تبیان، دستیار زندگی
اگر چه تمامی داستانها هر یک به نوعی بنای خود را بر ترس مخاطب از نیستی گذاشتهاند اما این موضوع در داستانهای موسوم به پلیسی بیش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومی رویاییتر (و ناخودآگاه تر) مییابد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هستی و گریز در ادبیات پلیسی

یک پرونده بدون قاتل داستانهای پلیسی: رویایی متفاوت


اگر چه تمامی داستانها هر یک به نوعی بنای خود را بر ترس مخاطب از نیستی گذاشتهاند اما این موضوع در داستانهای موسوم به پلیسی بیش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومی رویاییتر (و ناخودآگاه تر) مییابد.


هستی و گریز در ادبیات پلیسی

برای کتابخوانها، خواندن داستانهای پلیسی ـ کارآگاهی همواره تجربه متفاوتی بههمراه داشته است. چه، این موضوع در مورد کسانی که خواندن داستان را به سایر خواندنیها ترجیح میدهند مصداق بیشتری دارد. نمیتوان برای اثبات این تجربه متفاوت بهدنبال دلایل و شواهد گشت. اشخاصی که حشر و نشری با عالم داستان دارند میدانند که سخن گفتن از تأثیراتی که از خواندن یک داستان خوب به دست آوردهاند بیاندازه عبث است چراکه نمیتوان آن را به زبان آورد و حتی اگر به زبان آورده شود، کلامی بیمعنی و مفهوم خواهد شد که بیش از همه از تأثیر آن تجربه در ذهن خواهد کاست. تأثیری که بیشباهت به خواب و رویا نیست. خواب و رویا از آن تجاربی است که همه آدمها در زندگیشان از سر میگذرانند و بنابراین میدانند که هرگاه میخواهند با اطرافیانشان از ماجراهایی که در رویاهایشان گذشته سخن بگویند، حق مطلب ادا نمیشود و طرف مقابل وارد آن فضایی نمیگردد که ما در رویاهایمان خروج از آن را غیر ممکن میپنداشتیم.

داستانها هم چنین وضعی برای ما دارند. چه، آنها هم به زبان رویا سخن میگویند و در شکل آرمانی خویش، تأثیری همچون تأثیر وهم و رویا را جستوجو میکنند. اگر میگوییم که داستان پلیسی ـ کارآگاهی از تجربه و تأثیر متفاوتی برخوردار است نخست باید ادعای تأثیر رویای داستانها را بپذیریم و در سایه آن از تجربه متفاوت آن نوع خاص از داستان سخن بگوییم.

داستانگو در مقام کسی که سعی دارد به هر ترفندی که میتواند مخاطبان بیشتری را جذب سخن خود کند باید از تجاربی بگوید که مردمان تنها در ناخودآگاهشان درگیرش هستند و آن را لمس میکنند.

اما دلیل اینکه داستانگو موفقیت خود را در تأثیر گذاشتن بر ناخودآگاه مردمان میجوید، چیست؟ او چه کورسویی در آنجا دیده است که رسیدن به آن را نهایت حرفه خود قلمداد میکند؟

مردمان در تکاپوی زندگی خود خسته از روزمرگی میشوند و همین روزمرگی است که آنها را به نزد داستانگو میکشاند. آنها از او میخواهند که برایشان از فضایی سخن بگوید که در آن از روزمرگی ملال آور خبری نباشد و جان کلام اینکه آنان را به فضایی بکشاند که غریب بنماید. داستانگو در جست وجوی این فضای غریب، آن را در ناخودآگاه مخاطبانش مییابد. در واقع میفهمد که این مردمان، غربت را در درون خود گم کردهاند. پس آنها را به تاریکنای وجودشان راهنمایی میکند و میگوید این همان جایی است که رویاها و کابوس هایتان را شکل میبخشید. اما وسیله داستانگو برای رساندن مردمان به آن تاریکنا چیست؟ او تلاش میکند که از وقایعی از جنس روزگار آنها سخن بگوید تا به واسطه آن مردمان، خود را در جای کسانی بنشانند که در داستان داستانگو وقایع برآنها میگذرد. در این صورت است که آنها در فضایی غرق میشوند که جز در رویا و توهم آن را از سر نگذراندهاند. زمانی این فضا به اوج رویایی خود میرسد که هنر داستانگو به کمال رسیده باشد. او در راه رسیدن به این کمال تنها میتواند از یک چیز سخن براند و آن «نیستی» است. تمام تکاپوی مردمان در زندگی را در گریز از نیستی و رسیدن به هستی مییابد. آنها بیش از همه رویا و کابوس خود را با این معیار میسنجند. اگر این معیار، از وقایع خواب، هستی را برداشت کند آن خواب، رویا معنا میگیرد و اگر جز نیستی پیامی در برنداشته باشد کابوس معنا میشود.

عالم داستان پلیسی بدون استثنا با نیستی آغاز میشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتدای کار بر پایه نیستی مینهد. قاتل که در این داستانها ستون اصلی به شمار میرود

عالم داستان پلیسی بدون استثنا با نیستی آغاز میشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتدای کار بر پایه نیستی مینهد. قاتل که در این داستانها ستون اصلی به شمار میرود تلاش میکند تا با به نیستی در افکندن شخصی دیگر هستی خود را ادامه دهد.

