تبیان، دستیار زندگی
امروز از صبح محمدصدرا بهانه می گرفت . حاضر بودم بنا به خواسته ی همیشگی اش کتاب مورد علاقه اش را صد بار بخوانم ، ولی در این صبح گرم تابستان بیرون نروم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خانه ای خالی از خلاقیت

گزارشی از "خانه های اسباب بازی" در سطح شهر


امروز از صبح محمدصدرا بهانه می گرفت . حاضر بودم بنا به خواسته ی همیشگی اش کتاب مورد علاقه اش را صد بار بخوانم ، ولی در این صبح گرم تابستان بیرون نروم. 


خانه ای خالی از خلاقیت

امروز از صبح محمدصدرا بهانه می گرفت . حاضر بودم بنا به خواسته ی همیشگی اش کتاب مورد علاقه اش را صد بار بخوانم ، ولی در این صبح گرم تابستان بیرون نروم.  حاضر بودم چند ساعت با عروسک ها ،  از پشت مبل نمایش اجرا کنم ، ولی صورت سرخ شده و پیشانی عرق کرده اش را زیر هرم گرمای تابستان نبینم . ولی این بار دیگر نمی شد کاری کرد . پسر سه ساله ی من امروز،  از خانه دلش گرفته بود و هوای پارک به سرش زده بود .

رفتن به پارک و سر خوردن از سرسره های داغ که محال بود . اولین گزینه ای که به ذهنم رسید ، نزدیک ترین مرکز خانه ی اسباب بازی  بود. به محمد صدرا گفتم :"دوست داری بریم یه جایی که مثل پارکه ، بچه ها با هم بازی می کنن ، ولی سقف داره و گرم نیست ؟ " قبول کرد .  با امید به اینکه جای تازه ای می رویم که می تواند سرشار از تجربه باشد ، به راه افتادیم .

رفتیم به سمت نزدیکترین مرکزی که بارها از کنارش گذشته بودم و  گوشه ی ذهنم سپرده بودم . حیاط سوت و کوری داشت . کنار مرکز،  بنایی بود و روی سرسره ی کنار حیاط ، به قطر نیم سانت خاک نشسته بود ، ولی شلوارک صدرا آن را برق انداخت . نه دیوار نقاشی شده ای داشت ، نه صدای ترانه های کودکانه . چند دقیقه بعد،  علت این همه سکوت و خلوتی را فهمیدم .

آن مرکز منحل شده بود و مسئول بی حوصله اش ، کارتی به دستم داد که آدرس یکی دیگر از نزدیکترین مراکز  خانه اسباب بازی در آن نوشته شده بود . تا آنجا ، به پای محمدصدرای سه ساله ، نیم ساعت راه بود . از پسرم خواستم منصرف شود و برگردیم خانه ، یا به خانه ی مادربزرگ برویم ، ولی او آماده بود تا نیم ساعت راه را بدون گلایه و درخواست بغل کردن بپیماید .

به راه افتادیم . شیشه آب یخی که همراه داشتم را به دست گرفتم و هرازچندگاهی چند قطره آب روی سرش می ریختم تا گرما زده نشود . خلاصه به مدد یک بستنی یخی و یک لیوان آب طالبی تگرگی میان راه ، سالم و بانشاط به مرکز دوم رسیدیم .

از رفت و آمد مادران وکودکان زیر 7 ساله ، فهمیدم راه را درست آمده ام . ظاهر این مرکز هم دست کمی از آن مرکز منحل شده نداشت . اگر صدای خنده و بازی بچه ها و رفت و آمدشان نبود ، نمی شد فهمید اینجا متعلق به خردسالان است .  البته سردر ساختمان نوشته شده بود : سرای محله ی . یعنی به غیر از خانه ی اسباب بازی ، کلاس های ورزش و نقاشی و زبان و غیره هم آنجا برگزار می شد .

خانه ای خالی از خلاقیت

خانم محترم پشت میز گفت : "هزینه ی یک ساعت بازی بچه ها در خانه ی اسباب بازی ، 2000 تومان می شود ، شما چند ساعت می خواهید فرزندتان را تحویل دهید ؟"  یک قبض یک ساعته گرفتم و خواهش کردم همراه با صدرا داخل اتاق بروم . به دو دلیل : یکی اینکه نمی خواستم صدرا را در اولین تجربه اش تنها بگذارم ، دوم اینکه دلم می خواست برخورد مربی ها را با بچه ها ببینم .

خیلی جالب بود ! هم زمان با ورودمان به اتاق ، دو تا از بچه ها سر یک اسباب بازی دعوایشان شده بود و یکی از آنها یک گاز محکم از دیگری گرفته بود . صدای فریاد مربی و جیغ کودک مصدوم ، تا دو طبقه بالاتر می رفت . همین صحنه کافی بود تا صدرا از کنارم تکان نخورد و جرات حرف زدن نداشته باشد . داشتم فکر می کردم که چه راهکاری بیابم برای از بین بردن ترس صدرا ، که ناگهان دیدم مربی محترم ، بچه ها را کنار دیوار نشانده و ازشان می خواهد تا دست به سینه بنشینند و صدایشان درنیاید . یاد مکتب خانه های قدیم افتادم ! فقط یک "فلک" کم داشت ، برای تنبیه بدنی !!

