تبیان، دستیار زندگی

معینی کرمانشاهی ، شاعری دلسوخته از دیار فرهاد و شیرین

در بزم جهان شور مستانه چنین باید

گلهای گلستان شعر شاعران پارسی گو ، هر کدام از عطرهای خوبی برخوردار هستند ، و رنگ خوش خاطرات را در ذهن روزگار تداعی می کند .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مینا بای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

معینی کرمانشاهی

 

استاد معینی کرمانشاهی ، شاعری توانا در شیوه  عروضی ، نو  ، ترنم گونه  ترانه سرا،  نویسنده ،نقاش، روزنامه نگار ،  وی فرزند کریم خان معینی و نوه «حسین خان معین الرعایا» است،. متولد سال 1301شمسی در شهر کرمانشاه ، شهر فرهاد شیرین ،بیستون سنگ  ، که  ابتدا در کار نقاشی مهارت های لازم را کسب نموده و تابلوهایی نیز به یادگار  در حافظه ایام گذاشته  که از جمله تابلو حضرت مسیح (ع) با کار سیاه قلم است و در ضمن کارهای نقاشی به نظم شعر پرداخته ،  آثار او چهار مجموعه شعر به نامهای: ای شمع‌ها بسوزید، فطرت، خورشید شب و حافظ برخیز طبع و نشر شد،ایشان به جهت اشعار بسیار نغز وشیوا از مفاخر کرمانشاه محسوب می شوند ،الحق شاعران  دلسوخته  وحساس همچون،  او  ، سهراب سپهری و رهی معیری ابتدا با بوم رنگ نقاشی  به میدان شعر شاعری آمدند و تلفیق رنگ ها  و ترکیب نور و سایه ها در سیمای شعرشان مشهود است .

اختصاصات شعری معینی کرمانشاهی

تخلص  استاد  معینی کرمانشاهی  که از مفاخر ارزشمند کرمانشاه محسوب می شوند،  ابتدا  "عشقی" ، سپس  "شوقی" و  بعد از آن  "امید"  و سرانجام نام  "معینی" را برای تخلص برگزید،   کلمات و آهنگ نهفته در ابیات و اشعار  او   بسیار با احساس و تحسین انگیز و  دارای سوز و گداز با مفاهیم  و مضامین زیبا و ظرافت  شیوه شاعران  بزرگ سبک عراقی و  بخصوص  سبک هندی یا اصفهانی نزدیک تر است ، این شیوه  سرایش  شعر را نیز در اشعار شاعران گذشته همچون  نظامی گنجوی و از بین شاعران معاصر  عالمتاج قائم مقام فراهانی  و  رهی معیری نیز  بخوبی می تواند جستجو ومشاهده  نمود، 

اشعارش بسیار زیبا و   کلمات  و  ابیات  را تحسین انگیز بیان نموده، هنر ارزشمند ذوقی استاد  معینی کرمانشاهی  در سرایش ترنم و ترانه سرایی نیز هست  اشعاری که او در طول سال های طولانی سروده  هنوز در حافظه وخاطره جامعه فراموش نشده ،  او  در اشعارش از  کلماتی  از قبیل :  از غم جوانی از دست رفته ،سرگشتگی   ،  بی وفایی  ایام ، بی اعتنایی یار ، گذشت ایام ، عبرت روزگار ، تنهایی  و غربت ، شکوه و شکایت از زمانه ، مجنون  ، لیلی ، سنگ ، شمع ، بیابان ، انجمن ، آه ، سوز دل ، یوسف ، یعقوب ، پند ، چمن ، محفل ، صبر ، هوش ، دیوانه ، صحرا، غم ، اشگ ، سوختن ، آتشین ، سینه سوز ، بالین ، ناله ، کوهکن ، بیستون ، فرهاد، شیرین ، دریا ، اشک،  سیلاب ،  قفس ، پروانه ، فغان ، طاقت ، توان ، قصه ، غصه ، شکسته ،محنت ، ندامت ، بی دل ، بی یار ، بی بال ، باد ، باران و..... بسیار شاعرانه و با بیان خاص خود مطرح نموده که دل جویندگان شعر پارسی  از شیوه سرایش شعرش به درد آورده است .

اشعار او بسیار با احساس و تحسین انگیز و دارای سوز و گداز با مفاهیم و مضامین زیبا و ظرافت شیوه شاعران بزرگ سبک عراقی و بخصوص سبک هندی یا اصفهانی نزدیک تر است ، این شیوه سرایش شعر را نیز در اشعارشاعران گذشته همچون نظامی گنجوی و از بین شاعران معاصر عالمتاج قائم مقام فراهانی و رهی معیری نیز بخوبی می تواند جستجو و مشاهده نمود.

من نگویم که به درد دل من گوش کنید 

بهتر آنست که این قصه فراموش کنید 

عاشقان را بگذارید بنالند همه 

مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید

****

جای آن دارد که چندی هم ، ره صحرا بگیرم

سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

مو به مو دارم سخنها نکته ها,از انجمنها

بشنو ای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من در میان انجمن

گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد

یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان

با عشق خود تنها شود تنها ، بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم

عاشق این شور حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم سر ز مستی برندارم

من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم

******

بیان نامرادیهاست اینهایی كه من گویم 

همان بهتر به هر جمعی رسم كمتر سخن گویم 

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد 

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم 

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی 

برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم 

مرا در بیستون بر خاك بسپارید تا شبها 

غم بی همزبانی را برای كوهكن گویم 

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم 

نمی دانم كدامین حال و درد خویشتن گویم 

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد 

كه چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم 

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم كه در خاكم 

خوش آمد گویمت اما ، در آغوش كفن گویم

******

مدار چرخ،به کجداریش نمی ارزد 

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد 

سیـــاحت چمـــن عشــق،بهر طایر دل 

بـــه خستگــــی و گرفتاریش نمی ارزد... 

