، با همان دستی که خیلی درد می‌کرد، دشمن را نشانه گرفت. دستش از شوق می‌لرزید. لب‌ها را به هم فشرد و نفس عمیقی از منخرینش بیرون داد و شلیک کرد. از صدای تیر گوشش کر شد و بازوی مجروحش به شدت عقب پرید. وقتی که دودها خوابید، با دقت نگاه کرد و از شادی جیغ کشید: دشمن مورد اصابت قرار گرفته بود و از درد تلو تلو می‌خورد و در سنگرش به خود می‌پیچید. سعی می‌کرد روی پا بایستد اما نمی‌توانست. تفنگ از دستش رها شد و به تابلوی آرایشگاهی که در خیابان مجاور بود برخورد کرد و بعد با صدا روی سنگفرش خیابان افتاد. مرد در حال مرگ چندی به خود پیچید و سرانجام نقش بر زمین شد. بدنش به خود پیچید و تابید تا این که آهسته بر زمین افتاد.

تک‌تیرانداز نگاهی کرد و بر خود لرزید. شوق جنگ در او فرو مرد و پشیمانی وجودش را فراگرفت. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش نشست، در اثر جراحت و خستگی دچار ضعف شده بود. از منظره بدن متلاشی شده دشمن مرده روی برگرداند. دندان‌هایش به هم می‌خورد، شروع به حرف زدن با خود کرد و به جنگ، به خودش و دیگران لعنت فرستاد. به هفت‌تیری که در دستش دود می‌کرد نگاهی انداخت و با غیظ آن را پرت کرد. هفت‌تیر محکم به زمین خورد و صفیر گلوله‌ای از پشت سر تک‌تیرانداز رد شد. وحشت‌زده به پشت سر نگاه کرد. عصب‌هایش خشک شده بود. ابرهای وحشت از اطراف ذهنش پراکنده شدند و او خندید. قمقمه اش را از جیبش در آورد و جرعه نوشید. بی پروا و نترس شده بود. تصمیم گرفت که فورا پشت‌بام را ترک کند و به مافوقش گزارش دهد. تمام دور و اطراف ساکت بود، خطری در خیابان‌ها حس نمی‌شد. هفت‌تیرش را برداشت و در جیب گذاشت و زیر نور آسمان به سمت پایین خانه خزید. وقتی به کوچه باریکی رسید، حس کنجکاوی غریبی برای دیدن دشمنی که کشته بود، وجودش را فراگرفت. با خود گفت که هر کس بود، تیرانداز قابلی بود. در شگفت ماند که مبادا او را بشناسد. شاید از دوستان قدیم خودش قبل از آنکه به ارتش ملحق شود، باشد. تصمیم گرفت خطر رفتن و دیدن او را بر خود هموار کند. به همه زوایای خیابان اکانل با دقت نگاه کرد. بالای خیابان آتش عظیمی شعله‌ور بود اما دور و بر ساکت و خاموش بود.

تک‌تیرانداز در طول خیابان دوید. تیرباری خیابان را به رگبار گلوله بست و سنگفرش‌ها را از هم شکافت اما او گریخت. خود را با صورت کنار جنازه بر زمین انداخت. تیربار متوقف شد. سپس تک‌تیرانداز جنازه را برگرداند و نگاهش به چهره برادرش افتاد.

بخش ادبیات تبیان


منبع: جن‌و‌پری