تبیان، دستیار زندگی
تصاویر و اشباح برآمده از طبیعت و افسانه های کودکی، خاطرات و شخصیت های غریب الاطوار و زندگی در مکان های تازه همه تجربه های زیسته ای هستند که از بلقیس سلیمانی زنی قصه گو ساخته اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بانو


تصاویر و اشباح برآمده از طبیعت و افسانه های کودکی، خاطرات و شخصیت های غریب الاطوار و زندگی در مکان های تازه همه تجربه های زیسته ای هستند که از بلقیس سلیمانی زنی قصه گو ساخته اند.


آن قدر که تجربه های زیسته به کمک داستان نویس می آیند، تکنیک و زبان در این میان رنگ می بازند. تصاویر و اشباح برآمده از طبیعت و افسانه های کودکی، خاطرات و شخصیت های غریب الاطوار و زندگی در مکان های تازه همه تجربه های زیسته ای هستند که از بلقیس سلیمانی زنی قصه گو ساخته اند. قصه هایی از آن دست که خوانندگان موقع خواندشان گذشت زمان را نمی فهمند.

بلقیس سلیمانی

بلقیس سلیمانی*:

برداشت اول

ما هشت نفر بودیم؛ من و پنج خواهر و برادرم و پدر و مادرمان، پاییز بود شاید، به شیوه اجدادمان گرداگرد اجاق هیزمی نشسته بودیم، در اتاقی که مستقیم رو به حیاط باز می شد، با یک در و دو لنگه که به جای قاب شیشه ای، از یکی از لنگه هایش پارچه ای آویزان بود. پدر قصه می گفت، صدای هوهوی باد در سپیدارهای جلوخانه می پیچید، سگمان گرگوهر چند لحظه یک بار عوعو می کرد، شغالی در دوردست ها زوزه می کشید. ما مستقیم به دهان پدر خیره شده بودیم و پدر با هر کلام ترس را در جانمان می ریخت. دیو، آن دیوی که همین حالا در ظلمات شب پشت در کمین کرده بود از صحراهای پرآب گذشته بود و اکنون از دریاهای آتش می گذشت. ما نگران بودیم و ترس خورده، مرد جوان زیر سایه درخت تک افتاده لختی تامل کرد و دیو از دریای آتش گذشت... دیو هرگز به مرد جوان نرسید. دست کم در آن شب و در آن لحظه نرسید. در عوض از قاب شکسته ی در، سری به درون آمد که از چشم هایش آتش بیرون می جهید و پیشانی اش به اندازه کوه گرگ و میشان ِ روستا، تپه و ماهور داشت. ما بچه ها سر را دیدیم، شاخ ها و آتش چشم ها را هم دیدیم و بعد از آن چیزی نفهمیدیم. من وقتی به هوش آمدم سرم روی سینه گرم پدرم بود و مادرم آب آتش دیده در گلویم می ریخت.

هنوز بعضی از خواهرها و برادرهایم بیهوش بودند. رستم، شریک ژولیده موی پدرم هم دورتر ایستاده بود  مادرم به او پرخاش می کرد. من از چنین جایی آمده ام، جایی که قصه و قصه گو می تواند هوش از سر آدم بپراند. پدرم قصه گوی ماهری بود.

شب های دراز پاییز و زمستان را در نبودِ برق، رادیو و تلویزیون با قصه ای دیو و پری سپری می کردیم. هر وقت به گذشته بر می گردم این صحنه را آغاز جادوی خودم با قصه و داستان می دانم. بیراه نیست که هنوز هم قصه را اُس و اساس هر داستانی می دانم.

برداشت دوم

شکر الله همسایه مان است، مردی جا افتاده و اهل شعر و شاعری. هر چند وقت یکبار به خانه ما می آید، روی گلیم گوشه سکو می نشیند، مادرم بساط چای را آماده می کند، پدرم شاهنامه قدیمی اش را می آورد. سهراب رجز می خواند، از پدرش می گوید و انتقامی که در راه است. صدای پدر می لرزد. شکرالله همه ابیات را حفظ است، همراه پدر می خواند. رستم پهلوی آن ترنج نارسیده را می شکافد، پدر و شکرالله های های گریه می کنند. شکرالله با دست به پیشانی اش می زند.

شب های دراز پاییز و زمستان را در نبودِ برق، رادیو و تلویزیون با قصه ای دیو و پری سپری می کردیم. هر وقت به گذشته بر می گردم این صحنه را آغاز جادوی خودم با قصه و داستان می دانم. بیراه نیست که هنوز هم قصه را اُس و اساس هر داستانی می دانم.

پیشانی ام را به دیوار خشتی حیاط تکیه می دهم و برای سهراب و بیش از او برای پدری که زیربار ندامت کمرش شکسته است گریه می کنم شکرالله پسر ندارد. تا آخر آن صحنه تراژیک را می خواند و می گرید و سهراب نداشته اش را به دست خود به مرگ تسلیم می کند. این صحنه بارها در خانه مان تکرار می شود و در همه این سال ها آن قدر سر به جانم می گذارد تا در رمان «به هادس خوش آمدید» آن را بازسازی می کنم. هر وقت به گذشته بر می گردم، این صحنه را در سحر جانم با قصه و قصه پردازی دخیل می دانم.