نـــوازش دل رنجیـــده ام مکــــن ای عشق 

کـــه خشـــم یار به دلـــداریش نمــــــی ارزد 

بـــه نقش ظاهـــر این زندگی،چه می کوشید 

بنـــا شکــسته،بــــه گــــلکـــــاریش نمــــی ارزد 

بگـــــو به یوســـف کــــنعان،عـــزیز مصــــر شــــدن 

بـــــه کـــــــوری پـــــــدر و زاریــــــش نـــمـــــــی ارزد 

در ایـــن زمــــانــه مــــــجـــوییــــد از کــــســـی یــاری 

کـــــه خــــود بــــه مــــنت آن یاریــــــش نـــمـــــــی ارزد

******

از نـــدامــــت ســــوختــــم ، یا رب گــــناهـــــم را ببخــــش 

مـــو سپیـــد از غـــــم شـــدم،روی سیاهــــم را ببخــش 

ظلـــم را نشناختــــم ، ظالــــم ندانستم كـــه كــیست 

گـــوشه چشــــمی باز كـــردم ،اشتباهـــم را ببخش 

ابر رحــــمت را بفـــرما ، سایــــه ای آرد بــــه پیش 

ایـــن ســـر بی ســـایبــــان بـی پناهم راببخش 

از گـــــلویم گــــر صدایــــی نابجــــا آمـــد برون 

توبه كـــردم، سینه پر اشـك وآهم را ببخش 

خــــورشید دگـــــر نـــور دلاویـــــز نـــــدارد 

مــه پرتو مـــات هـــوس انگــــیز نــــدارد 

در باد بهاری زبس آشوب خزان است 

گـــل وحشتی از غـــارت پاییز ندارد

******

یا رب دیگر طاقتم طی شـد یا بسوزانم یا نجاتم ده 

عاشق عاشق گشته ام یا رب یا بکش دیگر یا حیاتم ده 

من کجا او کجا 

نه او خبر ز من دارد نه من نشان از او دارم 

من جدا او جدا 

به سینه سوز غم دارم به دیده اشک خون بارم 

روز و شـب نصـیب من آه آتشـین بود 

صبح و شـام عاشقان وای اگر چنین بود 

من آتشی ز خون دل به سینه دارم 

چه هـم دمی ببین نشسته در کنارم 

مکن فغان ای دل در این جهان ای دل 

دوای درد آنـگه پیدا شود 

که عاشَـق از هـجران رسو ا شود 

حکایتی اگر از این زمانه گفتم 

به یاد آن گذشـته این تـرانه گفـتم 

******

نباشم گر در این محفل دیوانه ای کمتر 

خوش آن روزی ز خاطرها روم افسانه ای کمتر 

تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو 

پرسـتویی نهان در تیر کوب خانه ای کمتر 

در کنــار آشنایان 

در مـیـان بـی وفـایـان 

گر من بیدل نباشــم 

شمـع هـر محــفل نبــاشـم 

عاشـقی دیوانه کمتر ناله ای مسـتانه کمتر 

آتشی گر برفـروزد گوشه ی کاشانه ی من 

نیمه شب از غم بسوزد جسم چون پروانه ی من 

مست و مدهـوشی سحـرگه 

بر در میخانــه کـمتر 

از من بگذر که این مجنون پی لیلا گرفته 

دل از کف داده ای اکنون ره صحرا گرفته 

شعله ور ای عشق رسوا آمدی تا من بسوزم 

آمدی با این همه غم تا چنین آید به روزم 

گر سرآید سو ز و سازم این همه شوق و نیازم 

شکوه ای کم ناله ای کم 

قصه ی بی انتـها با دو صد افسانه کمتر 

******

می گریم و می خندم

دیوانه چنین باید

میسوزم و میسازم

پروانه چنین باید

می کوبم  ومی رقصم

می نالم و می خوانم

در بزم جهان شور

مستانه چنین باید

******

من طالب وصلت نبودم 

گر سوی بامت پر گشودم 

گفتم مگر جویم تو را در خلوت دل 

دنبال دل افتاده ام منزل به منزل 

افتان و خیزان می روم صحرا به صحرا 

طوفان عشقم می كشد دریا به دریا 

كو آنكه داند مشكل من این محنت بی حاصل من 

تا كی خداوندا جدایی؟وای از منو و وای از دل من 

آن شور تو آن تاب من کو آن خلوت مهتاب من 

كو دیده بی خواب من كو آن دل بی تاب من كو؟ 

آن حالت آشفته ام كو راز به عالم گفته ام 

كو اشك چون سیلاب من آن دیده بی خواب كو؟ 

******

کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی 

اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟ 

پا از من چرا کشیدی؟ 

که پیش چشمم ره دگر رفتی! 

بیا به بالینم! که جان مسکینم 

تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد 

جان بی تو ثمر ندارد 

مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟ 

چه قصه ها که از وفا گفتی با من! 

تو بی محبتی کنون جانا یا من؟! 

تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری 

رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری 

سوز دلم را تو ندانی، آتش جانم منشانی 

با غمت در آمیزم، از بلا نپرهیزم 

پیش از آن برم بنشین، کز میانه برخیزم 

رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آواز تو باشم 

دل به تو بستم به امیدت بنشستم که غزلساز تو باشم 

چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد 

به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد 

رفتی و صبر و قرار مرا بردی! 

طاقت این دل زار مرا بردی!


شهرام ابهری

بخش ادبیات تبیان