تبیان، دستیار زندگی
بعد از عملیات «خیبر» به شهید یوسفی رسیدم. محزون و دل شکسته بود. گفت برادر...! بیشتر فرماندهان لشکر شهید شده‌اند و تعدادی نیز مجروح هستند. آقا مهدی- شهید زین‌الدین- تنها مانده است. غم‌ها را درون خودش می‌ریزد. از همه ناراحت‌تر است. بعد گفت: «خوش به حال ش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی که هنگام وضو گرفتن پرکشید

سردار شهید مصطفی یوسفی

محل تولد: همدان

تاریخ تولد: 19/1/1339

تاریخ و محل شهادت: 1362/12/16- جزیره مجنون، عملیات خیبر

جنگ رزمنده

1.

قبل از عملیات «خیبر» بود که با شهید یوسفی آشنا شدم. ایشان هم مسئول محور واحد بود و هم معاون واحد. در آن روزها ایشان بسیار تلاش می‌کردند تا بتوانند درسشان را بخوانند و ادامه دهند. من مختصری از درس‌ها را بلد بودم. با ایشان قرار گذاشتیم که اگر در درس‌ها کمکشان کنم، ایشان نیز در عوض من را در عملیات شرکت دهند. با این قرار هر شب یک ساعت برای درس خواندن ایشان وقت می‌گذاشتم. الحق والانصاف هم به علت همت والایی که داشتند خوب درس‌ها را یاد می‌گرفتند.

2.

شب سوم عملیات «والفجر مقدماتی» بود. دشمن دیوانه‌وار منطقه را زیر آتش گرفته بود. شهید یوسفی می‌گفت: «امشب باید معبر باز شود وگرنه فردا شب گردان‌ها زمین گیر می‌شوند». با وجود آتش شدید دشمن، کار خوب پیش می‌رفت. تخریبچی‌ها با مهارت و سریع کار می‌کردند. همه نوع مانعی وجود داشت. انواع سیم خاردار؛ از قبیل حلقوی، خورشیدی و فرشی. انواع مین؛ ضد نفر، ضد نفرات، ضد خودرو و... به قدری جلو رفته بودیم که حالا علاوه بر روبه رو از طرفین نیز تیربارهای دشمن شلیک می‌کردند.

احتمال اینکه دشمن به حضور ما پی برده باشد زیاد بود. برادر یوسفی خودش را پهلوی من کشاند و با همان لهجه خاص و صادقانه‌اش گفت: «برادر آتیش خیلی سنگینه! دعا کن خدا کمکمون کنه!»!

وقتی مرخصی می‌آمد به دیدن همه اقوام می‌رفت. همه فامیل‌ها علاقه خاصی به ایشان داشتند. همیشه مادر و پدرم را سفارش به صبر می‌کرد و می‌گفت: «مبادا در شهادت من بلند گریه کنید که دشمن خوشحال می‌شود!»!

حالا دیگر تیربارهای دشمن سی سانتی زمین را می‌زدند و گلوله‌ها از چپ و راست صفیرکشان از بالای سرمان می‌گذشتند. در این وضعیت، برادر محمد کریمی- که بعداً در عملیات بدر به درجه شهادت رسید- از ناحیه زانو تیر خورد و درد زیادی را تحمل می‌کرد. یک نفر پیشنهاد داد که برگردیم و می‌گفت ادامه کار ممکن نیست. شهید یوسفی به شدت مخالفت کرد و با ناراحتی گفت: «فردا شب بچه‌های مردم روی مین می‌روند!» بالاخره معبر را تا لب کانال باز کردیم و برادر کریمی را هم سینه خیز به عقب انتقال دادیم. فردا شب هم عملیات با موفقیت انجام شد. خدا رحمتش کند.

3.

وقتی مرخصی می‌آمد به دیدن همه اقوام می‌رفت. همه فامیل‌ها علاقه خاصی به ایشان داشتند. همیشه مادر و پدرم را سفارش به صبر می‌کرد و می‌گفت: «مبادا در شهادت من بلند گریه کنید که دشمن خوشحال می‌شود!»!

جنگ رزمنده

4.

قبل از مرحله سوم «عملیات والفجر چهار» در جریان شناسایی منطقه، تیری به پای برادر یوسفی اصابت کرد. هرچه به او اصرار می‌کردیم که برای استراحت و مداوا به عقب برگردد قبول نمی‌کرد. او با کمک چوب دستی کارهای شناسایی را انجام می‌داد. وقتی به ایشان گفتم برادر یوسفی پایت عفونت می‌کند بهتر است به پشت جبهه بروی، صادقانه می‌گفت: «برادر ...! حاج غلام‌رضا- فرمانده وقت لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه‌السلام) هفت ترکش خورده و عقب نمی‌رود، من به خاطر یک تیر عقب بروم!؟»!

5.

بعد از عملیات «خیبر» به شهید یوسفی رسیدم. محزون و دل شکسته بود. گفت برادر...! بیشتر فرماندهان لشکر شهید شده‌اند و تعدادی نیز مجروح هستند. آقا مهدی- شهید زین‌الدین- تنها مانده است. غم‌ها را درون خودش می‌ریزد. از همه ناراحت‌تر است. بعد گفت: «خوش به حال شهدا» چند روز بعد در کنار منبع آب هنگام وضو و آماده شدن برای نماز پرکشید.

بعد از عملیات «خیبر» به شهید یوسفی رسیدم. محزون و دل شکسته بود. گفت برادر...! بیشتر فرماندهان لشکر شهید شده‌اند و تعدادی نیز مجروح هستند. آقا مهدی- شهید زین‌الدین- تنها مانده است. غم‌ها را درون خودش می‌ریزد. از همه ناراحت‌تر است. بعد گفت: «خوش به حال شهدا» چند روز بعد در کنار منبع آب هنگام وضو و آماده شدن برای نماز پرکشید

6.

