تبیان، دستیار زندگی
از ته دل هر چه می‌توانستم جد و آباء آن عراقی زبان نفهمی که آن دو خمپاره لعنتی را اول روی سیم تلفن صحرایی انداخته و بعدی‌اش را زیرگوش عباس که تازه از تعمیر سیم آن تلفن قورباغه‌ای خلاص شده بود منفجر کرده نفرین کردم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خواب بی موقعی که باعث اسارت شد


از ته دل هر چه می‌توانستم جد و آباء آن عراقی زبان نفهمی که آن دو خمپاره لعنتی را اول روی سیم تلفن صحرایی انداخته و بعدی‌اش را زیرگوش عباس که تازه از تعمیر سیم آن تلفن قورباغه‌ای خلاص شده بود منفجر کرده نفرین کردم.


موج گرفتگی یکی از حالت هایی بود که در جبهه بر اثر شلیک توپ و یا موشک در بین بچه ها ایجاد می شد. کسی که دچار این حالت می شد دیگر رفتارهایش در اختیار خودش نبود و کم و بیش بقیه را با مشکلات بسیاری دست به گریبان می کرد:

عراقی ها... حمله کردن.... عراقی ها.... بلند شید.... عراقی ها....

دیگر حال چشم باز کردن هم نداشتم. عباس بود که آن شب به سرش زده بود و آرامش سنگر کوچک کمین را به هم می زد. از اول شب تا حالا دوبار دیگر بلند شده و با سر و صدا، خواب را به چشم ما حرام کرده بود. بدبختی این بود که زیر آتش سنگین عراقی ها جرأت عقب بردنش را نداشتیم.

خواب بی موقعی که باعث اسارت شد

- جان بچه‌های نداشته ات، بگیر بخواب بابا! الهی، صدام جوان مرگ بشه تا از دست تو یکی راحت بشیم!

حمید بود که دیگر التماس‌هایش رنگ و بوی گریه گرفته بود. کم مانده بود به پاهای عباس بیفتد تا بگذارد یک چرت دیگر بخوابد. فقط شانس آورده بودیم که سر شب من و حمید با هزار دوز و کلک، سوزن تفنگ عباس را کش رفته بودیم وگرنه معلوم نبود زیر این آتش سنگین عراقی ها روی "مجنون " بعد از عملیات خیبر که دیگر به قول بچه‌ها سنگ هم روی سنگ بند نمی شد، چه بلایی سرمان می‌آمد؟

با التماس‌های حمید بالاخره عباس از خر شیطان پایین آمد و دوباره رفت زیر پتو. انگار خودش هم از دست دیوانه بازی‌هایش خسته شده بود. از ته دل هر چه می‌توانستم جد و آباء آن عراقی زبان نفهمی که آن دو خمپاره لعنتی را اول روی سیم تلفن صحرایی انداخته و بعدی‌اش را زیرگوش عباس که تازه از تعمیر سیم آن تلفن قورباغه‌ای خلاص شده بود منفجر کرده نفرین کردم.

هنوز خواب خوب با چشمانم آشنا نشده بود که با صدای اعصاب خردکن تلفن قورباغه‌ای از خواب پریدم. جواد محمدی بود که همان اول کلام بدون هیچ سلام و علیکی جوری گفت: هنوز زنده اید؟ که وسط خواب و بیداری به زنده بودنمان شک کردم.

سر و ته حرفش این بود که با شنود مکالمات عراقی ها فهمیده اند که قرار است اول صبح تانک هایشان بکشند جلو و فرمانده گردان دستور داده شما هم سریع بکشید عقب.

گوشی را که با بی حالی روی تلفن بدقواره قورباغه‌ای انداختم با تجسم صحنه عقب بردن عباس، اشکم درآمد. توی این ظلمات و گلوله باران سنگین و نقل نبات وار عراقی ها عقب بردن یک موجی دیگر نوبر بود.

گرد و خاک شیشه ساعتم را که پاک کردم زیر نور خفیف منورهای عراقی عقربه‌های ساعت وقت اذان را نشان می داد. سریع حمید را بیدار کردم و با تیمم نمازمان را نشسته خواندیم. سه تا اسلحه، یک دوربین، دو تا کوله‌پشتی و چندتا خشاب و نارنجک همه بار و بندیلمان بود. با این اوضاع و احوال حتم داشتم از دست آن تلفن بدقواره گردان راحت می شویم. جواب پس دادن‌های مسئول مخابرات هم گردن عباس می افتاد.

