تبیان، دستیار زندگی
دخترک چهارماهه‌ام! کودکم! مهدیه! تو که پلک‌های کوچکت را در نگاه پدر به جنبش نمی‌آری، تو که دلشوره‌های کودکانه‌ات را در دلم تکان دادی!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دخترک چهارماهه‌ام، خدانگهدار!


دخترک چهارماهه‌ام! کودکم! مهدیه! تو که پلک‌های کوچکت را در نگاه پدر به جنبش نمی‌آری، تو که دلشوره‌های کودکانه‌ات را در دلم تکان دادی! باید بروم تا همه‌ی دریاهای آبی و آرام و امید دریای دلت شوند. تا هر شکوفه و برگ تا هر مزرعه و کشتزار و گیاه و درخت پیراهن تنت شوند. من می‌روم تا واژه‌های پاک کتاب خدا ترانه و ترنم لبت شوند. بدرود دخترکم! کودک من! بدرود.....


دخترک چهارماهه‌ام، خدانگهدار!

وقتی روشنایی واگن‌های قطار تهران جنوب، با نورهای ایستگاه راه آهن اراک، گره خورد. وقتی قطار آرام آرام، روی ریل‌های شب توقف می‌کرد، عقربه‌های ساعت، 1:10 دقیقه را نشان می‌داد. ایستگاه پر بود از نگاه و صدا و شعار دادن مردان، پر از چشم‌ها و دریچه‌هایی که به دشت‌های مهتابی جبهه و جنگ راه می‌گشود. از پشت شیشه‌ها می‌شد، مردان شکوهمند، یلان جنگ و شرف که نه ... خروش دریا و صدای قلب‌هایی را که گوپ گوپ می‌خواستند تندتر از همه به انتهای خود، به خدا، به انتهای باران و درک زمین برسند را شنید.

ایستگاه پر بود از نگاه و آغوش مهربانی، پر بود از همه‌ی خانه‌ها، خیابان‌ها، با همه کوچه‌ها و میدان‌هایش. از چشم‌های اشتیاقی که به بدرقه‌ی مردان آبی آرام آمده بودند، بدرقه‌ی رزمندگانی که دل‌هایشان و شعله‌ی وجودشان را تا شط شقایق می‌بردند.

من ایستاده بودم روی ثقل زمین. ایستگاه در آغوش من بود. آن‌هایی که برای دیدن من و بدرود خانوادهایشان پیاده شده بودند. مرد آمد. آرام آرام و با چند جمله و لبخند و آغوش و دعا، اشک، شوق و امید. این و آن آشنا و فامیل و خانواده‌ها را بدرود گفت. با چند نگاه چشم‌های دخترک چهارماهه را به همیشه بیدار خاطره‌هایش سپرد و معنی پلک‌های کوچکی را در نگاه پدر، که هیچ نمی‌جنبید دریافت.

دخترک چهارماهه‌ام! کودکم! مهدیه! تو که پلک‌های کوچکت را در نگاه پدر به جنبش نمی‌آری، تو که دلشوره‌های کودکانه‌ات را در دلم تکان دادی! باید بروم تا همه‌ی دریاهای آبی و آرام و امید دریای دلت شوند. تا هر شکوفه و برگ تا هر مزرعه و کشتزار و گیاه و درخت پیراهن تنت شوند. من می‌روم تا واژه‌های پاک کتاب خدا ترانه و ترنم لبت شوند. بدرود دخترکم! کودک من! بدرود.....

نوزدهم اردیبهشت 1361 یعنی عملیات بیت‌المقدس فرا رسید و خاک غرب کارون، یک بار دیگر برخورد گلوله‌ها و خمپاره‌های دشمن را روی تنش تجربه کرد. شهید خان‌محمدی آخرین سنگر خود را ساخته بود مانند همیشه با قامت بلندش، ارتفاع آن را اندازه گرفته بود که سوت خمپاره، یارانش را به سنگر کشاند. بعد از انفجار، همرزمانش بیرون آمدند و پاره‌های تنش را، تکه‌های درخت بلند قامتش را مانند شکوفه‌های پرپر شده‌ی اردیبهشتی از روی خاک بر گرفتند.

