تبیان، دستیار زندگی
سال ها پیش که به اتفاق تعداد زیادی از بچه های لاری تو جبهه های قصر شیرین بودیم ، سال 63-62 گردان نور. ما، یه آنفولانزایی گرفتیم که چشمتون روز بد نبینه . آنفولانزا که نبود ، اگه این روزا بود فکر می کردم جنون گاوی گرفتم. از بس که
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پهلوون های جبهه

تعدادی از بچه ها رو به اسم پهلوون های جبهه می شناختیم که بعضی هاشون شهید شدند مثل باقر زارع و عباس شریفی و ... و بعضی هاشون هنوز هستند که هر وقت می بینمشون به یاد اون پهلوون های زمان جنگ می افتم و خاطرات اون روزا برام زنده می شه.

این بچه ها شاید از اولین کسایی بودند که بساط زورخانه و ورزش باستانی رو تو جبهه ها راه انداخته بودند. اولاش به جای میل و کباده ، با کلاش و پوکه توپ و آخرا هم که یه زورخانه تمام عیار با وسائل کامل درست کرده بودند. به هر حال بچه های با مرامی بودند. اگه می خواستی باستانی کار واقعی ببینی باید به اونا نگاه می کردی که آخر مرام و مردانگی بودند.

رزمندگان

به هر حال خاطره من مربوط به یکی از اون پهلوون ها ، شهید باقر زارع می شه. سال ها پیش که به اتفاق تعداد زیادی از بچه های لاری تو جبهه های قصر شیرین بودیم ، سال 63-62 گردان نور. ما، یه آنفولانزایی گرفتیم که چشمتون روز بد نبینه . آنفولانزا که نبود ، اگه این روزا بود فکر می کردم جنون گاوی گرفتم. از بس که حالم بد بود نای راه رفتن نداشتم. آنقدر حالم بد بود که یکی دو روز نماز رو درازکش و نشسته خوندم. البته بچه ها چند دفعه منو به اورژانس پادگان ابوذر بردند اما افاقه نکرد و خلاصه نزدیک بود قبض روح بشم و نفس کشیدن یادم بره. تا اینکه یکی از همین پهلوون ها به دادم رسید و اونم کسی نبود جز باقر زارع.

گفت : فلانی ، این دکترای مشقی رو ولشون کن ، دوات پیش منه . بیا با هم بریم شهر من یک دوایی سراغ دارم که اسمش " پپوئه " . اونو بخوری فوراً بهتر می شی . گفتم : بابا ول کن ما سیصد تا آمپول ب کمپلکس زدیم ، بهتر نشدیم حالا تو می خوای ما رو با نمی دونم چی چی خوب کنی؟

تو اون مریضی زورمون بهش نرسید . ما رو که آش و لاش بودیم به هر ترتیبی بود کشون کشون به بیرون پادگان برد. به روستایی که همون نزدیکی بود. البته بگی نگی یک کمی هم می ترسیدم و شک برم داشته بود که این "پپو" دیگه چه صیغه ای یه. هر چی از اون می پرسیدم جوابمو نداد و مرتب با لفظ « اچُمی » خودمون تکرار می کرد " تو کریت نِبو، با مَه" [ تو کاری نداشته باش با من]

به هر حال چشممون که باز کردیم تو یه نیمچه رستوارن بودیم مثل جگرکی خدا بیامرز عمو فتح ا... خودمون که سابقاً نزدیک « پل نه تا» بود. جاتون خالی پهلوون ، سه چهار تا سیخ کباب مثل کباب کنجه لاری خودمون گرفت و به زور چپوند تو حلقمون. اونوقت بود که متوجه شدم پپو اسم رمز چیه. باورتون نمی شه اگه بگم یکی دو ساعت بعد انگاری دوپینگ کرده بودم. از همونجا یکسره رفتم خط اول پیش آقا ناظم و کلی سر به سرش گذاشتم که آخه ناسلامتی تو اینجا فرمانده گردان باشی و موقعیت پپو رو بلد نباشی؟ جای تو را باید با باقر عوض کنند و از این حرفا. یادش بخیر آقا ناظم هم همراه حمید و بهرام ما رو سرکاری سوال پیچ می کردند تا آدرس و موقعیت پپو رو بدست بیارن و تا آخر هم ما ، لو ندادیم تا موقعیکه نیاز بشه و خدای نکرده یکی دیگه از بچه ها مثل ما جنون گاوی بگیره . خلاصه اون روز یه روز به یاد موندنی برای ما شد.

اما آنچه که حالا اشک منو در میاره اینه که اون روز پهلوون باقر خودش حتی یه لقمه هم نخورد و پول ما رو هم حساب کرد. این قصه همون طور تو دلم موند تا موقع عملیات کربلای 5 که به همراه تعدادی از بچه ها برا تشکیل گردان امام علی (ع) رفته بودیم، از فرماندهی به ما مأموریت داده بودند که تعدادی از بچه های گردان الفتح را برای کادر گردان جذب کنیم. هر چی مسئولان آن روز اصرار کردند ، هیچ کدوم از اون بچه ها نیومدند. تنها کسی که حاضر شد همراه ما بیاد گردان ، شهید زارع بود. اونم به خاطر دوستی که با من داشت و همان قضیه پپو که تا مدتها وقتی تو جبهه به هم می رسیدیم اون اسم رمز بین من و اون رد و بدل می شد و کلی می خندیدیم و باقر هم همیشه می گفت " اِسکِت ، حَواسُت بو ناظم نِفَهمِه " [ساکت ، حواست باشه ناظم نفهمه ] . اما باورتون نمی شه اگه بگم موقعی که ما می خواستیم بریم امیدیه باقرو یادمون رفت . نمی دونم چه حکمتی بود که ما فراموش کردیم باقرو با خودمون ببریم.

ما اون روز باقرو از یاد بردیم اما خدای مهربون نه ! اون آخرین دفعه ای بود که من قیافه باقر رو دیدم . انگار خدا خیلی دوستش داشت که اون موقع آخرین جبهه ش شد. اون رفت پیش یکی دیگه از پهلوون های واقعی شهرمون عباس شریفی که خیلی خیلی باقر بهش علاقه داشت. ما ماندیم و خاطره جوانمردی اونا ...

اینو نوشتم تا اندکی از دِین خودم رو نسبت به اون که خیلی ازش یاد نمی شه ادا کرده باشم.

یاد همه قهرمان ها و پهلوون های واقعی بخیر

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

وبلاگ انصارالشهدا