تبیان، دستیار زندگی
نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طنز، از نوع جبهه ای!

طنز ، شوخی ، خنده ، آن هم در جبهه! وسط دود و آتش و گلوله های توپ و تانک! این، هنر رزمندگان دلیر اسلام بود که در اوج نبرد با دشمنان بعثی ، چنان آرام و مطمئن بودند که دشمن را به هیچ می پنداشتند .

آقای داوود امیریان که خود اهل طنز و شوخی و نوشتن است و در دوره نوجوانی در جبهه ها بوده است صحنه های طنز آمیز بسیار زیبایی خلق کرده آنچه می خوانید برگرفته از داستان "مارادونا در سنگر دشمن!" در سری کتاب های "ترکش های ولگرد" است .

طنز ،از نوع جبهه ای!

نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون می آید فهمیدم که اشتباه کرده ام. بعد فکری شدم یک درجه دار عراقی را نشان کرده و دنبال او می گردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشده اش می گشت.

داشتم دیوانه می شدم. هم از خستگی و بی خوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر. بچه های گردان را گم کرده و دوتایی در جبهه دشمن که حالا دست ما بود آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق می شد، حالا چرا دست دست می کند و زیاد در بحر رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل اش چیست؟ فقط نگاهم کرد و گفت: گفتند نگید!

بی مزه! همه جواب هاش مثل کارهاش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همه اش پا به پا می شد. انگار منتظر چیزی بود و یا نگران حادثه ای بود. اگر به شجاعت و کله نترسی اش ایمان نداشتم مطمئن می شدم که از حضور در عملیات می ترسد. اما این حرف ها به ناصر نمی چسبید.

ناصر از آخرین سنگر با ناراحتی بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش قمقمه ام را دستش دادم. جرعه ای آب نوشید. پرسیدم: چی شده ناصر، برای چی این قدر سنگرها را می گردی، دنبال چی هستی؟

ناصر بی آن که نگاهم کند گفت: استرس و کنجکاوی دارد دیوانه ام می کند!

با تعجب و حیرت پرسیدم: استرس چی؟

ناصر ناگهان فریاد زد: مثل اینکه تو باغ نیستی ها! مثل اینکه روزهای جام جهانیه و دیروز فینال انجام شده. می خواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم! نه رادیو هست و نه چیز دیگه ای که خبردار بشوم!

انگار که آب یخ روی بدنم ریختند تو آن هوای گرم تیرماه.

نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم ...

ـ این حرفها چیه؟ من فکر می کردم نگران این هستی که مهران آزاد می شود یا نه! ناصر نگاهم کرد و گفت: مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت. با این همه نیرو می خواستی مهران دست دشمن بماند. من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده هم می گشتیم تا شاید مجله یا روزنامه پاره ای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده، این عراقی های بد مصب هم انگار تو باغ نیستند. تو روزنامه و مجله های مسخره شان فقط عکس صدام و ژنرال های خاله خان باجی شان پیدا می شود.

خنده ام گرفته بود. یک عده اسیر به خط شده در حالیکه دستان شان روی سر و یک نفس «الموت الصدام» می گفتند از راه رسیدند. یک بسیجی پانزده، شانزده ساله همراه شان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرف شان. من هم دنبال اش دویدم. ترس ام از این بود که نکند دق و دلی اش را سر آن بیچاره ها خالی کند.

ناصر به آنها رسید و فریاد زد: قف لا تحرک!

اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمه تمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و گفت:

ـ چی شده اخوی؟

ناصر گفت: بی زحمت چند لحظه صبر کن. من کار کوچکی با این ها دارم.

دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: ناصر چه خبره، می خواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟

ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟

خنده ام گفت. خیر سرش مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه می کردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زل زد. اما جوابی نیامد. ناصر چند بار سؤالش را پرسید. اما باز هم جوابی نیامد.

اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه می کردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و با صدای آرام پرسید: این بنده خدا حالش خوبه، دارد چی می پرسد؟

با زحمت خنده ام را خوردم و گفتم: می خواهد بداند قهرمان جام جهانی کی شده!

نوجوان با چشمان گرد شده نگاهم کرد. ناصر گفت: ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی!

یکهو عراقی ها که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود انگشت روی بینی گذاشت و «هیس» کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: أنت، أنت!

اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: آرجانتین، دیقومارادونا، آرجانتین ثالث، جرمنی اثنا.

و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپ اش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: آرجانتین ثالث!

وبه دو انگشت دست چپش اشاره کرد:جرمنی اثنا!

ناصر با خوشحالی فریاد زد: جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد! هورا!

بلافاصله عراقی ها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند همراه با ناصر شروع کردند به جست و خیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد می زد: مارادونا، مارادونا!

و عراقی ها هم تکرار می کردند. من و بسیجی نوجوان از خنده شکم مان را گرفته بودیم. در همین موقع یک عده بسیجی از راه رسیدند، اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی به افتخار قهرمانی آرژانتین و مارادونا نگاه کردند. بعد یکی از آنها پرسید: اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟!

من و بسیجی نوجوان همچنان می خندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین می پریدند و ماردونا، ماردونا می گفتند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط :

ارتفاعی به نام پسِ كله ی جبار

ثواب جمع ‏کن‏های فراری!

شکست قهرمان فینال کشتی آسیا

پفك‌خوری عراقی‌ها

جشن پتو

ترکش ولگرد

صد قدم  به راست، پنجاه تا به چپ‏

ایرانی گیلانی

چاخان چی های محله

فرزندان ایرانیم

رفاقت به سبک تانک

این گونه بودند مردان مرد