یک روز با برادر شهیدم جواد فخاری، شهید یوسفی را دیدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی، شهید یوسفی رفتند. شهید فخاری به من سفارش کردند که احترام به این شخص خیلی واجب است. چون در عملیات والفجر مقدماتی من کاری از این آقا- شهید یوسفی- دیده‌ام که کم کسی پیدا می‌شود این‌گونه فداکاری کند. مصطفی یوسفی مسئول بوده است که گردان را از میدان مین و محور عملیاتی عبور دهد. بچه‌ها در حال عبور از آخرین موانع بوده‌اند که دشمن می‌فهمد و تیربارها شروع به شلیک می‌کنند. بچه‌ها زمین گیر شدند و از بس آتش دشمن زیاد بود هیچ کاری نمی‌شد کرد. تخریبچی شهید می‌شود. مصطفی چاره‌ای نداشت و مسئولیت سنگینی به دوشش بوده است. گویا آخرین مانع سیم خاردار دشمن بوده است. یک مرتبه مصطفی خودش را روی سیم خاردارها می‌اندازد و به بچه‌ها می‌گوید که از روی او رد شوند و جلو بروند. چون چاره‌ای نبوده و خط می‌بایست شکسته می‌شد. بعد از آن شب مصطفی به شدت مجروح می‌شود.

7.

مصطفی می‌دانست که من چقدر با شهید سعادتمند دوست هستم. یک روز به من گفت: «هر قدر می‌خواهی با ابوالفضل سعادتمند شوخی کنی بکن. چون ابوالفضل جواز شهادت را گرفته است.» گفتم: «مصطفی! من چه طور!؟» مکثی کرد و گفت: «محسن جان! تو هم مسئولیت سنگینی را باید به دوش بکشی.» همان هم شد. من جانباز شدم و آن‌ها شهید.

جنگ رزمنده

8.

در منطقه مهران، شهید یوسفی به همراه شهید حاج حسین صبوری برنامه‌ای طرح ریزی کردند که کلیه بچه‌های اطلاعات هر شب، نماز شب را در یک مکان و به صورت جماعت می‌خواندند و هرروز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا خوانده می‌شد. فضا خیلی معنوی بود، به همین خاطر هم بود که اکثر آن‌ها در عملیات خیبر شهید شدند. خوشا به حال همه آن‌ها و بدا به حال من که از قافله دوستانم بازماندم.

9.

ایشان عجیب به آیه «وجعلنا...» دل بسته بود. در منطقه طلاییه بنده با شهید یوسفی از جزیره آمدیم که از منطقه خبر ببریم. کنار آب گرفتگی خیلی از نظر جمعیت شلوغ بود ولی ما متوجه نشدیم که لشکر حضرت رسول (ص) عقب نشینی کرده است. ما به راه خودمان ادامه دادیم و به سمت خط مقدم پیش رفتیم. منطقه خیلی ساکت بود. من گفتم: «مصطفی نکند بچه‌های حضرت رسول (ص) عقب رفته‌اند!» گفت: «برو.» شاید باورتان نشود به ارواح خودش قسم من جلو بودم و مصطفی ترک موتور من. حدوداً ساعت چهار بعد از ظهر بود. من دژبان عراقی را دیدم که بسیار به ما نزدیک است. گفتم: «مصطفی این‌ها عراقی هستند.» گفت: «وجعلنا بخوان!» من به اتفاق او شروع به خواندن آیه «و جعلنا» کردیم و از فاصله حدوداً بیست متری عراقی‌ها دور زدیم و آن‌ها ما را ندیدند. در راه برگشت هم یک رزمنده که سخت مجروح شده و مانده بود را با خودمان آوردیم. شهید یوسفی می‌گفت: «خداوند ما را مأمور کرد که این برادر را نجات دهیم.».

او خودش را آماده شهادت کرده بود. در آخرین مرخصی‌ای که آمده بود، با صراحت به مادرم گفته بود که این بار من شهید می‌شوم. تمام عکس‌هایی را که داشت با خودش برده بود تا اثری از او نماند و بی نام و نشان باشد

10.

او ارادت زیادی به ساحت مقدس امام زمان (عج) داشت. اسم آقا را که می‌شنید اشکش سرازیر می‌شد. در آخرین ساعاتی که در جزیره با هم بودیم دعای فرج را می‌خواند و اشک می‌ریخت. من احساس می‌کنم که با ذکر دعای فرج به سوی خدا رفت.

11.

مصطفی به لحاظ شجاعت، یک شاخص بود. اشاره‌ای می‌کنم به حدیث مولا علی (ع) که می‌فرمایند: «شجاع‌ترین افراد کسانی هستند که بر هوای نفس خود غلبه کنند» مصطفی واقعاً علاوه بر شجاعت باطنی (غلبه بر هوای نفس) از شجاعت ظاهری نیز برخوردار بود. او هر دو شجاعت ظاهری و باطنی را توأمان دارا بود. نیرویی قابل اتکا، شجاع و قوی. چنانچه در لشکر وقتی می‌خواستند شجاعت کسی را توصیف کنند با شجاعت مصطفی قیاس می‌کردند.

واگویه آخر.

او خودش را آماده شهادت کرده بود. در آخرین مرخصی‌ای که آمده بود، با صراحت به مادرم گفته بود که این بار من شهید می‌شوم. تمام عکس‌هایی را که داشت با خودش برده بود تا اثری از او نماند و بی نام و نشان باشد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : کیهان