عباس جان، عباس آقا.... بلند شو... عراقی ها اومدن.... بلند شو دیگه بابا!

حمید بود که داشت با غیظ عباس را بیدار می‌کرد ولی انگار نه انگار. دست آخر عباس در حالی که حتی زحمت چشم بازکردن هم به خودش نداد با عصبانیت گفت: بذارید بخوابیم بابا! عراقی ها رفتن... خودم همشونو کشتم!

شتر دیدی ندیدی!

عباس جان، عباس آقا.... بلند شو... عراقی ها اومدن.... بلند شو دیگه بابا!

حمید بود که داشت با غیظ عباس را بیدار می‌کرد ولی انگار نه انگار. دست آخر عباس در حالی که حتی زحمت چشم بازکردن هم به خودش نداد با عصبانیت گفت: بذارید بخوابیم بابا! عراقی ها رفتن... خودم همشونو کشتم!

خواب سنگین عباس که باعث می شد به قول بچه‌ها همه نماز صبح هایش توی وقت اضافه باشد توی این اوضاع و احوال دیگر نور علی نور بود.

نخیر انگار آقا اصلاً قصد بلند شدن نداشت. حتی تیری که حمید زیر گوش عباس خالی کرد کاری از پیش نبرد. کاریش نمی شد کرد. آتش عراقی ها کم شده بود و معنی اش این بود که با شروع پیشروی عراقی ها هر لحظه امکان اسارتمان بیشتر می شد.

رویش را بوسیدیم و از سنگر زدیم بیرون.

بعد از دو سه روز که دیگر تقریباً آب ها از آسیاب افتاده بود هنوز هم رویمان نمی شد تو روی «حاج عباس حق پناه» فرمانده گردان ثارالله نگاه کنیم؛ هرچه بود اسارت یا شهادت عباس را از چشم من و حمید می دید. هنوز هم وقتی می خواست از جلوی یکی از ما و یا چادرمان رد شود راهش را طوری کج می کرد که یعنی بعله خون ریخته شده عباس به گردن شماست.

من و حمید هم از آدم‌هایی نبودیم که به همین راحتی از رو برویم. رو که نبود سنگ پا را هم کنف می کرد!

روز چهارم بود که طرف های غروب با شنیدن صدای نخراشیده بلندگوی بدقواره و ترکش خورده چادر تبلیغات، بچه ها توی تنها چادر پدر مادردار - بخوانید تلویزیون دار - گردان مان جمع شدند. تلویزیون عراق داشت با آب و تاب فیلمی از کاروان اسرای تازه به اسارت درآمده ایرانی پخش می کرد. بعدش هم طبق معمول نوبت مصاحبه با اسرا بود که همیشه جزو برنامه های پرطرفدار ما به حساب می آمد. بعد از آن که هفت هشت نفر مشخصات و مکان اسارتشان را گفتند ناگهان با دیدن چهره خندان عباس با آن لب و لوچه آویزانش نزدیک بود چشمانم از حدقه بیرون بیاید. بغض سنگینی راه گلویم را گرفت و همان جا صد بار خودم را لعنت کردم که چرا آن شب عباس را تا این طرف خط کول نگرفتم. هرچند با شنیدن معرفی عباس و بیان ماجرای اسارتش لبخند کم رنگی روی لبان من و حمید و همه بر و بچه‌های گردان که داشتند چپ چپ ما دو نفر را می پاییدند نشست.

اینجانب عباس فراتی اعزامی از شهرستان دامغان که چهار روز قبل به همراه دوستانم مهدی عزیزی و حمید باقرنژاد در سنگر کمین صحیح و سالم به اسارت درآمدیم!...

هفت سال بعد یعنی در شهریورماه 1369 بازگشت عباس از اسارت باعث شد تا با کشتن یک گوسفند کمی از خجالتش دربیایم هرچند پنج سال بود که حمید با شهادتش از خجالت هر دویمان درآمده بود.

فرهنگ پایداری تبیان


راوی:

مهدی عزیزی