تبیان، دستیار زندگی
روزی وقتی وارد هالیوود شدم حادثه ای غیر منتظره رخ داد. افراد شعبه ی تبلیغات استودیوهای مترو گولدوین خبر یافتند که هنرپیشه ی معروف سینما آریتا ارسکین – که باید شب در ضیافتی حضور یابد و اجرای نقش کند - در بیرون شهر به سر می بَرد. ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرگذشت زندگی ها در شهر وحشی

با جنگ باید جنگید. تمام افراد بشر باید از سرچشمه ی حقیقت سیراب شوند.باید راستی و درستی و راست گویی را پیشه کرد.موریس دو کبرا ( نویسنده ی معاصر فرانسوی )

گذری در کتاب "لایه های شهر وحشی"

سرگذشت زندگی ها در لایه های شهر وحشی

داستان اول : دوست من

دوستی به نام " کروئن" داشتم.فردی عجیب بود و کارهای شگفت می کرد.روزی به دیدنم آمد .با هم گپ زدیم.از وضع روستاییان بی کار در زمستان ناراحت بود و می گفت که باید کاری برای شان کرد.

یک سال و نیم بعد  حدود سال 1939 به پاریس رفتم.به طور اتفاقی به یک آگهی برخوردم. درباره ی "بنگاه شب های زمستان" بود و مدیرش کروئن.مطلب را خواندم.فهمیدم که دستگاه کوچک  جعبه سازی تولید کرده و به روستاییان و شهری ها وعده داده که جعبه های را که با آن بسازند،می خرد به شرطی که مثل نمونه ی جعبه ی ارایه شده باشد.به نشانی اش رفتم؛ ولی او نبود.زن و مرد سرایدار گفتند که کروئن کلاه برداری کرده و به زندان افتاده . به ملاقاتش رفتم و از ترفند زیرکانه ی او خبر یافتم. او باید چندی در زندان آب خنک می خورد.

شش ماه گذشت .نامه ای از او به دستم رسید. در نامه اش مرا دبیر و سردبیر مجله ی "آب و خاک" خطاب کرده و خواسته بود نزدش بروم.به دیدنش رفتم. گفت که قصدش از تأسیس مجله ، کمک به کشاورزان است. مرا با همه آشنا نمود.به زودی پی بردم که او در پوشش مجله، بنگاه اقتصادی فرانسه – کانادا را تشکیل داده. هدف این بنگاه جذب مردم برای تربیت جانوری بی نظیر به نام "اکیپو" بود که به گفته ی آگهی، پوستش بسیار ارزش داشت. کروئن مرا مدیر یکی از شعبه ها کرد. با این که دلم شور می زد آن را پذیرفتم. حالا باید با مشتریان طوری برخورد می کردم که آن ها را به سرمایه گذاری تشویق کنم. پس از چندی برخی از واجدان شرایط قسط نخست را پرداخت کردند؛ ولی با گذشت یک ماه پی بردند که چنین جانوری وجود خارجی ندارد و همه کلاه و کلاه برداری بوده است. از کروئن شکایت کردند و او هنگام فرار دست گیر شد. در زندان گفت که وقتی بیرون بیاید شیوه ای نو در پیش می گیرد تا هرگز به دام قانون نیفتد.

او در کتاب "شهر وحشی" دو داستان باز می گوید. یکی درباره مردی فریب کار است که قوای فکری اش در راه خلاف جریان دارد و با این که  دست آخر به دام قانون می افتد، باز ادامه می دهد. او ذاتاً شیاد است. داستان دوم در هالیوود می گذرد. موریس نشان می دهد که در سینمای امریکا چه ناگفته های باورنکردنی می گذرد .

باز آزاد شد. این بار با هم به مسافرتی پانزده روزه رفتیم. سر و وضع او حالا تغییر کرده بود . قمار می کرد و می بُرد. انگشتری به دست داشت که توجّه همسایه را به خود جلب کرده بود. اسمیت می خواست انگشتر را از کروئن بخرد؛ ولی کروئن گفت که آن بدل است ، ارزشی ندارد و فقط برایش شانس می آورد. روزی اسمیت با خواهش بسیار انگشتر را قرض گرفت و برای قمار رفت. وقتی برنده بازگشت به او پیشنهاد کرد که آن را چهار هزار دلار می خرد. کروئن در حضور جمع گفت که آن بدل است. اسمیت باور نکرد چون آن را به جواهر فروشی  نشان داده بود. به خرید آن پافشاری کرد. کروئن دست در جیبش برد و انگشتر را بیرون آورد  و آن را به همان قیمت به اسمیت فروخت. روز بعد اسمیت فهمید که انگشتر قلّابی است؛ ولی کاری از پیش نبرد چون کروئن در حضور شاهدان ، انگشتر را به وی داده بود. در واقع انگشتری که کروئن ابتدا به اسمیت نشان داده بود اصل بود و دیگری بدل.

