تبیان، دستیار زندگی
نخستین و قوی‌ترین شخصیت انقلابی مؤثر در تبریز که محور همه‌ی حرکات ضدطاغوتی به‌شمار می‌‌رفت، شهید بزرگوار آیت‌الله قاضی طباطبایی بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات شیخ عبدالحمید بنابی

خاطرات شیخ عبدالحمید بنابی


حجت‌الاسلام‌‌ بنابی، از اوایل شروع نهضت اسلامی ‌‌در شمار علمای مبارز آذربایجان و در کنار شخصیت‌های بزرگ علمی‌‌ و سیاسی این خطه همچون شهید آیت‌الله قاضی‌طباطبایی بوده و به حمایت از نهضت اسلامی ‌‌و رهبری آن برخاسته و مبارزه‌ی پیگیری را بر ضد ‌طاغوت آغاز کرده است. ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز همچنان در صف انقلاب پابرجای مانده و در عرصه‌های مختلفی ‌ایفای وظیفه کرده است.


ایشان در بخشی از خاطرات خود می‌گوید: بارها گفته‌ام و باز هم می‌‌گویم که نخستین و قوی‌ترین شخصیت انقلابی مؤثر در تبریز که محور همه‌ی حرکات ضدطاغوتی به‌شمار می‌‌رفت، شهید بزرگوار آیت‌الله قاضی طباطبایی بود.

از ایشان که بگذریم، روحانیون و علمای بزرگ دیگری هم به میزان تأثیر و توان خویش فعال بودند. اشخاص دانشگاهی، بازاری و فرهنگی تبریز هم در پیشبرد انقلاب و بسیج مردم نقش قابل‌توجهی داشتند که نباید مورد غفلت قرار بگیرد.

نخستین و قوی‌ترین شخصیت انقلابی مؤثر در تبریز که محور همه‌ی حرکات ضدطاغوتی به‌شمار می‌‌رفت، شهید بزرگوار آیت‌الله قاضی طباطبایی بود

از اساتید دانشگاه تبریز کسانی مثل دکتر سلیمی‌‌ خلیق، دکتر اصغر نیشابوری، دکتر گلابی و... بسیار فعال و مؤثر بودند و با شهید قاضی، شهید مدنی و مدرسه‌ی علمیه‌ی ولی‌عصر(عج) در خیابان ششگلان هم ارتباط داشتند. بعد از پیروزی نیز این شخصیت‌های دانشگاهی و شاگردان و دانشجویان آنها در صحنه‌ی انقلاب و در خط امام بودند و از انقلاب پشتیبانی می‌‌کردند.

شهید قاضی و شهید مدنی و دیگر روحانیون انقلابی، به دانشگاه اهمیت بیشتری می‌‌دادند. بنده در جریان انقلاب و بعد از پیروزی، بارها در دانشگاه تبریز سخنرانی داشته‌ام؛ حتی گاهی مسیر راهپیمایی‌ها را به سوی دانشگاه هدایت می‌‌کردیم.

یادم هست بعد از پیروزی و در سال 1358 در یک راهپیمایی بسیار مهم آیت‌الله موسوی اردبیلی، شهید قاضی، شهید مدنی، آیت‌الله میرزا محسن دوزدوزانی و علمای بزرگ دیگری حضور داشتند و مسئولان شهری هم بودند. قرار شد مسیر راهپیمایی را به سوی دانشگاه برگردانیم.

در میدان ساعت تعدادی از اعضای منافقین خود را وارد جمعیت کردند و ‌‌خواستند راهپیمایی را به سمت باغ‌شمال که نزدیک به میدان ساعت است، ببرند. احتمالاً هوادارانشان را در آنجا جمع کرده بودند. من به اشاره‌ی علمای حاضر، بالای یک چهارپایه رفتم و سخنانی علیه گروه‌های کمونیستی و منحرف، از جمله سازمان مجاهدین ایراد کردم که مردم با صدای بلندی تأیید کردند و «صحیح است» گفتند. آنگاه با صدای بلندی شعار دادم: «لا اله الا الله، مسیر ما دانشگاه!».

در تمام جریانات انقلاب از آغاز تا پیروزی و بعد از پیروزی، رهبری انقلاب با روحانیت بود، اما دانشگاهیان هم حضوری مؤثر داشتند؛ البته امام و روحانیت این واقعیت را می‌‌دیدند و به دانشگاه توجه بیشتری داشتند

علما و مردم نیز آن شعار را تکرار کردند. بدین‌گونه نقشه‌ی منافقین نقش برآب شد و جمعیت به طرف دانشگاه حرکت کرد و در دانشگاه قطعنامه‌ای از سوی راهپیمایی‌کنندگان قرائت گردید. در تمام جریانات انقلاب از آغاز تا پیروزی و بعد از پیروزی، رهبری انقلاب با روحانیت بود، اما دانشگاهیان هم حضوری مؤثر داشتند؛ البته امام و روحانیت این واقعیت را می‌‌دیدند و به دانشگاه توجه بیشتری داشتند.

