تبیان، دستیار زندگی
هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین نفس های یک جانباز شیمیایی

همه چی درست می شه ، نگران نباش...

نگرانی و اضطراب توی چشم های معصومه موج می زد . چگونه می توانست نگران نباشد ، حالا که مصطفی جلوی چشمانش داشت از دست می رفت ؟!

با حجب و حیا ، طوری که حتی دکتر هم متوجه قطرات اشک که از روی گونه اش سُر می خورد توی مقنعه اش نشود ، همان طور که سرش پایین بود، گفت :آقای دکتر ، یعنی وقتی از اتاق عمل بیاید بیرون ، می تونه درست نفس بکشه ؟ یعنی سرفه نمی کنه ؟ یعنی ... ساکت شد . توی خیالش حالات مختلف مصطفی مجسم شد. سرفه های خشک مصطفی که گاهی وقت ها آن قدر شدید می شد که اگر کسی یک لیوان آب ولرم به او نمی رساند، ادامه پیدا می کرد و گویی می خواهد از شدت فشار ، رگ های گردن و صورتش پاره شود . خِس خِس صدایش که بعضی شب ها که می توانست بخوابد،تا صبح معصومه را مُجاب می کرد بالای سرش بنشیند و همان جا ، روی سجاده فقط برای او دعا کند .

یک جانباز شیمیایی در کنار همسرش

دست های بی رمقش که خیلی وقت ها از شدت ضعف فقط روی سینه اش می ماندند و کوچک ترین تکانی نمی خوردند ، الا وقت نماز.

و نگاه خسته اش که همیشه مات بود روی نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش که از توی پنجره اتاق دیده می شدند ، الا وقتی معصومه جلویش نشسته بود و او هم زل زده بود به نگاه مصطفی که حالا دیگر تازه بود و با طراوت ، گویی این چشم ها اولین بار است به روی عالم گشوده شده اند .

"ان شاالله" دکتر رشته ی افکارش را پاره کرد. همه ی این ها در یک لحظه- فرصت میان کلام معصومه و "ان شاالله" دکتر- از جلوی چشمش می گذشت .

سرش را بلند کرد. قطرات اشکش  دکتر را مجبور کرد سرش را به زیر بیندازد و خیلی زود از کنار معصومه دور شود .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...

نگرانی توی نگاهش موج می زد . اما هر طور بود ، می خواست به مصطفی روحیه بدهد .مصطفی اما خیلی آرام روی تخت دراز کشیده  بود . فقط چند لحظه ای که معصومه آمده بود توی اتاق ، چشم هایش را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود .

این حرف را که شنید ، آرام نگاهش را به نگاه خسته معصومه که چند شب کنار بسترش بیدار نشسته بود، دوخت .صدایش را به سختی آزاد کرد و گفت : مثل این که تو نگرانی ، والامن که ...

نتوانست حرفش را ادامه بدهد ، باز هم سرفه های خشک بود که گلویش را می فشرد . معصومه فوری لیوان آبی را که با خودش به اتاق آورده بود ، گرفت جلوی دهان مصطفی . همین طور که دستش را زیر سرش گذاشته بود تا کمی بالاتر بیاوردش و آب به او بخوراند، گفت:هیچی نگو ... من منظورم این بود که ...

این روزها خیلی از حرف های معصومه نا تمام مانده اند ، حتی حرف هایی که می خواسته توی خلوتش با خدا بزند ؛ ولی از ترس فکر کردن بهشان ، سعی کرده بود همه شان را فراموش کند ، چه برسد به این که بخواهد آن ها را به زبان بیارود .

این بار هم حرفش نا تمام ماند . می خواست بگوید : دکترها گفته اند اگر به خارج اعزامت کنند ،بهتر می شوی ، اما نگفت . می دانست دکتر ها این حرف را فقط برای دل خوشی او زده اند ، نه چیز دیگر . این را هم می دانست که خیلی از رفقای مصطفی توی این چند سال گذشته یکی یکی ...

باز هم نمی خواست به رفتن و نبودنش فکر کند.