روش جدید کروئن برای کسب پول اشکالی عمده داشت : در هر جا تنها یک بار می توانست به کار ببرد چون رازش آشکار می شد، از این رو کم کم از او فاصله گرفتم و دیگر ندیدمش تا این که به هلند رفتم و در یکی از کانال های شهر "رُتردام"با وی برخورد کردم که داشت ماهی می گرفت. حالا سرش در اتحادیه ای مشهور گرم بود . پایه گذارش کشیشی امریکایی به نام "فرانک بوخمان" بود که می گفت :« تنها خداوند می تواند ما را از خطر مرگ نجات دهد ؛ پس باید همه به سوی او بشتابیم.» این اتحادیه هواخواهان بسیاری در سراسر جهان داشت.

روزی طبق قرار قبلی با کروئن به کاخ اتحادیه رفتم. از ما استقبال گرمی شد. سر میز شام صحبت هایی شد درباره ی این که هر روز از آسمان به آن ها الهاماتی می شود. کروئن آرام در گوشم گفت که از پدر زن و دامادی دعوت کرده تا به مهمانی بیایند تا در برابر همسران خود به گناهانشان اعتراف کنند. مراسم انجام شد. کروئن به آن مادر و دختر گفت که همسرانشان را ببخشند و آن ها نیز پذیرفتند؛ ولی روز بعد به کمک من و کروئن از شوهران انتقام گرفتند.پس از سومین جلسه ی انتقام ، خانم ها گفتند که می خواهند در حضور ما و همسرانشان به کار خود اعتراف کنند. بدین ترتیب نقشه ی کروئن لو می رفت ؛ پس گریختیم. کروئن می خواست با این نقشه از سفته بازی های گل ها – که در هلند رایج بود – بهره ببرد و پدر زن و داماد را تلکه کند. بعد از این ماجرا از او جدا شدم و دیگر او را ندیدم.

داستان دوم : یک مجلس مهمانی

روزی وقتی وارد هالیوود شدم حادثه ای غیر منتظره رخ داد. افراد شعبه ی تبلیغات استودیوهای "مترو گولدوین" خبر یافتند که هنرپیشه ی معروف سینما "آریتا ارسکین" – که باید شب در ضیافتی حضور یابد و اجرای نقش کند - در بیرون شهر به سر می بَرد. بدل او نیز در دست رس نبود."مایر" رییس شرکت دستور داد تا  به سرعت جای گزینی برای ارسکین از میان دخترانی که شبیه وی هستند بیابند و وعده بدهند که اگر دهانش بسته بماند در هالیوود به نان و نوایی می رسد. دختری به نام "ماری اوبرین " برگزیده شد که  چهره ای همانند ارسکین داشت.

از سویی آریتا ارسکین در روزنامه ای خواند که نقش او را در فیلمی به رقیبش "کولت" داده اند. خشمگینانه به سر وقت "مایر" رفت و با او به مجادله پرداخت. بی ثمر بود. به منزلش بازگشت. سپس با خود گفت که باید از شهر وحشی هالیوود دور شود. سوار ماشینش شد و به راه افتاد. در جایی ماشین خراب شد . هوا سرد بود. جاده ای فرعی یافت  که روی تابلویش نوشته شده بود :« محل پرورش روباه سفید».به آن جا رفت و از مرد جوان و صاحب آن جا یاری طلبید. مرد جوان ، روجرس هم نتوانست ماشین را راه بیندازد. برف شروع به بارش کرد. روجرس به ناچار ارسکین را به منزلش دعوت کرد تا  فردا فکری به حال ماشین بکنند. صبح روز بعد برفی سنگین باریده و جاده را مسدود کرده بود. روجرس به او گفت که تا چند روز نمی تواند بازگردد. این بود که راسکین گرفتار شد و این هم زمان بود با ضیافتی که باید او در آن می بود و نبود .

و اما دوشیزه اوبراین در آن شب به خوبی نقش ارسکین را ایفا کرد با این حال پس از مهمانی ، مایر همه ی قول و قرارهایش را زیر پا نهاد و فراموش کرد.

ارسکین پس از پنج روز به هالیوود بازگشت. مایر هم پی برده بود که کولت نمی تواند به جای ارسکین بازی کند و باید نقش را به هنرپیشه ی سابقش بازگرداند. اما روجرس که شیفته ی ارسکین شده بود در شهر دنبال او می گشت. ناگهان اوبرین را دید. پنداشت که ارسکین است. به او نزدیک شد و گفت که چند روز است در پی او است. اوبرین که او را نمی شناخت فکر کرد که قصد آزارش را دارد. با سیلی به صورت روجرس نواخت و رفت. روجرس شوکه شد. همان شب روجرس مقابل یکی از سینماها چشمش به عکس هنرپیشه ای افتاد که زیر آن نام ارسکین نوشته شده بود.بلیطی خرید تا از فیلم دیدن کند. پس از فیلم ، ارسکین را با مردی دید.نزدیکش شد و از ماجرای صبح و علت آن پرسید. ارسکین  گفت که همه اش سوتفاهم بوده است. از روجرس خواهش کرد که ساعت ده فردا به دیدارش بیاید. از طرفی ارسکین تلفن اوبرین را یافت و با او تماس گرفت و با وی هم قرار گذاشت. روز بعد ارسکین  نخست با اوبرین صحبت کرد که یک ساعت طول کشید. از اوبرین خواست که ساعت ده سر قرار حاضر شود و جریان را برای روجرس بگوید و اگر روجرس علاقه نشان داد با وی ازدواج کند. اوبرین پذیرفت و به دیدار روجرس رفت و همه چیز را گفت. چندی گذشت تا این که با هم عروسی کردند . ارسکین نیز با همکار بازیگرش پیوند زناشویی بست.

در هالیوود اتفاق های ناباورانه ی بسیاری رخ می دهد .برای نمونه داستان دیگری را باز می گویم:

"ماریوت" صاحب کمپانی "آتلانتیک" در گوشه ای دوردست در هالیوود کوهی مصنوعی از برف ساخته بود و می خواست از این کوه در فیلم جدیدش درباره ی تبّت  استفاده کند.داستان درباره ی "دالایی لامای " بزرگ، خداوند تبّت بود.کارگردان در جست و جوی هنرپیشه ای بود که نقش لامای را به وی بدهد؛ ولی نمی یافت تا این که روزی در معبدی تابلوی نقاشی زیبایی را دید. نقاشی، چهره ی پیرمردی شکسته بود.از نقاش آن درباره ی تصویر پرسید و فهمید که  عکس از آن پیرمردی است که در آسایشگاه مردان زندگی می کند. ماریوت دستور داد که همین پیرمرد را بیاورند و آموزش دهند تا نقش "لامای" را بازی کند. به آسایشگاه رفتند و رییس آن جا را راضی کردند و پیرمرد را با خود بردند. با او آن قدر تمرین کردند تا به توانایی مورد نظر رسید. حالا می توانست بازی کند. زمان فیلم برداری رسید . ماریوت نگران بود که مبادا زحماتش به هدر رود. پیرمرد از پس نقش لامای به خوبی برآمد؛ آن چنان که ماریوت بازی وی را پسندید . بعد از فیلم برداری ، او را به آسایشگاه بازگرداندند. پیرمرد فردای آن روز درگذشت.

***

ذبیح الله منصوری، نویسنده و مترجم معاصر، در کتاب " لایه های شهر وحشی " سه اثر از سه نویسنده را به فارسی برگردان نموده و گرد آورده است :" شهر وحشی" اثر موریس دو کبرا ، "انگشتر الماس" نوشته ی الیزابت بوین ( نویسنده انگلیسی ) و " سرگذشت یک خلبان بدون پا " اثر " آلن سرداگ" (نویسنده ی انگلیسی ).در این جا خلاصه ی "شهر وحشی"آورده شده است.بیش تر آثار"موریس دوکبرا" را زنده یاد ذبیح الله منصوری ترجمه کرده است مانند آواره ها ، اشراف بی پول ، پیروزی حقیقت ، زندگی جدّی و شوخی ، عشق مادام دیانا  و شهر وحشی  .

موریس دو کبرا نویسنده ی فرانسوی است که در 1973 درگذشت. او با آغاز جنگ جهانی دوم به امریکا رفت و تا پایان جنگ همان جا ماند. سبک نوشتار او نمکین است؛ ولی نمی توان او را در شمار طنزنویسان برشمرد. وی می کوشد واقعیت های تلخ و شیرین زندگی را در قالب سرگذشت ها تصویر کند تا درخواننده اثر بگذارد ، کاری که بزرگانی چون جلال الدین محمد بلخی ( مولوی ) در اثر جاودانش مثنوی به شکلی بی نظیر ارایه کرد. موریس نیز همین کار را دنبال می کرد. منظور وی در کتاب هایش نقد اجتماعی و روشن کردن زوایای تاریک روان شناسی بود. او در کتاب "شهر وحشی" دو داستان باز می گوید. یکی درباره مردی فریب کار است که قوای فکری اش در راه خلاف جریان دارد و با این که  دست آخر به دام قانون می افتد، باز ادامه می دهد. او ذاتاً شیاد است. داستان دوم در هالیوود می گذرد. موریس نشان می دهد که در سینمای امریکا چه ناگفته های باورنکردنی می گذرد . بازیگران و هنرمندان سرشناسی که  تماشاگران را میخ کوب می کنند ، خود بازیچه ی دست سردمداران شرکت های تولید فیلم و دلّالان هستند. سرمایه های هنگفت در ساخت فیلم ها نجومی است و البته بازده آن ها آن چنان که یک اثر فرهنگی در پی می آورد ، مورد نظر سازندگان و سفارش دهنده ها.از نگاه موریس دوکبرا سرنوشت بیش تر هنرپیشگان مشهور و بی کارشده ی هالیوود پیوند با افراد بی اسم و رسم است و این دلایلی منطقی دارد مثل دور شدن از شهرت .به این ترتیب کم کم از یاد می روند و دیگر هیچ کس به آنان اهمیت نمی دهد چنان که برخی از ایشان دست به خودکشی می زنند .

محمد خلیلی ( گلپایگانی )

بخش ادبیات تبیان