در جایی که مردمان تا به این حد در جست وجوی هستی و گریز از نیستی هستند، چگونه داستانگو میتواند نسبت به این امر بیتفاوت باشد؟ او که در جست وجوی حیلتی است تا به واسطه آن در دل مردمان راه پیدا کند چه حیلتی را از این تلاش و تکاپوی مردمان بالاتر مییابد؟

داستانگوی واقعی در دل روایت ماجراها و افسانه هایش میکوشد تا ترس از نیستی را در دل مردمان زنده کند و آنان را از فرجام مخاطرهآمیز شخصیتهای خیالی داستانش مطلع سازد و به واسطه آن توجهشان را به فرجام کار خودشان جلب کند. زمانی که داستانگویی توانست چنین آتشی در دل مخاطبانش بیفکند آن وقت توانسته آنان را همراه خود کند تا به تاریکنای وجودشان بروند. از همین جاست که داستانگو تلاش میکند تا آتشی را که پدید آورده شعله ورتر کند و آن را به ورطهای بکشاند که از فرط گرما و دل آزاری به یکباره خاموش شود و دل آرامی پدید آورد.

داستانها با چنین عواملی سر و کار دارند. آنها به منظور جلب توجه مخاطبانشان به حیلههایی متوسل میشوند که معنای نهاییشان جز گریز از نیستی نیست. تمامی داستانهای خوب عالم ادبیات از دل توجه به این معنا پدید آمدهاند. اما نوعی از داستان که داستان پلیسی ـ کارآگاهی لقب گرفته بیش از همه چنین معنایی را در درون خود پدید آورده است. نخست آنکه بدون هیچ پوششی اعلام میدارد که تنها و تنها میخواهد از نیستی سخن بگوید و چنین موضوعی را به ملموسترین صورت ممکن روایت میکند. تا بدان جا که تمامی عناصر شکلدهنده داستان را در سایه توجه به این موضوع سامان میبخشد.

هستی و گریز در ادبیات پلیسی

عالم داستان پلیسی بدون استثنا با نیستی آغاز میشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتدای کار بر پایه نیستی مینهد. قاتل که در این داستانها ستون اصلی به شمار میرود تلاش میکند تا با به نیستی در افکندن شخصی دیگر هستی خود را ادامه دهد. چراکه هستی مقتول، نیستی او را در پی خواهد داشت. اما چنین روندی، سیر عادی و منطقی زندگی است و قانون طبیعت بر آن حکم شده است. زمانی که شخص قاتل این جریان را بهسمت معکوسی سوق میدهد آن وقت است که قانون طبیعت آن را برنمی تابد، تا پیش از این هستی مقتول و نیستی قاتل پذیرفته شده بود اما زمانی که با تخطی از این قانون، نیستی مقتول و هستی قاتل پدید آمد آن وقت باید در جست و جوی چارهای بود که این هستی اشتباه، نیستی سایران را در پی نداشته باشد. در اینجاست که معنای دیگر داستان پلیسی عیان میشود. اگرچه در همان آغاز اعلام شده که نیستی اساس کار است اما این نیستی، برای حفظ هستی‌های دیگر است. همچنانکه در جست و جوی قاتل برآمدن جز این معنا، معنای دیگری در خود ندارد.

زمانی که داستانی با نیستی آغاز میشود نمیتواند توجه مخاطبان را به خود جلب کند. چراکه کنجکاوی مخاطبان برای شنیدن داستان به منظور پی بردن به این نکته است که آیا سرانجام از نیستی خلاص میشویم یا نه. وقتی به ورطه نیستی فرو‌افتاده ایم آن وقت دیگر کار از کار گذشته است و دلیلی برای کنجکاوی وجود ندارد. اما در داستان پلیسی، نیستی، تهدید‌کننده هستی‌های دیگر است و بهخاطر همین کنجکاوی مخاطبان را دو چندان میکند.

اما تمام این حیلت‌های داستان‌گو در دفع این تهدید از سر مخاطبان متمرکز شده است. او با پیچیده کردن این تهدید ترس از نیستی را افزایش میدهد و کار را بهجایی میرساند که مخاطب را به روزگار حافظ در زمانی که بیت زیر را میسروده میاندازد:

گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند

داستانگو هدفی جز طراری با مخاطب در سر نمیپروراند و در عینحال از همان ابتدا سعی دارد که توجه مخاطب را به آن طره جلب کن و در تمام طول مسیر این وضعیت را حفظ کند تا طراری معنای واقعی خود را بیابد.

اگر چه تمامی داستانها هر یک به نوعی بنای خود را بر ترس مخاطب از نیستی گذاشتهاند اما این موضوع در داستانهای موسوم به پلیسی بیش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومی رویاییتر (و ناخودآگاه تر) مییابد. چراکه در آن، نیستی از رویا به واقعیت گام نهاده و تلاش دارد، تا هستی واقعی را به ورطه رویا سوق دهد.

اما در پایان پس از آ ن که دوباره نیستی در جایگاه رویا قرار گرفت و هستی واقعیتر جلوه کرد آن وقت تجربهای جدید شکل میگیرد که از تمامی تجارب گذشته متفاوت است و آن را همچون خواب، غیر قابل بازگفتن میکند.

بخش ادبیات تبیان


منبع: همشهری