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

دست انداخته بود توی موهای بور و لخت یوسف، پسر کوچولوی  دو سال  و نیمه اش . هر بار موها از لای انگشت هایش عبور  می کردند ، این جمله را می گفت . یوسف کوچک تراز آن بود که متوجه به اصطلاح دل داری های مادرش شود ، اما معصومه این حرف ها را نه برای آرامش یوسف، که برای تسلای دل خودش می گفت . دو سال و نیم پیش ، وقتی یوسف، فرمانده ی گردانی که مصطفی در جنگ ، توی آن بوده ، بر اثر عوارض شیمیایی  آرام ، آرام سوخت و شهید شد ، مصطفی اسم یوسف را برای یوسف خودش انتخاب کرد . توی این مدت ، هر بار مصطفی یوسف خودش را می دید ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف خودش .معصومه توی این مدت هر روز به قدر هر نفس ، مرد و زنده شد . تا نگاهش به یوسف می افتاد ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف مصطفی ، که دو سال و نیم پیش ...

یوسفِ مصطفی با همان دردی رفت ، که حال مصطفی عمرش را به پای آن می گذاشت و با آن زندگی می کرد .

این وسط ، چیزی که بیشتر  از همه چیز معصومه را از درون می سوزاند ، جمله ای بود که روز دفن یوسف ، از زبان همسرش شنیده بود .

"خدا سینه ات رو گشاد کنه  قدر یه دنیا ، قدر آسمونا..."

می دانست همسر یوسف زن صبوری است  . آن قدر صبور که لحظه لحظه ی زندگی اش را گذاشت به پای  یوسف کنار شب های درد  و رنج  و روزهای سخت او. آن قدر صبور که همیشه کنار یوسف بود تا چنان چه بخواهد به جایی نگاه کند ، سرش را به آن سو بچرخاند. آن قدر که هر چند لحظه یک بار، تکانی  به پیکر کاملاً فلج یوسف بدهد تا زخم بستر ...و آن قدر که نگاهش را از نگاه یوسف که سال ها می شد خجالت را درشان دید بود ،بدزدد ، هر چند میلی به  این کار نداشت .

آن روز ، وقتی معصومه بی تابی و بی قراری همسر یوسف را دید ، وقتی دید چه طور ضجه می زند و اشک می ریزد ، برای یک لحظه به یاد همه ی دانسته هایش از صبوری او  افتاد ، که حالا داشت خلاف آن را می دید . همین شد که وقتی همسر یوسف آن حرف  را زد ، دنیایی از ماتم و غم توی وجودش ریشه دواند، دنیایی از غم که پس از فکر دوری از مصطفی ، همیشه به سراغش می آمد و حالا معصومه داشت سعی می کرد خودش را آرام کند ، نه یوسف را . یوسف آرام  خوابیده بود ، به همان آرامشی که یوسف ...یوسف خودش .

هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه  که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ..

"مگر خودت این رو نگفتی ؟ مگه نگفتی بعد از هر "عُسری ، یک "یسر"وجود داره ؟ مگه ..."

لب به شکایت باز نکرد . از ته  قلبش این حرف ها را می زد ، با اطمینان ، با یقین " حالا هم اگر "یسر" ی هست ، چرا باید فقط برای مصطفی باشد ؟"

اگر " عُسر"مصطفی "یسر" می شه ، چرا من ازش عقب باشم ؟ مگه توی این سال ها ...

اشک هایش تمامی نداشت . یقین کرده بود مصطفی رفتنی است . از مناجات های شبانه و ا شک دائمی اش می شد فهمید دیگر ماندنی نیست . این روزها فقط رفقای شهیدش را صدا می زد و بس.گاهی  وقت ها از خواب می پرید و با همان صدای خسته فریاد می زد که "منو ببرید ...منو جا نگذارید ....من ...."

و دوباره توی خواب لبخند به لبانش بر می گشت و آرامشی هر چند  کوتاه ، اما دوست داشتنی به جان معصومه می نشست .

یقین داشت"عُسر"مصطفی دارد "یسر"می شود ؛ اما نمی خواست از او عقب بماند.

روی سجاده ، رو به قبله نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت .دست های ضعیفش را بالا برده بود و تکرار می کرد...

" اِنَّ مَعَ العُسرِ یسراً...اِنَّ مَعَ العُسرِیسراً..."

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

دیگر توان شنیدن این حرف را نداشت حتی از زبان دکتر  . فریاد زد "چی درست می شه ؟چرا نگران نباشم ؟ مصطفی ام داره از دست می ره ، اون وقت شما ...

هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه  که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...

برای چند لحظه روی نیمکت  راهرو بیمارستان نشست و گریه اش را فرو خورد . یکی از بچه های گردان یوسف تازه از راه رسیده بود . تا به بقیه ی بچه ها که انتهای راهرو ایستاده بودند ،برسد ، می بایست از جلوی معصومه رد شود .

سر به زیر ، سلام کرد . معصومه صدایش را شناخت ، رحیم بود . همدم این روزهای مصطفی ، همدم لحظه هایی که معصومه و یوسف نبودند تا کنار مصطفی باشند . همدم لحظه های یوسف . سرش را بلند کرد و جواب سلام رحیم را داد.

آمد لبخندی گوشه ی لبش بنشاند، ولی نتوانست . آمد حرفی بزند ، ولی گریه امانش را برید.سایر بچه ها که انتهای راهرو بودند ، آمدند به طرف رحیم که حالا گوشه ی راهرو  نشسته بود و گریه می کرد .

: آقا رحیم ! شما سنگ صبور این خونواده اید ، اونوقت خودتون...

یکی دست گرفت زیر بغل رحیم و گفت : رحیم پاشو ،زشته .

یکی هم با عصبانیت گفت : مارو باش ! به کی گفتیم بیاد معصومه خانوم رو آوردم کنه ...

رحیم نمی توانست ، شاید هم نمی خواست گریه اش را تمام کند.می دانست مصطفی  هم مثل یوسف ...

این را از  نفس های مصطفی که حالا شبیه نفس های آخر یوسف شده بودند ، فهمیده بود.

" شما که نمی دونید من چی می کشم .بیست ساله که دارم می سوزم . بیست ساله که این مصطفی داره من رو آتش می زنه . بیست ساله که ..."

قطرات اشک آرام گم می شدند بین موهای ریش بلندش.

"بیست سال پیش، این مصطفی کاری کرد که ...

اشاره کرد به یکی از بچه ها که بالای سرش ایستاده بود و گفت : حمید تو یادته ، نه؟ اون روز که شیمیایی زدند رو می گم ، روزی که ...

حمید حتی سرش را هم بالا نیاورد .شاید از ترس این بود که معصومه اشکش را ببیند .

رحیم ادامه داد." ماسک زدم ؛ ولی چه فایده ، ترکش سوراخش کرده بود . کلافه شده بودم .آمدم حرکتی بکنم که مصطفی ..."

و باز گریه ی رحیم پیچید توی راهروی شلوغ بیمارستان . این را هم می دانستند که بیست سال پیش،مصطفی ماسکش را به رحیم داده بود. این را هم می دانستند که توی این بیست سال ، رحیم یک روز هم از مصطفی بی خبر نمانده .بیست سال رحیم بوده و مصطفی و بیمارستان و انتظار ...

• همه چی ...

حرفش را خورد.

می خواست ادامه ی حرفش را  توی ذهنش تکرار کند و بعد به معصومه بگویدش ، اما به فکر کردن به جمله اش هم ادامه نداد. می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد .اگر هم داشت، می دانست می خواهد حرف هایی به او بزند که بی شک طاقت او  را می برید و صبرش را لبریز می کرد .

چند لحظه ای بود که چشم از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود و خیره مانده بود به چشم های معصومه . خیلی وقت بود دیگر چشم های معصومه را آن طور که دوست داشت ، ندیده بود . کمش از وقتی یوسف رفته بود و مدتی بعد از آن یوسف خودش به دنیا آمده بوده .

از همان موقع بود که هر وقت یوسف را بغل می کرد ، یا به عبارتی معصومه یوسف را روی سینه اش می گذاشت. خودش توان بغل کردن یوسف را نداشت . نه یوسف را ، و نه  یوسف خودش را  مدام اشک می ریخت  بی تابی می کرد .

درست است، از همان موقعی که خودش هم حس می کرد نفس هایش شبیه نفس های آخر یوسف شده . از آن وقت ، معصومه شکسته شد،ضعیف شد، بی تاب شد ؛ اما نگذاشت مصطفی یک قطره اشکش را ببیند . برای همین هم تمام غصه هایش لانه می کردند  پشت دیوار چشم هایش که هر شب تا صبح کنار تخت مصطفی باز می ماندند ، بلکه بخواهد چشم از نقش های کاشی مسجد محل  و کبوترها ی روی گنبد فیروزه ای اش بردارد ، اما جایی برای دوختن دوباره ی آنها نداشته باشد .

