تبیان، دستیار زندگی
داستانی از بروس هالند راجرز* به ترجمه ی ضحی کاظمی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پس از جدایی

داستانی از بروس هالند راجرز* به ترجمه ی ضحی کاظمی

پس از جدایی

همسر من پس از جداییمون نمی دونست دوست داره چه کسی یا چه چیزی بشه. تازه موقعی فهمیدم حق با من بوده که شنیدم تُستر شده. تُستر! این بود همه اون چیزی که بدون من می تونست به اش برسه، تازه، تُستر خوبی هم نبود، فقط در آن واحد می توانست دو تا نون رو برشته کنه. یه طرف نونا رو می سوزوند و یه طرف دیگه شون نرم و خام باقی می موند. خب، معلومه که «اون» بی کفایت بود، نه من.

درسته، من هم بیکار بودم اما هیچ وقت به همچین چیز سطح پایینی تن نمی دادم. حتی حاضر بودم به جاش کار یک آدم رو انجام بدم. یا حق بیکاری بگیرم اما یک تستر، امکان نداشت.

بعد از تستر، کار ماشین ظرفشویی هتل رو انجام داد، بعد خشک کن ظرفیت بالا شد تا اینکه از او هم تنزل پیدا کردو یکی از اون سبدهای لباس شد که چهار تا چرخ و یک کیسه کرباسی دارن. آخر سر اون کار روهم از دست داد.

چیزی نگذشت که من هم از تحقیر کردنش دست برداشتم، چون خود هم با همه تلاشی که کرده بودم، هنوز بیکار بودم.

دفعه بعد، موقعی دیدمش که داشتم برای مصاحبه کار نظافتچی می رفتم بیمارستان. ته پارکینگ، یه جای مخصوص پارک شده بود و مثل ماه می درخشید.

شک نداشتم، با همه تغییراتی که کرده بود باز هم خود خودش بود، گلگیرهای سفید رنگ و برق کُرومی که زیر آفتاب چشم رو می زد.

من همین طور جلوش وایسادم و سعی کردم چیزی بگم تا اینکه یکی از بیمارستان خارج شد و مستقیم به سمتش اومد.

«خیلی قشنگه، نه؟»

و در حالی که دکمه دزدگیر را می زد ادامه داد: «خودم تعمیرش کردم، یه دستی به سر و روش کشیدم که همچین از مدل اولیه 283 یه کمی بالاتر به نظر بیاد. دو کاربراته اش کردم. از ماشین سر در می آوری؟ میخوای موتورشو ببینی؟»

دست و دلبازیش منو معذب کرد «نه.»

تا اون لحظه متوجه پلاک ماشین نشده بودم، «ام.دی.»، دکتر بود.

در حالی که با غرور به سقفش نگاه می کرد گفت: «این بهترین کوروت مدل 1960 یه که می شه پیدا کرد.»

سنش بیشتر از اینا بود اما لعنتی به اش می خورد متولد 1960 باشه.

«قبلا مال من بوده.»

«چی؟»

«گفتم قبلا مال من بوده.»

«آره از گذشته اش یه چیزایی می دونم» و سعی کرد باز هم لبخند بزنه.

«اون مال من بوده، یه زمانی به من تعلق داشته.»

حالت دوستانه از چهره اش رفت «فکر نمی کنم.» در رو باز کرد.

«آره، چون الان داره می درخشه نمی تونی تصور کنی که زمانی مال من بوده.»

«من همچین چیزی نگفتم.» نشست و در رو بست. استارت زد و از صدای موتورش ملعوم بود که حالش حسابی روبه راهه.

گاز داد اما نتونست راه بیفته، چون من سر راه بودم. من به اون خیره شدم، اون هم به من.

نگاهم رو از صورتش به پرچم های تزئینی شطرنجی روی کاپوت چرخوندم. اون پرچم های کوچیک با من چه کردند. این همون بخش وجودش بود که من هرگز تصورش رو نکرده بودم.

سرشو از پنجره بیرون آورد و داد زد «برو کنار.»

وای ... درخشش آفتاب روی سقف کرومیش، برق جلو پنجره اش... .

دوباره پاشو روی گاز گذاشت، این بار با شدت بیشتر و به سمت من حرکت کرد. نزدیک بود منو زیر کنه که اون ترمز گرفت. معلومه که هنوز به من علاقه داره اما دیگه برای آشتی کردن خیلی دیره.

دوباره استارت زد و من یکدفعه همه حسرتی رو که پشت ترحمم به اون مخفی کرده بودم احساس کردم. خیلی دیر شده، برای هر تغییر خیلی دیر شده.

از سر راهشون کنار رفتم  گذاشتم دوتایی از اونجا دور بشن. برای مصاحبه ام داخل رفتم و استخدام شدم. الان من یک ... تی هستم.

توضیحات: این داستان با عنوان «Estranged» در شماره 11 سپتامبر 2000 مجله «Strange Horizons» منتشر شده است.

پی نوشت:

بروس هالندراجرز در سال 1958 در آمریکا متولد شد. او نویسنده و مدرس داستان نویسی خلاق در دانشگاه های کلرادووایلینویز است. آثارش بیشتر در قالب داستانک و در ژانر فانتزی است و تاکنون برنده جوایز متعددی مانند نبیولا (1996 و 1998)، برام استوکر (1998) و جایزه جهانی فانتزی (2004، 2006) شده است.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: ویژه‌نامه داستان- شماره 72