تبیان، دستیار زندگی
مسئول گروهان جهاد از گردان علی اکبر (ع) بودم.نهم مهر شصت و چهار وارد دو کوهه شدیم و نیروهای گروهان را تحویل گرفتیم و آنها را سازماندهی کردیم.دی ماه شصت و چهار بود که بچه ها از مرخصی برگشتند.پس از یک دوره آموزش فشرده در روز بیستم بهمن شصت و چهار بود که عمل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی که درحال سخنرانی کربلایی شد

 کتابشناسی عملیات والفجر 2


بعد از عملیات والفجر هشت ساعت 7 بعد ازظهر دهم اردیبهشت قرار بود گردان به مرخصی برود.که ساعت 5 بعد ازظهر زمزمه شد که آماده باش 100% است و مرخصی ها لغو شده است.


مسئول گروهان جهاد از گردان علی اکبر (ع) بودم.نهم مهر شصت و چهار وارد دو کوهه شدیم و نیروهای گروهان را تحویل گرفتیم و آنها را سازماندهی کردیم. دی ماه شصت و چهار بود که بچه ها از مرخصی برگشتند. پس از یک دوره آموزش فشرده در روز بیستم بهمن شصت و چهار بود که عملیات والفجر هشت شروع شد و حدود هفتاد روز در خط پدافندی فاو،البهار بود.ما حالا دیگر مأموریت بچه های گروهان وارد ماه هشتم شده بود یعنی حدود پنج ماه بیشتر از مأموریت اصل اشان.

بعد از عملیات والفجر هشت ساعت 7 بعد ازظهر دهم اردیبهشت قرار بود گردان به مرخصی برود.که ساعت 5 بعد ازظهر زمزمه شد که آماده باش 100% است و مرخصی ها لغو شده است.رفتم پیش حاج حمید تقی زاده ( فرمانده گردان علی اکبر) کسب تکلیف کنم و حاج حمید گفت به بچه ها بگو ساعت 5/5 همه ی بچه بیایند حسینیه. بچه ها را به حسینیه هدایت کردم. حاج علی فضلی فرمانده لشکر آنجا بود و قرار شد برای بچه ها سخنرانی کند.حاج علی بعد از مقدمات لازم از بچه ها دلجویی کرد و خسته نباشید گفت و از بچه ها خواست آماده دفاع از منطقه فکه و فتح المبین باشند.حاج علی ادامه داد که اگر کوتاهی کنیم سایتهای منطقه فتح المبین گرفته می شود. با تکبیر و صلوات بچه ها،حاج فضلی روحیه ی عجیبی گرفت.بچه هایی که 9 ماه تمام در منطقه بودند و یک عملیات سنگین رو پشت سر گذاشته بودند و آماده ی رفتن مرخصی بودند.خیلی ها به خانوادهاشان تلفن زده بودند.قرار شد بچه ها مجدداً حال و هوای عملیات بگیرند و یه گردان برگردند .واقعاً بچه ها روح دنیا گریزی و جهاد عجیبی داشتند.از حسینیه بیرون آمدیم. یکی از بچه ها قلهک تهران که خیلی شوخ بود قبلش می گفت: وقت عروسیم شده و باید برگردم اما آن لحظه حال دیگه ای داشت. رسول خطیبی رو دیدم که با خنده می گفت من خیلی خوشحال بودم که داریم به مرخصی می ریم چون بچه ام هفته آینده به دنیا می آید.خلاصه هر کس حالی داشت و با همه ی مشکلات زندگی،بچه ها ساک ها رو تحویل دادند و مجدداً تجهیزات گرفتند.

شب دوازدهم اردیبهشت عملیات سید الشهداء در منطقه فکه آغاز شد.گردان های حضرت علی اکبر(ع)به فرماندهی حاج حمید تقی زاده،گردان حضرت قاسم به فرماندهی علی آشتیانی،گردان حضرت زینب به فرماندهی حاج خادم،گردان المهدی به فرماندهی شهید حسنیان و گردان حضرت علی اصغر به فرماندهی شهید حاج حسین اسکندرلو از لشکر ده حضرت سید الشهداء در خط مستقر شدند.

حدود بیست و یک سال بعد یعنی سال 86 بود که یک کاروان دانشجویی برای راهیان نور به منطقه ی فکه برده بودم.در حال گفتن خاطرات عملیات سیدالشهداء و ماجرای شهید شدن رسول خطیبی بودم که جوان خوش سیمایی جلو آمد و گفت:میشه لطف کنید جای شهید شدن اونو نشونم بدی.گفتم:بله ولی برای چی می خواهی؛گفت:من پسر همان رسولم که هفت روز بعد از شهادتش بدنیا آمدم

گردان حسین اسکندرلو اولین گردانی بود که با عراق درگیر شد و در واقع نوک پیکان عملیات سید الشهداء بود.حسین با نیروهایش عاشورایی جنگید.منطقه ای که حسین و نیروهایش وارد شدند کاملاً در دید دشمن بود.آتش عراق خیلی سنگین بود. دوشکا ،چهار لول ،دو لول ،توپ مستقیم ... خدا رحمت کنه شهید سید مهدی اعتصامی که طلبه ی جوانی بود و تخریب چی گردان،در حین خنثی کردن مین بود که ناگهان یکی از قله ها منفجر شد و با روشن شدن منور آتش عراق شروع شد.اسکندرلو در حالی که تعداد زیادی از بچه های گردانش زخمی و شهید شده بودند زیر آن آتش ایستاد و شروع به سخنرانی کرد، که امشب شب عاشورا است،حفظ انقلاب و این منطقه جوان می خواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ کنیم دشمن تا جاده های اندیشمک،اهواز پیش خواهد رفت و سخنانش مهیج،حماسی ودلنشین بود،بچه های گردانش هم مردانه جنگیدند در حال سخنرانی بود که گلوله ای گردن مبارکش را شکافت و به شهادت رسید.

شهید حسنیان فرمانده گردان المهدی که به کمک شهید اسکندرلو شتافته بود هم روی خاکریز تیر خورد و به شهادت رسید.

از رسول خطیبی که شهید شد و قرار بود بچه اش یک هفته بعد به دنیا بیاید بگویم.حدود بیست و یک سال بعد یعنی سال 86 بود که یک کاروان دانشجویی برای راهیان نور به منطقه ی فکه برده بودم.در حال گفتن خاطرات عملیات سیدالشهداء و ماجرای شهید شدن رسول خطیبی بودم که جوان خوش سیمایی جلو آمد و گفت:میشه لطف کنید جای شهید شدن اونو نشونم بدی.گفتم:بله ولی برای چی می خواهی؛گفت:من پسر همان رسولم که هفت روز بعد از شهادتش بدنیا آمدم.همیشه برام سئوال بود که چرا بابام یک هفته نموند تا من بدنیا بیام.حالا فهمیدم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس