تبیان، دستیار زندگی
آن شب، رضا حال و هوای عجیبی داشت. تا دیر وقت بیدار بود و در اتاق چیزی می نوشت. پس از ساعتی به نزد برادرش آمد و از او خواست که آن نوشته را امضا کند و نزد خود نگه دارد. برادر به کاغذ نگاه کرد. بالای کاغذ نوشته شده بود: «وصیتنامه رضا افشاری»...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وصیت نامه شهید شانزده ساله

شهید رضا افشاری


آن شب، رضا حال و هوای عجیبی داشت. تا دیر وقت بیدار بود و در اتاق چیزی می نوشت. پس از ساعتی به نزد برادرش آمد و از او خواست که آن نوشته را امضا کند و نزد خود نگه دارد. برادر به کاغذ نگاه کرد. بالای کاغذ نوشته شده بود: «وصیتنامه رضا افشاری»...


دفاع مقدس

رضا، دانش آموز سال اول دبیرستان بود، اما همچون پرنده ای که در قفس پر و بال بزند، برای جبهه دلتنگ بود. تمایلی به رفتن به دبیرستان نداشت و دلش «کربلایی» شده بود، ولی کم سنی او، دلیل نارضایتی پدر و مادرش بود.

روزی در کنار مادر نشست ـ آرام و سر به زیر ـ پس از چند دقیقه که سر بلند کرد، اشک هایش بر گونه هایش غلتیدن گرفته بودند. با بغض رو به مادر کرد و پرسید: مادر جان! آیا من از حضرت قاسم ـ نوجوان کربلا ـ بالاترم؟

مادر که نام قاسم را شنید، دلش لرزید. رضا را در آغوش گرفت و بریده بریده گفت: عزیزم! اگر دوست داری به جبهه بروی، برو. تو را به امام حسین (ع) سپردم. رضا دست مادر را غرقه بوسه کرد... .

قرار شد، اول آبان، به همراه گروهی از بسیجیان به جبهه برود. آن شب، رضا حال و هوای عجیبی داشت. تا دیر وقت بیدار بود و در اتاق چیزی می نوشت. پس از ساعتی به نزد برادرش آمد و از او خواست که آن نوشته را امضا کند و نزد خود نگه دارد. برادر به کاغذ نگاه کرد. بالای کاغذ نوشته شده بود: «وصیتنامه رضا افشاری»...

صبحانه آماده شده بود و سفره پهن بود، ولی رضا شوق رفتن داشت. بدون صبحانه برخاست و به سمت مسجد سیدالشهدا (ع) محل تجمع بسیجیان برای رهسپار شدن به جبهه حرکت کرد. ساعتی گذشت و خانواده ها با عزیزانشان آخرین خداحافظی ها را می کردند.

پدربزرگ به عصایش تکیه زده بود و آن دو را نگاه می کرد. رضا به سوی پدربزرگ رفت، او را در آغوش کشید و از او هم خداحافظی کرد

رضا با یک دست لباس بسیجی، در میان بسیجیان می درخشید. پیرامون او را مادر و مادربزرگ و پدربزرگ و چند نفر از فامیل دوره کرده بودند.

رضا نگاهی به مادر کرد و با خوشحالی گفت: مادر جان، از تو و پدر عزیزم سپاسگزارم که اجازه دادید به جبهه بروم. خم شد که دست مادر را ببوسد، ولی مادر نگذاشت و صورت رضا را بوسید و او را بویید.

پدربزرگ به عصایش تکیه زده بود و آن دو را نگاه می کرد. رضا به سوی پدربزرگ رفت، او را در آغوش کشید و از او هم خداحافظی کرد.

ناگهان پدر از دور برای رضا دست تکان داد. رضا با خوشحالی به سوی پدر رفت. پدر با جعبه ای شیرینی به جمع آنان پیوست و جعبه شیرینی را باز و بین بچه های بسیجی تقسیم کرد... .

دیگر زمان جدایی بود. رضا از همه حلالیت طلبید و سوار شد. می دوید؛ پرواز می کرد و دل ها را با خود می برد... .

شهید

رضای شانزده ساله، به جبهه سومار رفت. بسیجی نوجوان شهرستان بیجار از خطه قهرمان پرور کردستان، همسنگر جوانمردانی از ایران اسلامی شد تا راه را بر دشمن متجاوز، سد کنند و زبونی و سرافکندگی را به بعثیون از خدا بی خبر پیشکش نمایند.

رضا مقاومت کرد. حماسه ها ساخت. افتخار آفرید و سرانجام در 28 آبان ماه سال 1359 به قافله عاشوراییان پیوست و مهمان حضرت قاسم بن الحسن (ع) شد.

حماسه رضای شانزده ساله و هزاران دانش آموز شهید و ایثارگر دفاع مقدس، همواره درس عزت و آزادگی را به جهانیان خواهد آموخت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

تابناک