دیدم که جانم می رود
خانهباغ علیاکبر در خیابان ایرانشهر
هنرستانیها؛ مستاجران خانه دهخدا
روی تابلو بالای سر در خانه قدیمی دهخدا نوشتهاند هنرستان جابربنحیان. درهای بزرگ آبی نفتی حتی با سروصدای سنگهای کنار جوی خیابان ایرانشهر، پایینتر از سمیه باز نمیشوند اما شیشههای شکسته و دیوارهای زخمی را اگر روی پنجه بلند شوی، میتوان دید. ساختمان تخلیه شده و آماده تخریب است. هنرستان را به یک خیابان آنطرفتر منتقل کردهاند. خیابان شهید موسوی و این ساختمان بعد از 40 سال عمر قرار است بازسازی شود بیآنکه کسی از مغازههای اطراف و محله بداند که دهخدای بزرگ روزی از کنار همین خیابان رد میشد و باد خنکی از درون باغ پر درخت به مشامش میرسید و غرق در عطر و بوی سیب و گلابی آرزو میکرد که روزی صاحب این باغ 2500 متری شود. آرزوی دهخدا بعد از نگاشتن امثال و حکم برآورده میشود و دولت بابت این کتاب 14 هزار تومان پرداخت میکند و خانه باغی را که متعلق به پروین السلطنه بود مرحوم دهخدا میخرد و همه خواهر و برادرها و اقوام نزدیکش را آنجا ساکن میکند. خانهای با 32 اتاق و هفت حوض و درختان انبوه گلابی، سیب و انار. حالا در بزرگ بسته است و سرایدار حاضر نیست توضیح چندانی در مورد تخلیه مدرسه بدهد اما میداند که اینجا قبلا خانه دهخدا بوده و حالا مدرسه.
آقای ناظم هنرستان جابربنحیان که به یک خیابان آنطرفتر نقل مکان کرده اما روایت دیگری از سرگذشت هنرستان جابربن حیان رو میکند: «اینجا خانه اصلی دهخدا نبوده و باغ ییلاقی ایشان محسوب میشده. بعد از فوت مرحوم دهخدا دست فردی بوده به نام عزیزی. او آمده و بعد هم که درختها را کندهاند و جایش دبستانی ساختهاند به نام دهخدا. بعدها نام دهخدا را برداشتهاند و کردهاند دبیرستان امیرافضلی. سال 60 هم به هنرستان جابربنحیان تبدیل شده است. در این خانه فقط خدمتکاران دهخدا زندگی دائم داشتهاند.»
اطلاعات آقای ناظم با گفتههای دخترخوانده دهخدا جور در نمیآید و البته با گفتههای شاگردان استاد که تعریف میکنند چگونه در یکی از همین اتاقها فیش روی فیش میگذاشتند و دستهجمعی لغتنامه را آماده میکردند.
اطلاعات آقای ناظم با گفتههای دخترخوانده دهخدا جور در نمیآید و البته با گفتههای شاگردان استاد که تعریف میکنند چگونه در یکی از همین اتاقها فیش روی فیش میگذاشتند و دستهجمعی لغتنامه را آماده میکردند.
آقا جون که رفت خانه را خراب کردند
خانهباغ آقاجون
هنوز هم به دهخدا میگوید آقاجون.فروغ دهخدا، دخترخوانده دهخداست که از دوسالگی در کنار دهخدا بزرگ شده و خاطرات غریبی از خانهباغ در ذهنش باقیمانده است. او دلخور است. همین چند وقت پیش خاطرات بسیاری را گردآوری و در یک جلسه سخنرانی آنها را قرائت کرده است اما بعد از مدتی تمام حرفهایش در کتابی چاپ شده بدون اینکه نامی از او برده شود یا به گفتههایش استناد شود. خودش امیدوار است که با وجود کهولت، خاطرات خانه دهخدا را جمعآوری و بهصورت کتابی منتشر کند. فروغ دهخدا که صاحب چهار فرزند است در بیشتر عکسهای دهخدا حضور پررنگی در کنار او دارد و قلمی را که دهخدا با آن لغتنامه را نگاشته به موسسه دهخدا اهدا کرده است. می گوید:
دوساله بودم که وارد آن خانه بزرگ شدم. خانهباغی که توی خیابان ایرانشهر بود. این خانه را آقاجون با 14 هزار تومانی که از حقالتالیف امثالالحکم گرفته بود، خرید. بعد هم همه فامیل را آوردند آنجا ساکن کرد. 32 اتاق داشت و هفت حوض. ظاهرا بهخاطر اینکه من مدام لب حوضها بازی میکردم، کف حوضها را آوردند بالا تا توی آب خفه نشوم.