مربی گفت : "...خُب! با اینکه بچه های خوبی نبودید و کلی شلوغ بازی درآوردید ، ولی من می خواهم  یه بازی جدید یادتون بدم ." بعد  بچه ها را بدون ملاحظه ی سن و قد و توانایی ذهنی ، جلوی تخته وایت بورد به صف ایستاند. یک ماژیک به کودک انتهای صف داد و گفت  :"با ماژیک در بسته ، پشت لباس جلویی یه شکلی بکش! مثل منحنی، این عمل را یکی پس از دیگری انجام دهید ، تا شکل به اول صف منتقل شود . در نهایت بچه ی جلوی صف در ماژیک را بردارد و شکل را روی تخته بکشد . "

بازی جالبی بود ولی بچه ها سردرگم بودند و به غیر از یک نفر کسی نتوانست سرّ بازی را بفهمد . وسط های بازی بود؛مربی محترم داشت با تلفن همراه صحبت می کرد که ناگهان جیغی کشید و به طرف بچه ها رفت ؛ یکی از بچه ها در ماژیک را باز کرده بود و پشت لباس سفید جلویی یک خط قرمز پررنگ کشیده بود . چشم های مملوء از ترس کودک بعد از مواخذه ی مربی ، دلم را به درد آورد . لباس کودک را درآوردم و با صابون شستم ، ولی هر چه تلاش کردم ، جای خط روی لباس از بین نمی رفت.

خانه ای خالی از خلاقیت

ردپای خط قرمز ، ردپایی بود از مظلومیت بچه های شهری که مجبورند اینگونه آدم ها را به جای مادر تحمل کنند . شیوه ی توضیح دادن مربی ، مخصوص بچه ها نبود . او در توضیح خود از کلمات : منحنی ، یکی پس از دیگری ، منتقل ، در نهایت ، ... استفاده کرده بود که قابل درک برای آن بچه ها نبود . یاد حرف برونر(روان شناس) افتادم که می گفت :"هرچیزی را به هر بچه ای می توان یاد داد ، اگر بتوانی خوب و سنجدیده برایش توضیح دهی " . مطمئنم این خانم مربی نه تنها برونر را نمی شناخت ، از مطالب روان شناسی و قدرت سیالی کلام هم  هیچ نمی دانست . شاید علت اینکه حالا مربی بچه هاست ، آشنایی نزدیکش با مدیر سرای محله است ، یا اینکه به حقوق کم راضی شده ، یا هزاران دلیل دیگر که ما نمی دانیم و تنها آنچه می دانیم این است که : این خانم محترم برای این کار مناسب نیست .

مربی برای جمع کردن بچه ها و ایجاد آرامش از دست رفته ، چاره ای به ذهنش نرسید ، جز گذاشتن سی دی تام و جری برای بچه ها . داشتم شاخ در می آوردم . یاد چشم های خسته و روحیه ی کسل صدرا افتادم بعد ازتماشای سی دی در خانه !! یاد این که چقدر سرش را گرم می کردم تا کمتر سراغ سی دی رود !! یادم افتاد که یک نصف روز در خیابان انقلاب و نمایشگاه نرم افزار پرسه زدم ، تا سی دی آموزشی مناسبی برای صدرا پیدا کنم !! یادم افتاد که فرزندم را آورده بودم اینجا تا چیزهای بهتری یاد بگیرد!! این افکار در ذهنم ، مثل موش و گربه ای که بچه ها را میخکوب خود کرده بود ، دنبال هم می دوید .

ناگهان خانم قدبلندی وارد اتاق شد . کاغذ لوله شده ی بزرگی به همراه داشت . فکر کردم آن کاغذ ، برای نقاشی دیواری بچه هاست . کلی ذوق کردم وقتی دیدم دارد آنرا روی دیوار نصب می کند ؛ ولی وقتی باز شد ، رویش نوشته شده بود : تفریحات و سرگمی های شهرداری تهران .

خانه ای خالی از خلاقیت

صندلی بچه ها را کنار آن چیدند و از بچه ها خواستند نقاشی بکشند . به هرکدام از بچه ها یک کاغذ دادند . بعد هم یک بسته مداد رنگی را میان بچه ها تقسیم کردند . بعد هم گفتند :"موضوع نقاشی ، حضرت محمد (ص) است ، می دونید ایشان چه کسی هستند ؟ یک آدم بزرگ که صورت نورانی داشتند و یک لباس سبز . " همین !!

داشتم فکر می کردم برای این نقاشی ، رنگ زرد لازم است و سبز . حالا بچه هایی که این دو رنگ را ندارند چه جوری باید نقاشی بکشند ؟ در همین فکر بودم که خانم قدبلند ، دوربین عکاسی اش را درآورد و از تصویر کودکان سردرگم ، ولی کنار تابلوی " تفریحات و سرگمی های شهرداری تهران" عکس گرفت.

تازه فهمیدم موضوع نقاشی و مدادرنگی بچه ها و آنچه می کشند و بازی و سی دی وغیره اصلا مهم نیست ، تنها وجود بچه ها کنار آن تابلو مهم  است. مهم این است که ما کار کرده ایم و کارنامه مان پر است از فعالیت و سرگرمی سالم برای بچه ها . حالا اینکه کودک ما بعد از خارج شدن از این مکان ، چه چیزی یاد گرفته و چقدر خلاق تر  شده ، اصلا مهم نیست .

سرور حاجی سعید  

بخش خانواده ایرانی تبیان


مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.