تبیان، دستیار زندگی
البته خیلی از طلاب می دانند که بسیاری از رفقایشان که در مدرسه با هم بودند، شغلی دارند، گروهی از آن ها هم طلبه شدند و بعد از طلبگی رفتند و الان هر کدام سرنوشتی دارند که بد نیست، در این مساله تفکر کنیم و جایگاه خودمان و ارزش والای آن را بیابیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی طلبه شدم (2)

hb*j 7d(g 4/e (2)

بخش قبلی را اینجا ببینید

در ادامه داستان گذشته، کمی از خاطرات اوایل طلبگی را مرور کرده و مشکلات تلخ و مسائل شیرین آن و همچنین موانعی که بر سر راه طلاب قرار می‌گیرد را با هم مروری می‌کنیم. اگر مقاله پیشین را نخواندید، اینجا کلیک کنید.

البته خیلی از طلاب می دانند که بسیاری از رفقایشان که در مدرسه با هم بودند، شغلی دارند، گروهی از آن ها هم طلبه شدند و بعد از طلبگی رفتند و الان هر کدام سرنوشتی دارند که بد نیست، در این مساله تفکر کنیم و جایگاه طلبگی و ارزش والای آن را بیابیم.

اکبر به دنبال سعادت و خودسازی به حوزه آمده بود؛ همیشه می‏گفت: «می‏خواهم آدم بشوم و هیچ جایی بهتر از حوزه آدم، پرورش نمی‏دهد». ولی وقتی به حوزه آمد و دید طلبه‏ها هم آدم‏های معمولی هستند، گاهی فوتبال بازی می‏کنند، گاهی تلویزیون نگاه می‏کنند، گاهی برای هم لطیفه می‏گویند و گاهی تخمه می‏خورند، سخت به تعارض افتاده بود و به قول معروف شوکه شده بود. چند سال هم که در حوزه، ادبیات عربی و منطق خواند، پاک پشیمان شد و به این بهانه که ما آمده بودیم، قرآن، اخلاق و عرفان بیاموزیم، نه این‏که «ضَرَبَ زیراباً» یاد بگیریم، حوزه را رها کرد.

جواد هم از اول تحت تأثیر قدرت علمی علامه جعفری وارد حوزه شد، امّا وقتی کتاب‏های قدیمی حوزه را دید، حوصله‏اش سر رفت. می‏گفت: «صرف و نحو مگر چقدر اهمیت دارد که این همه باید تکرار شود؟ چرا در حوزه ریاضیات و نجوم درس نمی‏دهند؟ چرا روان‌شناسی و فلسفه هگل نمی‏خوانیم؟. . . ».

آخرش هم سر از رشتة کامپیوتر دانشگاه در آورد.

علی‏رضا از باب وظیفه‏شناسی، آن‏قدر درس می‏خواند که سردرد گرفت. هر گاه به او سر می‏زدم، گوشی واکمن در گوشش بود و نوار درسی گوش می‏کرد. می‏خواست خیلی زود بر همة علوم حوزه بلکه دنیا مسلط شود. می‏گفت: «اگر از وقت خود خوب استفاده نکنیم، شهریة حوزه برای ما جایز نیست. » برای همین سر سفره هم کتاب می‏خواند، درس معارف گوش می‏کرد، یادداشت‏هایش را ویرایش می‏کرد، مجله‏ها را ورق می‏زد؛ آن قدر که پس از چهار سال مبتلا به میگرن سخت و سر دردهای بدخیم شد. دکترها به او گفته بودند: «چند سال باید مطالعه را تعطیل کنی»، حتی از مرور عناوین درشت روزنامه نیز منعش کرده بودند. بالاخره مجبور شد طلبگی را رها کند.

محمّدحسین هم نمی‏دانم با چه کسی آشنا شده بود که مرتب روزه می‏گرفت، غذاهای چرب و شیرین نمی‏خورد، کم حرف می‏زد، کم می‏خوابید.. . . او هم پنج سال بیش‏تر دوام نیاورد. بعد خون‏ریزی معده کرد و رعشه گرفت، به شهرشان بازگشت و با حمایت پدرش، یک مغازه کتاب فروشی باز کرد.

سیادت از همان سال اول کتاب‏های روشنفکری می‏خواند. اوایل به این نتیجه رسیده بود که عالم دین باید از همة علوم روز سر در بیاورد و مرجع تقلید باید فیزیک و شیمی و ریاضی هم بداند. از طرفی می‏گفت ما هیچ وقت نمی‏توانیم با اصل دین آشنا شویم و هر چه تلاش کنیم، فقط به یک قرائت و برداشت بشری از آن می‏رسیم. بعدها معتقد شد که علوم انسانی، اقتصاد، روان‏شناسی، مدیریت و حتی اخلاق هیچ ربطی به دین ندارد. بنابراین عقل مستقل انسان با تحلیل و تجربه، قواعد آن را به‏دست می‏آورد. دین فقط ارتباط انسان با خدا را سامان می‏دهد که آن هم یک تجربة معنوی است. بعد هم به این نتیجه رسید که نان خوردن از رهگذر دانش دین یک نوع مفت‌خوری و بی‌مسؤولیتی است. طلبه باید از دسترنج خود روزی بخورد و کلّ بر جامعه نباشد. به‌علاوه برای آشنایی با دین لازم نیست طلبه باشیم. استفاده از قرآن و حدیث فقط در انحصار عمامه به سرها نیست.

در هر شغل دیگری هم می‏توان سخن خدا را فهمید. برداشت ما از قرآن حجیت دارد و محترم است، زیرا راه حق در یک راه منحصر نیست و به تعداد انسان‏ها راه مستقیم وجود دارد. او می‏گفت: «گوهر دین جاودانه و خواستنی است، امّا ظواهر این آموزه‏ها تابع فرهنگ و رسوم زمانه است. آن‏چه باید در انسان به وجود‌اید، همان جوهره و هستة سخت دین است. بنابراین نباید نسبت به ظواهر و احکام و آداب سخت‏گیری داشت و به پوستة دین اهمیت داد». او حوزه‏های علمیه را متهم می‏کرد که به فقه و احکام، بیش از اندازه می‏پردازد. در نهایت سر از دانشگاه درآورد و هر وقت سر صحبت باز می‏شد، از جمع دوستان می‏خواست که با تسامح و تساهل با اعتقادات او برخورد کنند.

برای اینکه این نامه نگاری جالب و پاسخ آن را مطالعه کنید، با ما همراه باشید.

بخش بعدی را اینجا ببینید


تهیه: محمد حسین امین - گروه حوزه علمیه تبیان