مرحوم دهخدا آدم عجیبی بود که مثلش را در زندگیام ندیدم. روزی 16 ساعت کار میکرد اهالی خانواده بسیار مراقب این موضوع بودند که مزاحم ایشان نشوند. حالت غریبی داشتند و همه از او حساب میبرند.
آقاجون از این خانهباغ کمتر بیرون میآمدند. بیشتر دوستانشان میآمدند و در کار تهیه لغتنامه مشارکت داشتند. هفت، هشت نفر از شاگردانش هم که در این خانه از صبح تا شب مشغول تهیه لغتنامه بودند. همه را روی کاغذ مینوشتند و چندین بار مرحوم دهخدا تصحیح میکرد و برمیگرداند و آنها از اول مطلب را مرور میکردند. بهخاطر همین دقت بود که وصیت کرده بود که هرکس میخواهد از این لغتنامه ایرادی بگیرد، برود خودش یک لغتنامه جدید بنویسد.
آرامگاه دهخدا
دیدم که جانم میرود
ورودی گورستان ابنبابویه را باید مستقیم و با احتیاط طی کرد طوری که قبرها لگدمال نشود، به سمت انتهای آن بروید تا به مقبرهای برسید که سنگ نمای سفید و مرمری و سنگنوشته فیروزهای آن «مقبره خانوادگی دهخدا» را نشان میدهد. صدرالدین الهی شاعر و روزنامه نگار، میگوید یک روز سرد اوایل اسفند ماه، به دانشکده رفتیم. هادی خان، فراش دانشکده آمد جلوی کلاس ما و با لهجه شیرین گیلکی گفت: « بروید با دمتان گردو بشکنید. امروز آقای دکتر معین نمیآید.» و ما که از غیبت این استاد منظم حیرت زده بودیم، پرسیدیم:« چرا؟» به سادگی مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: « برای این که دیشب آقای دهخدا مرحوم شد.»
ورودی گورستان ابنبابویه را باید مستقیم و با احتیاط طی کرد طوری که قبرها لگدمال نشود، به سمت انتهای آن بروید تا به مقبرهای برسید که سنگ نمای سفید و مرمری و سنگنوشته فیروزهای آن «مقبره خانوادگی دهخدا» را نشان میدهد.
دکتر معین وصی و جانشین علامه بود. در سازمان لغتنامه، در خانه دهخدا و در کنار تشکچه استاد مینشست و در دریای واژه غوطه میزد. یک اعلامیه دوخطی دستنویس نوشتیم و به در و دیوار دانشکده چسباندیم: «استاد دهخدا درگذشت. فردا جنازه او از خانه مسکونیاش واقع در خیابان ایرانشهر تشییع میشود. از همه دانشجویان دعوت میکنیم که در این مراسم شرکت کنند.» صبح باران ریز پردامنهای آغاز شد. بچهها تکتک جمع شدند. جلوخان و هشتی خانه پیرمرد پر شد. پر از بچهها، از میان استادان دانشکده ادبیات فقط استاد مدرس رضوی و دکتر صدیقی را به خاطر دارم که به خانه دهخدا آمده بودند. نزدیک ساعت 10 بود که جنازه را حرکت دادند. تابوت، کوچکی جسم فرسوده و خاموش مرد بزرگ را در خود گرفته بود و ما بهدنبال تابوت، چشمهای پر از اشک و سرخ دکتر معین را دیدیم و باورمان نمیآمد که مردی به آن سختی، اینطور کودکانه در پس تابوتی بگرید.
باران ریز همچنان بارید. تا نزدیک لالهزارنو جنازه روی دوش دانشجویان حمل شد. تنی چند از شاگردان و همکاران در لحظهای که پیکر در کفن پیچیده دهخدا را در گور میگذاشتند، دکتر معین را که حال دیگر گریهاش از باران ریز صبحدم سیلآساتر بود به زحمت از آنجا دور کردند. من در میان آنها بودم. دکتر را بردیم زیر درختی بیبرگ تا از دور شاهد به خاک رفتن درختی پر از بار و برگ دانش و آزادی باشد. دستمالی بر چشم داشت و شانههایش میلرزید و زیر لب چیزی میگفت. استاد کوچکاندام دلشکسته ما این یک بیت از آن غزل سعدی را میخواند و بند آخر را تکرار میکرد:
دیدم که جانم میرود دیدم که جانم میرود
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: تهران امروز