برداشت سوم

هجده سالم است. برادرم تربیت معلم کرمان است. هر وقت که از شهر به روستا می آید، یک بغل کتاب برایم می آورد و هموست که در چهارده سالگی مرا با کتاب آشنا می کند. سقای دشتِ جان خشکیده ام است. اگر او نبود من از تشنگی مرده بودم، شاید هم هرگز تشنگی را به تعبیر مولانا به دست نمی آوردم. در یکی از همین آمد و رفت هاست که برایم چهار جلد کلیدر محمود دولت آبادی را می آورد. درس و مشق را به کناری می گذارم و سر در کتاب قطور کلیدر می کنم وقتی سر بلند می کنم که از خشم و سرمستی کف به دهان آورده ام. خشمگینم زیرا مردی از دور دست، از من و تبارم نوشته است و من اینجا، همین جا مثل بز ایستاده ام این مرد کتابی را که من بایست می نوشتم نوشته است. او کتاب مرا دزدیده است. تا دیر نشده باید کاری بکنم وگرنه باقیمانده این خوان هم به یغما می رود این درست لحظه ای است که من می دانم می خواهم نویسنده بشوم. یک دفتر مشق صدبرگی بر می دارم و از سهراب خان این همزادِ گل محمد دولت آبادی می نویسم. سهراب خان خویشاوندمان است، یاغی است. سبیل های قیطانی محشری دارد. من برق تفنگ های برنوِ خودش و آدم هایش را در سحرگاه های دوردست کودکی دیده ام. بوی خوش کباب در خواب های کودکی ام را به وضوح به یاد دارم؛ همان وقت که سهراب خان و آدم هایش استخوان ها را تند و تند به نیش می کشیدند که تا قبل از خبر شدن پاسگاه منطقه و مردم و طلوع خورشید، جمازها را راه بیندازند و از گدارِ لنگر بگذرند. در مجموعه داستان «پسری که مرا دوست داشت»، قصه سهراب خان را آورده ام، نه در حد و اندازه واقعی اش، آن قدر که فعلا دست از سرم بردارد.

بلقیس سلیمانی

برداشت چهارم

فاصله روستا تا مرکز بخش پنج کیلومتر است. هر روز پنج کیلومتر پیاده تا مرکز بخش، به کتابخانه محقر عمومی شهر می روم، ساعتی مطالعه می کنم و بعد کتابی زیر بغل می زنم و پنج کیلومتر را دوباره پیاده طی می کنم تا به موقع به روستا برسم. این، کار بسیاری از روزهای تابستان دوران دبیرستان ماست. کتاب ها را می بلعم. تقریبا کتابی نمانده که متناسب سن و سالم باشد و نخوانده باشم. مسوول کتابخانه دلش به حالم می سوزد و در لحظه ای بس مهم مرا به پستوی کتابخانه می برد و انبوه کتاب های تصفیه شده را در اختیارم می گذارد. این پستو جهان و جهان هایی در خود پنهان دارد. حالا اجازه ورود به این جهان ها را پیدا کرده ام. آیا روزی خواهد آمد که بتوانم در محفل رازناک این بزرگان گوش بایستم یا فراتر از آن آیا روزی جهانی از آن خود خواهم داشت؟ این لحظه ای است که خودم را در هیأت و شمایل یک نویسنده می بینیم.

برداشت پنجم

در جایی، تندنویسِ یک نویسنده شده ام. نویسنده قدم می زند و به من کلمات را دیکته می کند. کلمات آشنا و دست یافتنی اند. شبی مستأصل و از ناافتاده، نومید و در هم شکسته، در خیابان ولی عصر تهران راه می روم و بر روزگار خود می گریم. من که روزی می خواستم جهانی از آنِ خود داشته باشم، اکنون به پادوی یک نویسنده ی میان مایه بدل شده ام. چه چیزی کم دارم؟ آیا این شهر بی دروپیکر قرار است بچه روستایی ناامید را زیر سنگینی شهریتش له کند؟ به کجا بگریزم؟ چه بکنم؟ زمان و اقبال به یاریم می آیند. مدتی از تهران دور می شوم. این آغازی برای آشتی و آشنایی با کلمات است. حالا برای مطبوعات نقد می نویسم. نخستین نقدم درباره آثار میلان کوندرا در مجله ادبستان چاپ می شود. نقد، نقد، نقد. هر چه در نقد جلوتر می روم روایت و داستان از من دورتر می شوند.

سال 1377 است. پس از آنکه دخترم به دنیا می آید در اضطراب، افسردگی و بیماری سقوط می کنم. مرگ پشت در ایستاده است و دستانم تهی است. ذهنم انباشته از روایت خودم، نسلم و تبارم است، هیهات که فرصتی نیست. حالا که بیمارم، روایت های هجومشان را آغاز کرده اند. یک شب چشم در چشم مرگ می دوزم، آن قدر که مرگ واپس می نشیند و من نخستین سطر رمان «بازی آخر بانو» را می نویسم. شاید این همجواری با مرگ باعث می شود که رمان با مرگ و قبر و قبرستان شروع بشود. از آن پس هرگز دور از مرگ نزیسته ام. او همین جا کنارم نشسته است و گاه گمان می کنم دارد نوشته هایم را می خواند. به همین دلیل نوشته هایم پر از حضور مرگ است. این همجواری را در یکی از داستان های مجموعه «پسری که مرا دوست داشت» نشان داده ام. به هر روی وقتی «بازی آخر بانو» متولد شد من در جدالی مهرآمیز با مرگ به سر می بردم؛ مرگ به من فرصت نوشتن داد و من به او جایی در آثارم دادم»

پی نوشت:

* بلقیس سلیمانی (زاده 1342 در کرمان)، نویسنده، منتقد ادبی، و تهیه کننده معاصر ایرانی است. «بازی آخر بانو»، «خاله بازی»، «بازی عروس و داماد»، «به هادس خوش آمدید» و «پسری كه مرا دوست داشت» نام آثار داستانی است كه تا به حال از این نویسنده راهی باراز كتاب شده است.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: داستان همشهری- شمار 72 ، ویکی پدیا، خبرگزاری کتاب ایران