تبیان، دستیار زندگی
از وقتی كه مدرسه‌ها تعطیل شده بود، بابای شیرین او را یك روز در میان ‌به پارك سر كوچه می‌برد. شیرین آنجا را خیلی دوست داشت برای این كه یك زمین بازی بزرگ داشت كه او می‌توانست راحت با بچه‌های هم سن و سال خودش بازی كند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تاب بازی

تاب بازی

از وقتی كه مدرسه‌ها تعطیل شده بود، بابای شیرین او را یك روز در میان ‌به پارك سر كوچه می‌برد. شیرین آنجا را خیلی دوست داشت برای این كه یك زمین بازی بزرگ داشت كه او می‌توانست راحت با بچه‌های هم سن و سال خودش بازی كند و البته پارك چند تا وسیله بازی خوب مثل تاب، سرسره مارپیچی، سرسره تونلی و... هم داشت كه شیرین از بازی كردن با آنها مخصوصا تاب‌سواری حسابی لذت می‌برد.آن روز هم مثل همیشه بعد از بازی كردن با بچه‌ها و وسایل بازی تصمیم گرفت كه آخر سر برود به سراغ تاب‌سواری. آخه شیرین می‌گفت اگر تاب‌بازی را بگذارد آخرین بازی قبل از رفتن به خانه، بیشتر خوش می‌گذره.

برای همین وقتی بابا به او گفت كه چند دقیقه دیگر باید برویم، خودش را آماده كرد و رفت كه تاب‌سوار شود.

آنجا در كنار تاب چند تا بچه دیگر هم به نوبت ایستاده بودند تا سوار بشوند شیرین پشت سر آنها ایستاد تا نوبتش برسد. بچه‌ها یكی‌یكی سوار می‌شدند و چند دقیقه‌ای بازی می‌كردند و پایین می‌آمدند.

شیرین خوشحال بود و با خودش نقشه می‌كشید كه وقتی سوار شد چه كار‌هایی بكند كه تاب سرعت بیشتری پیدا كند و چقدر بالا برود طوری كه از روی تاب نیفتد و زنجیر تاب را چطور با دستانش بگیرد و خلاصه تمام حواسش به تاب‌سواری بود.

حالا فقط یك نفر مانده بود تا نوبتش برسد، او كه پیاده می‌شد شیرین می‌توانست سوار شود. پشت سرش هم یك دختر كوچولو ایستاده بود تا نوبتش بشود. شیرین برگشت و نگاهی به او انداخت و با تعجب دید كه چشمانش خیس است و معلوم بود كه گریه كرده است. می‌خواست از آن بچه بپرسد «چرا گریه كرده؟» اما صدایی را شنید كه می‌گفت: «بیا بریم بچه‌جون دیرمون شد.»

دختر كوچولو با خواهش به آن خانم گفت: «مامان تو رو خدا یه ذره تاب‌بخورم بعد.»

مامانش گفت: «دخترم كار داریم بیا بریم.»

دختر كوچولو دوباره گفت: «مامان فقط یه ذره...»

شیرین دلش خیلی برای آن دختر كوچولو سوخت و با خودش گفت كاشكی می‌توانستم كمكش كنم یا یك جوری از مامانش بخواهم به او اجازه بدهد كمی تاب‌سوار شود، اما چهره مادر آن دخترك عصبانی بود و شیرین جرات چنین كاری را نداشت. همین‌طور كه داشت فكر می‌كرد تا بتواند به دخترك كمك كند آن بچه‌ای كه سوار تاب بود پایین آمد و حالا نوبت او بود. شیرین نگاهی به تاب خالی انداخت و بعد یك نگاهی هم به آن مادر و دختر كه پشت سرش ایستاده بودند كه ناگهان فكری به نظرش رسید و بلافاصله برگشت و به آن دختر گفت:

‌‌ـ‌ كوچولو بیا اول تو سوار شو.

دخترك با تعجب نگاهی به مادرش كرد و گفت: «مامان سوارشم؟»

مامانش هم كه از این كار شیرین خوشحال شده بود گفت: «دستت درد نكنه دخترم؛ پس خودت چی؟»

شیرین گفت: «من بعدش سوار می‌شم.»

‌‌ـ‌ بدو مامان‌جون سوار شو كه می‌خوایم زود بریم.

دخترك با كمك مادرش سوار تاب شد و با خوشحالی مشغول بازی كردن شد و شیرین بازهم منتظر ماند تا بتواند تاب‌سواری كند، ولی از این كاری كه انجام داده بود احساس خیلی خوبی داشت.

تاب بازی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:جام جم

مطالب مرتبط:

دنیای کوچک من

پرنده کوچولویی در جنگل

یک صورت گرد بزرگ

آقا غوله و بزهای ناقلا

درس آسمان

یه جفت كفش قرمز

چرا رفتی تو لاکت؟!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.