انقلاب اسلامی ‌‌در تبریز در روز 21 بهمن به پیروزی نهایی رسید؛ مراکز دولتی و طاغوتی سقوط کرد و به‌دست مردم افتاد. شهید قاضی فرمانده و رهبر انقلاب در تبریز و بنده مجری اوامر و مشاور ایشان در این قضایا بودم. البته در 22 بهمن در تهران، پیروزی نهایی به دست آمد و به این خاطر 22 بهمن به نام روز «پیروزی نهایی انقلاب اسلامی‌‌» معروف گردید. حق هم همین بود، زیرا امام‌خمینی رهبر انقلاب در پایتخت حضور داشت و موقعیت تهران هم با دیگر شهرها فرق می‌‌کرد.

شهید قاضی بسیار فعال و سرش بسیار شلوغ و جانش نیز خسته بود. ایشان مسئولیت تمام امور انقلاب در تبریز را برعهده داشت و بنا به لطفی که به اینجانب می‌نمود، بسیاری از امور را به من سپرده بود؛ به‌طوری که 24 ساعته وقتم در اختیار امور انقلاب در تبریز قرار داشت.

از طرفی چون در مدرسه‌ی علمیه‌ی ولی‌عصر امکان آن همه فعالیت نبود، به ساختمان کاخ جوانان، محل فعلی سازمان تبلیغات اسلامی رفتیم و آنجا را به ستاد انقلاب اسلامی ‌‌تبدیل کردیم. برادرم آقا شیخ عبدالمجید چند روزی مسئولیت مراقبت از استانداری را بر عهده گرفت.

شهید قاضی بسیار فعال و سرش بسیار شلوغ و جانش نیز خسته بود. ایشان مسئولیت تمام امور انقلاب در تبریز را برعهده داشت و بنا به لطفی که به اینجانب می‌نمود، بسیاری از امور را به من سپرده بود

آقا شیخ جواد نیز بانک‌ها و یکی از مراکز شهربانی را تحت‌نظر داشت. همچنین دوست صمیمی‌‌ ما جناب حجت‌الاسلام ‌والمسلمین آقا شیخ‌اسحاق سرایی در آن ایام و در اکثر عرصه‌های انقلاب یار و همگام ما بود.

ساواک خیلی مقاومت نکرد، یکی دو روز قبل از سقوط، تمام پرونده‌ها را به ستاد ارتش تبریز انتقال دادند. احتمال می‌‌رفت که با ادامه‌ی انقلاب، مردم خشمگین تبریز، به ساختمان ساواک بریزند و آنجا را به آتش بکشند؛ بنابراین پرونده‌ها را به ارتش فرستادند که محفوظ بماند.

خودشان هم مرکز ساواک را ترک کرده، رفتند. البته این پرونده‌ها سرگذشتی برای خود دارد و نقل‌وانتقال آنها بعد از پیروزی به کمیته‌ی انقلاب که تحت‌نظر بنده بود، باعث شد برخی مغرضان به شایعات بی‌اساسی دامن بزنند که از آن سخن خواهم گفت.

یکی‌دو روز بعد از پیروزی انقلاب با دوستان انقلابی صحبت کردیم و قرارگذاشتیم که فرماندار نظامی‌ ‌تبریز سرلشکر احمد بیدآبادی را دستگیر کنیم. چون به موافقت رسیدیم، بلند شدیم و به محضر آیت‌الله قاضی رفتیم. بنده موضوع را از طرف جمع به ایشان گفتم و پیشنهاد کردم که «سرتیپ ارزیلی» را به جای بیدآبادی بگذاریم که معاون او و از اهالی سردرود تبریز بود.

شهید قاضی فرمود: «هر چه صلاح است، انجام بدهید». وقتی تأیید ایشان را دیدیم، برخاستیم و یک‌راست به پادگان ارتش رفتیم. در آن ایام دیگر تمام درها به روی ما، که انقلابی و روحانی و از اطرافیان آیت‌الله قاضی بودیم، باز بود و مسئولین ادارات و مراکز دولتی، تقریباً منفعل شده بودند.