معلم شهید «احمد خان‌محمدی» در سال 1335 دیده به جهان گشود و در میان پنج برادر و دو خواهر قهر کرد، خندید، عشق ورزید، بالید و قد کشید. در همان ابتدا یعنی پا گذاشتن به مرحله درس و مدرسه احمد گمان می‌کرد که آموخته‌های آدمی از راه کتاب‌های درسی و معلم و کلاس‌های قرار دادی و کلیشه‌ای به دست نمی‌آیند. از این رو به مشق و مدرسه و امتحان توجه زیادی نشان نمی‌داد.

او بود و شور و حرارت او بود و شیطنت‌های شیرین دوره‌ی کودکی و هر از چند گاهی تجدیدی و نمره‌های تک. گرچه او در دوران دبستان اهمیت چندانی به درس نمی‌داد، اما با عبور از کوچه باغ‌های کودکی و ورود به مرحله نوجوانی و جوانی باهوش و دارای اطلاعات و معلومات فراوان بود در زمینه‌های گوناگون فکری شرکت می‌کرد نیک می‌اندیشید و به درستی پاسخ می‌داد. به گونه‌ای که در نگاه کسانی که با احمد هم کلام شده بودند به او یعنی پسر مشهدی غلامرضا خان‌محمدی «آقای افکار» می‌گفتند.

شهید احمد محمدخانی «آقای افکار» در خردادماه 1356 بعد از گرفتن دیپلم در اراک، بی‌میل نبود که معلمی پیشه کند.

بنابر این با ورود به دانشسرای فرهنگ تهران و گرفتن مدرک فوق دیپلم به خدمت آموزش و پرورش درآمد. باید برای پرورش افکار دیگران کاری می‌کرد. بعد از آن برای خدمت به اراک آمد. حالا او بود و نگاه پرمعنی شاگردانش و بچه‌های مدرسه راهنمایی خنجین که آمده بودند کلمه و کتاب را این بار در کلام معلم جدیدشان بفهمند و واژه‌ها را در باغ فکرشان باور کنند.

اعزام رزمندگان به جبهه و لحظات وداع

اما جنگ .....جنگ خونین قمه کش‌های بزن بهادر بعثی با آبی آسمان نگذاشت کبوترهای امیدمان؛ شوقمان و خیالمان را تا آن بالا تا اوج به پرواز درآریم.

احمد خان‌محمدی این معلم جوان در اندیشه‌های آلاله‌ها و آئینه‌ها و اخبار مربوطه به جنگ بود. در اندیشه یلان شیردلی که قهرمانه و جان برکف به جنگ بافاجعه رفته بودند.

بنابراین با مدرسه و شاگردانش وداع کرد و بعد از تعلیم فشرده جنگ‌آوری در پادگان امام حسن مجتبی(ع) در تهران داوطلبانه و پرزنان به جبهه جنوب شتافت. حالا او معنی رویایش را تعبیر خواب‌هایش را پیش از ورود به جبهه و جنگ و طعم شربتی را که در خواب نوشیده بود در می‌یافت.

در جبهه با شوخ طبعی‌هایش گل خنده را بر لب‌های مردان می‌نشاند عشق می‌فشاند و با سنگرهایی که هر بار می‌ساخت ماندگاری و پایداری را به کوه بلند بدل می‌کرد.

سرانجام  نوزدهم اردیبهشت 1361 یعنی عملیات بیت‌المقدس فرا رسید و خاک غرب کارون، یک بار دیگر برخورد گلوله‌ها و خمپاره‌های دشمن را روی تنش تجربه کرد. شهید خان‌محمدی آخرین سنگر خود را ساخته بود مانند همیشه با قامت بلندش، ارتفاع آن را اندازه گرفته بود که سوت خمپاره، یارانش را به سنگر کشاند. بعد از انفجار، همرزمانش بیرون آمدند و پاره‌های تنش را، تکه‌های درخت بلند قامتش را مانند شکوفه‌های پرپر شده‌ی اردیبهشتی از روی خاک بر گرفتند.

آری، شهید خان‌محمدی با آتش انفجار گلوله‌ی دشمن تا اوج کوچیده بود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


 منبع : ایسنا