تبیان، دستیار زندگی
اینجا که ایستاده ام تقاطع آزادی، توحید است. تقاطعی که برای چند لحظه مرا بی اختیار به اندیشیدن در مورد آزاد مردی برد بنام بابایی
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب سیفی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شمارش معکوس چراغ قرمز


اینجا که ایستاده ام تقاطع آزادی، توحید است. تقاطعی که برای چند لحظه مرا بی اختیار به اندیشیدن در مورد آزاد مردی برد بنام بابایی. نمی دانم چرا به خلبان شهید بابایی می اندیشم، ولیکن می دانم برای من و تو نسل جوان می ارزد یک بار هم که شده زندگیش را بخوانیم.


شمارش معکوس چراغ قرمز

اینجا که ایستاده ام تقاطع آزادی، توحید است. تقاطعی که برای چند لحظه مرا بی اختیار به اندیشیدن در مورد آزادمردی برد بنام بابایی. نمی دانم چرا به خلبان شهید بابایی می اندیشم، ولیکن می دانم برای من و تو نسل جوان می ارزد یک بار هم که شده زندگیش را بخوانیم.

چراغ قرمز اعداد را معکوس می شمارد. و من اینجا پشت چراغ ایستاده ام. شهید بابایی را به یاد آوردم با خاطره ای که از او خوانده ام، در ادامه برایتان می نویسمش. خیالاتم سریعتر از شمارش معکوس چراغ قرمز آغاز شده اند. به این فکر می کنم که اگر شهید بابایی به جای من پشت این چراغ قرمز بود به اتومبیل میلیونی سمت چپش که انتظار چراغ سبز را می کشید می نگریست، یا به دخترک، طفلک روسری قرمز که برای اتومبیل سمت چپم اسفند دود می کرد. به هر حال باران نم نم شروع می شود و چراغ سبز می شود و خیالاتم قطع می شود و نمی دانم سرنوشت دخترک طفلک چه می شود؟!

به خاکسپاری پرشکوه

شمارش معکوس چراغ قرمز

ستوان قربانی سوار برماشین می شود. در طول مسیر ، شهید بابایی راننده است. بابایی با تماشای زیبایی های طبیعت، پیوسته زیر لب ((سبحان الله)) می گوید. حالا مسافت زیادی طی نشده است که ناگه جسمی سیاه به شدت به شیشه جلو ماشین برخورد کرد و روی زمین افتاد. تیمسار بابایی بی درنگ ترمز می کند و ماشین را نگه می دارد. هر دو از ماشین پیاده می شوند. پرنده ای بر اثر برخورد با خودرو سرش میان دو بالش قرار گرفته و غرق به خون جان باخته است. شهید بابایی بی آنکه چیزی بگوید از داخل ماشین دستمال کاغذی می آورد و پرنده را همانند عزیزی از دست رفته در میان دستمال ها می گذارد. حرکت می کنند. بابایی اطراف را نگاه می کند. پس از دقایقی، با دیدن چند درخت در کنار جاده ماشین را متوقف می کند و به سمت درخت تنومندی می رود و چاله ای به اندازه ی جسد کبوتر می کند و جسد را با احترام داخلش می کند و خاک می ریزد.

حالا چند دقیقه ای است که شهید بابایی در آنجا نشسته و فکر می کند.

ستوان قربانی: (شگفت زده شده بودم)

و اما من و تو

شمارش معکوس چراغ قرمز

و اما من و تو پشت چراغ های قرمز این شهر بزرگ به چه می نگریم؟ در خاکسپاری پرشکوه با قلبی از معرفت و احساس و بندگی حاضر خواهیم شد!؟ یا ما را، احساساتمان را، معرفتمان را زمانه ی مدعی حقوق بشر دروغین به خاک  فراموشی خواهد سپارد!؟

علی اصغرمعبادی

بخش فرهنگ پایداری تبیان