وقتی وارد ستاد ارتش شدیم، ابتدا بنده با سرتیپ ارزیلی صحبت کردم و به او گفتم که بناست بیدآبادی برود و شما به جای او منصوب شوید. او هم گرچه تعارف و تواضع به خرج داد، ولی معلوم شد که بی‌میل نیست!

بیدآبادی در دادگاه تا حدی رفتار و روحیه‌ی طبیعی داشت و می‌‌گفت ما مردم را کشته‌ایم، باید به‌سزای اعمال خود برسیم و اعدام شویم، راه دیگری نداریم

بعد من به تنهایی وارد اتاق سرلشکر بیدآبادی شدم. سرتیب باقری فرمانده پایگاه شکاری نیروی هوایی تبریز نیز در آنجا بود و با بیدآبادی نزدیک هم نشسته و صحبت می‌‌کردند. وقتی مرا دیدند، هر دو بلند شدند. به سرتیپ باقری گفتم: «با سرلشکر بیدآبادی صحبت خصوصی دارم.»

او بیرون رفت. بعد سرلشکر بیدآبادی از پشت میزش به طرف من آمد و دست داد.  در این حال بنده رفتم پشت میز به جای او نشستم! او هم روبه‌رویم نشست، در واقع همه چیز را تا ته قضیه خواند. با کمال آرامش به او گفتم: «جناب سرلشکر، وضع شهر را خودتان بهتر می‌‌دانید و می‌‌بینید که چقدر درهم‌وبرهم و غیرعادی است. الآن هم فریادهای مردم خشمگین را از پنجره می‌‌شنوید که در بیرون تجمع کرده‌اند، همه‌چیز تمام شده است. به نظر ما، بهتر است شما کنار بروید، تا کسی را به جای شما بیاوریم، اگر تأخیر کنید، من احتمال می‌‌دهم مردم و نیروهای انقلابی تا ساعتی دیگر به پادگان بریزند و کار به جاهای باریکی بکشد!»

سرلشکر بیدآبادی که چند ماه با کمال خشونت برای حفظ تاج‌وتخت محمدرضا پهلوی، مردم تبریز را در خیابان‌ها سرکوب، انقلابیون را دستگیر کرده و جوانان را به خاک و خون کشیده بود، بعد از شنیدن سخنان من، چنان منفعل و مستأصل شد که به گریه افتاد!... .

در این حال از اتاق او با مرکز رادیو تبریز تماس گرفتم و گفتم: «بیدآبادی توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد، این خبر را اعلام کنید مردم مطلع شوند». گرچه رادیو هنوز صددرصد در دست انقلابیون و طرفداران آیت‌الله قاضی نبود، ولی وضع عمومی‌‌ طوری پیش می‌‌رفت که همه چیز در مسیر سیل انقلاب افتاده بود و... بالاخره رادیو خبر دستگیری فرماندار نظامی را اعلام کرد.

از بیرون پادگان هم فریادهای خشمگین مردم فضا را پرکرده بود. سرلشکر بیدآبادی که از اوج تفرعن و قساوت، به حضیض ذلت و بدبختی افتاده بود، با گریه گفت: «پس خانواده‌ی من چه می‌‌شود؟!»

سرلشکر بیدآبادی که چند ماه با کمال خشونت برای حفظ تاج‌وتخت محمدرضا پهلوی، مردم تبریز را در خیابان‌ها سرکوب، انقلابیون را دستگیر کرده و جوانان را به خاک و خون کشیده بود، بعد از شنیدن سخنان من، چنان منفعل و مستأصل شد که به گریه افتاد

گفتم: «تو ناراحت آنها نباش، آنها را با کمال احترام به هرجا که مایل باشید، می‌‌فرستیم، مطمئن باش که هیچ آسیبی به آنها نخواهد رسید».

ما او را در اتاقش دستگیر کردیم و بعد با هماهنگی آیت‌الله قاضی، به تهران فرستاده شد و در دادگاه انقلاب اسلامی‌‌ محاکمه و اعدام گردید. مرحوم شیخ صادق خلخالی می‌‌گفت: «بیدآبادی در دادگاه تا حدی رفتار و روحیه‌ی طبیعی داشت و می‌‌گفت ما مردم را کشته‌ایم، باید به‌سزای اعمال خود برسیم و اعدام شویم، راه دیگری نداریم!».

این اتفاق ظاهراً در 27 بهمن 1357 رخ داد و بعد از دستگیری بیدآبادی، سرتیپ ارزیلی از طرف شهید قاضی به فرماندهی پادگان ارتش تبریز منصوب شد.

بخش کتاب‌خوانی تبیان


منبع: کتاب "خاطرات شیخ عبدالحمید بنابی"