تبیان، دستیار زندگی
مرصاد عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطع‌نامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یک سراسیمگی خاصی از شهر و کاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آن‌ها
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی حاتمی کیا در جبهه بود

وقتی حاتمی کیا در جبهه بود!

مرصاد عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطع‌نامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یک سراسیمگی خاصی از شهر و کاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آن‌ها دید.


مرصاد عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطع‌نامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یک سراسیمگی خاصی از شهر و کاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آن‌ها دید.

«عملیات مرصاد» شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت. آدم‌هایش هم این‌طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.

من تفنگ برنو را برای اولین بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌های خیلی قدیمی در مرصاد هم بود. تفنگ‌هایی که داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی‌ها حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روزهای اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند. حتی افرادی که برای اولین بار در درگیری حضور داشتند.

فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم گفت: «دوستم برای اولین بار آمده شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!؟»

عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قطع‌نامه یک فرصت طلایی و بهانه‌ی حضور از قافله عقب مانده‌ها بود.

وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در منطقه «تنگه پا تاق» کو زران به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌کردند. شب که شد ما عملاً مجبور شدیم برویم به طرف باختران. شهر باختران یک شهر خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهر آلوده است و یک عده دیگر از منافقین داخل آن هستند و قیافه‌های آن‌ها شبیه بچه‌های ما است. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی‌ات را عوض کن و ریشت را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه به این‌ها شباهت داشتیم.

وقتی در شهر راه می‌رفتیم حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را هم که دستگیر کرده بودند دیدیم، آن‌ها کاملاً خودشان را از لحاظ ظاهری شبیه ما کرده بودند و عملاً آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.

فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم گفت: «دوستم برای اولین بار آمده شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!؟»

ماشین «لندرور» آقا مرتضی (آوینی) برای ما دردسر شده بود. چندین بار نزدیک بود بچه‌های خودی ما را اعدام کنند! که فریاد زدیم، نزنید ما خودی هستیم. بعداً مجبور شدیم در و بدنه ماشین را پر کنیم از نوشته «گروه روایت فتح».

به هر حال صبح زود که به سمت تنگه پا تاق برگشتیم ظاهراً دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلم‌بردار وارد آن‌جا می‌شدیم و طبق عرف خودمان که عادت داشتیم برای فیلم‌برداری مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتماً خط مقدمی این‌جا باید باشد. گاز ماشین را گرفتیم و به سمت سر پل ذهاب رفتیم، به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ‌کس نیست، از بالای تپه شروع کردیم به فیلم‌برداری ِ نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آن‌ها به وسیله توپخانه حمایت می‌کرد تا آن‌ها بتوانند فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها برایم خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها، این عایشه‌های زمان را برای تحریک دیگران در خط مقدم گذاشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر!

وقتی خط شکست بیش‌تر جنازه‌ها زن بود. آن‌ها به قصد تهران حرکت کرده بودند، حتی باک‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. آدم این قدر مسخ می‌شود!؟ برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه شدن و یک‌سویه دیدن) دچار نشویم.

از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای را دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود، عده‌ای نقش بر زمین، عده‌ای در حال پیاده شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای اسلحه به دست در حال یورش و گارد. بعد فهمیدیم که هلیکوپترهای کبرای بچه‌های ارتش این‌ها را کوبیده بود. حدود یک کیلومتر غنایم و ماشین‌های نو از آن‌ها بجا مانده بود که برو بچه‌های هر لشکر هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودرو می‌زدند تا هنگام برگشت به نفع لشکر خود تصاحب کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!

یادم هست در آسمان، هواپیمای تک موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سر پل ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم، آن قدر ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است چیز خاصی ندارد. بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت! در همین حال یک مرتبه دیدم جهتش به گونه‌ای تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.

حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی، و بدون جان پناه.

ماشین «لندرور» آقا مرتضی (آوینی) برای ما دردسر شده بود. چندین بار نزدیک بود بچه‌های خودی ما را اعدام کنند! که فریاد زدیم، نزنید ما خودی هستیم. بعداً مجبور شدیم در و بدنه ماشین را پر کنیم از نوشته «گروه روایت فتح».

هواپیما داشت جلو می‌آمد (مثل فیلم‌هایی که شاید بعضی‌هایش هم دروغ باشد) بمب‌ها در یک خط با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و زمین را می‌دوخت و احتمال این که به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم ببینم کجا می‌توانم جان‌پناه بگیرم، جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آب راه گذاشته بودند. شروع کردم به سمت آن پل دویدن، شاید زمان دویدنم پانزده یا بیست ثانیه بیش‌تر طول نکشید ولی آغاز که شد حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد. باور کنید لحظه لحظه‌ی طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم. یعنی کودکی‌ام، مادرم، همسرم، حتی آینده را دیدم که قبری است و بالا سرم نشسته‌اند و...

وقتی به خودم آمدم به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم. دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و دیگری مقداری جلوتر از من منفجر شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد تا این که هواپیما کاملاً دور شد.

دنیایی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی خودش می‌بیند همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. این که اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر... وقتی از جایم بلند شدم دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.

حالا وقتی به آن زمان در شرایط بعد از سال 67 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکتی بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در روزمرگی زندگی امروزی دارم.

در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و آقا «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود که معجزه‌آسا جان سالم به در برد. می‌بایست یک روز ماجرای شنیدنی‌اش را از زبان خودش بشنویم. انشاء الله توانسته باشم گوشه‌ای از این عملیات را برایتان گفته باشم.!

نام عملیات: مرصاد

زمان اجرا: 1367/05/03

تلفات دشمن (کشته، زخمی و اسیر) : 4800 نفر

رمز عملیات: یا صاحب‌الزمان

مکان اجرا: خطوط جبهه میانی جنگ

ارگان‌های عمل‌کننده: نیروهای ارتش جمهوری اسلامی و رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - در دو مرحله.

اهداف عملیات: در هم کوبیدن تجاوز نیروهای منافق ضد انقلاب و باز پس گیری مناطق اشغال‌شده.

بخش فرهنگ پایداری


منابع: کتاب کارنامه عملیات سپاهیان اسلام

سایت لوح