تبیان، دستیار زندگی
من امشب، تاریخ را به دادگاه چشمانت می کشانم و اراده آهنینِ خیبرشکنان را، «شلمچه شلمچه» بر پیشانی تاریخ می کوبم. چقدر آدم سبک تر می شود، وقتی که لحظه ای با «خود» و «تو» و «خدا»، خلوت می کند و «هویزه هویزه» مظلومیتِ تو را گریه می کند! چگونه از...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وعده دیدار ما در نوروز 90

ای از از تبار باران و عشق، خون و خاک، جبهه و تیر و تفنگ!

ای از نسل پرستوهای مهاجر!

ای هم قبیله نجابت و ای امیر قافله شهادت!

تویی که لبریز از نفحات دلنشین بارانی و پا گرفته از تنهایی علی علیه السلام .

خوشا به حرمت دست هایت که نجوای شبانه «ربّنا»ی تو را به گوش آسمان ها رساند و شهد وصالت را، از لابلای تیر و ترکش و خاک های غرقه به خون، پر کرد.

خوشا به حرمت پاهایت، که تمام فاصله های دلتنگی را یک شبه طی کردند و بر بال های شهادت سوار شدند، تو شهیدی که هفت شهر عشق را در یک طُرفه العین پشت سرگذاشتی و هم سفر ملائکه گشتی.

نوروز جبهه ها

من غبطه می خورم بر وجب به وجب میدان های مین؛ غبطه می خورم بر پیشانی بلندت؛ غبطه می خورم بر حال و هوای سحرگاهانت، غبطه می خورم بر روح متعالی ات؛ غبطه می خورم بر گوشه گوشه مناطق عملیاتی که فقط آنها تو را فهمیدند و تو را شنیدند.

من می خواهم فقط از توبگویم؛ از آلاله های تکیده «اروند رود» و «دوکوهه» و شلمچه و....

می خواهم کبوتر سبکبالی باشم که از تکّه های بهشتِ زمین خبر بیاورم، می خواهم از دلِ خاکریزها حرف بزنم؛ از دلِ زمین هایی که چونان مادری مهربان، در آغوشت کشیده اند

می خواهم لحظه ای هم که شده، از «کرخه» عشق وضو بگیرم و تا فراسوها پر بکشم.

می خواهم قاصدکی باشم و از ناگفته های «قلاویزان» بگویم.

کاش می شد شاپرکی شد و خود را بر آتش شمع  شهادت سوزاند!

امشب را پرستویی هستم که از میان دشنه و خون، از سرزمین حادثه و خطر، «جزیره مجنون» خبر می آورم، از نیزارهای نیمه سوخته؛ نیزارهای سر در آتش و ریشه درخون ؛ نیزارهایی که هنگام وزش باد، ناله هایش انسان را به جنون می کشاند.

از «دهلاویه» می نالم؛ از غریبه آشنای شب های «دهلاویه»، «شهید چمران»...

از معراج خونین بزرگ مرد حادثه ها «جهان آرا» می گویم؛ از این ناشناسِ دلیر.

امروز را من خودم نیستم، امروز را «من»، «تو» هستم، وقتی که با چشم های «تو»، جهان خاکی را از تنگه های «چزابه» می نگرم که آسمان چقدر برای پریدن نزدیک شده است!

امشب، دلم را همسایه خرابه های مظلوم «بو فلفل» می کنم و لحظاتی، چلّه نشینِ آخرین شام غریبان بچّه ها می شوم.

پر می کشم و به سرزمین چهار فصلِ خطر «جزیره مینو» اوج می گیرم و می گریم بر بدن های ققنوس ها، در زیر شلاق سوزانِ خورشید.

من امشب، تاریخ را به دادگاه چشمانت می کشانم و اراده آهنینِ خیبرشکنان را، «شلمچه شلمچه» بر پیشانی تاریخ می کوبم.

چقدر آدم سبک تر می شود، وقتی که لحظه ای با «خود» و «تو» و «خدا»، خلوت می کند و «هویزه هویزه» مظلومیتِ تو را گریه می کند!

چگونه از شیرمردان همیشه بیدار «فکّه» نگویم و از ارتفاعات «چنگوله» که لحظه لحظه وجود آنها را فریادهای «اللّه اکبر» و

«لااله الا اللّه » پر کرده است؟!

من امشب، تاریخ را به دادگاه چشمانت می کشانم و اراده آهنینِ خیبرشکنان را، «شلمچه شلمچه» بر پیشانی تاریخ می کوبم.

چقدر آدم سبک تر می شود، وقتی که لحظه ای با «خود» و «تو» و «خدا»، خلوت می کند و «هویزه هویزه» مظلومیتِ تو را گریه می کند!

چگونه از شیرمردان همیشه بیدار «فکّه» نگویم و از ارتفاعات «چنگوله» که لحظه لحظه وجود آنها را فریادهای «اللّه اکبر» و

«لااله الا اللّه » پر کرده است؟!

می گویم و باز می گویم از شیرهای بیشه «مهران» که دوش در دوش و شانه در شانه، ایستادند مردِ مردانه و عیار جان را به قیمت کیمیا معامله کردند.

امشب را می خواهم خودم نباشم؛ می خواهم پرستوی مهاجری باشم و همگام با «خلبان عباس دوران» سینه آسمان ها را بشکافم و با تمام غرورم، خود را بر ساختمان بیداری بکوبم و از خواب غفلت بیدار شوم.

از این پس می خواهم « سیاوش» باشم، « اسماعیل» باشم، « مهدی» باشم؛ می خواهم فقط خودم نباشم.

می خواهم من نیز «فتح المبین» بکنم؛ می خواهم ندای «هَل مِن ناصرٍ یَنصرُنی و مِن مُعین یُعننی» را را لبیک بگویم.

می خواهم سرمشق کودکی ام «فهمیده»ها باشد و سر لوحه پیری ام «احمد کوچکی»ها.

می خواهم وارث پرچم خونین تو باشم و تاابد عَلم عشق تو را بر دوش بکشم و بر روی شانه هایم به اهتزاز در بیاورم. می خواهم بعد از این با تو قدم بردارم و برای خدای تو قدم بر دارم.

اگرچه پاهایم ناتوان است و اراده ام لرزان، ولی تا وقتی آینه راه تویی، هنوز هم برای «تو» شدن امیدی هست؛ ای شهید!

وعده دیدار ما در شب به یاد ماندنی تحویل سال 1390 در کنار قبور مطهر شهدا

همیشه به یاد شهدا باشیم

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

وبلاگ یادگاری از دفاع مقدس