آرام گفت : معصومه ...اگر من...

با خوشحالی خودش را پیش کشید . بعد از چند  روز ، اولین کلماتی بود که از مصطفی می شنید .مصطفی نفس عمیقی کشید . دوباره گفت :"اگر  من ..."

می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد . می خواست از " رفتن" حرف بزند ؛ همان چیزی که معصومه دوست نداشت حتی به آن فکر کند ، چه برسد به این که حالا بخواهد از زبان مصطفی آن را بشنود .

خیلی واژه ها را از ذهنش گذراند ، اما  واژه ی مناسبی پیدا نکرد . دست آخر گفت : " اگه من برم پیش یوسف..."

دست معصومه توی موهای بور و لخت یوسف بود . خودش را عقب کشید . طاقت نیاورد چشم از چشم های مصطفی بردارد .منظورش را فهیمده بود ، اما نمی خواست خیلی چیزها را باور کند .چیزهایی که رفتن مصطفی هم یکی از آن ها بود.درست مثل دو سال و نیم پیش که یوسف – برادرش رفت و او هنوز در خلسه ی میان باور و نا باوری، یوسف را در مصطفی ،در یوسف خودش می دید .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش..

دوباره این کلمات با آهنگ ناموزون خودشان معصومه را پریشان کرده بودند ." چرا این قدر نگرانی ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ می دونی که ، مصطفی تو رو دوست داره ، برای همین هم مطمئن باش تو را و تنها نمی گذاره . همه چی درست می شه ، نگران نباش..."

معصومه چشم دوخته بود به چشم های مصطفی و با حرارت  این حرف ها را واگویه می کرد.

" خودش گفت : یوسف بود.بعد از نماز صبح، برای یک لحظه چشم هام بسته شدند . دیدم یوسف خیلی آروم داره قدم می زنه . رفتم به طرفش . نگران بودم ، ولی این حرف ها را که زد ..."

از هیجان اشک می ریخت ، از خوشحالی این که یوسف گفته مصطفی همیشه پیش او می ماند . از خوشحالی این که یوسف وعده داده همه چیز درست می شود .

مصطفی زیر لب چیزی می گفت : چیزی شبیه " الحمدلله .." لبخند می زد  و خوشحالی توی چشمانش دیده می شد. وقتی معصومه خوشحالی و لبخند ملیح مصطفی را دید ، آرام گرفت . بری اولین بار بود که چنین آرامشی پیدا می کرد .حداقل توی دوسال و نیم گذشته چنین لبخندی روی لب های مصطفی ندیده بود. اصلاً توی دوسال و نیم گذشته مصطفی وقت لبخند زدن را نداشت ؛ از بس سرفه می کرد و به سختی خِس خِس نفس های خشکش را فرو می برد .

معصومه هم همین طور . دوسال و نیم بود که لبخند نزده بود . دوسال و نیم بود که فقط گریه کرده بود و اشک ریخته بود ، اما نه جلوی مصطفی ، توی خلوت خودش . درست مثل لبخند که دو سال و نیم نیامده بود روی لبش ، مگر ساختگی  و جلوی مصطفی ، نه توی خلوت خودش .

• همه چی درست می شه ،نگران نباش...

لبخندهای گرم ِ معصومه خیلی زود روی لبش خشکیدند، خیلی زود؛ درست چند روز بعد از این حرفی که یوسف توی آن خوابِ بعد از نماز به معصومه گفته بود .

حالا همه چیز درست شده بود، اما فقط برای مصطفی ، نه معصومه . پس حرف های یوسف چه می شود؟

پس وعده ی یوسف ...؟!

حالا"عُسر" مصطفی "یسر"شده بود ، اما معصومه ...؟!

فکر می کرد بدبخت ترین زن دنیاست .دست می کشید توی موهای بور و لخت یوسف . حرفی برای زدن نداشت . چند روز بود که مصطفی رفته بود و او مانده بود با یوسف ، یوسف خودش ، یوسف مصطفی .

می خواست  از یوسف گلایه کند . از این که چرا چنین حرف هایی زده؟ از این که چرا دلداری اش داده ؟ از این که چرا امیدوارش کرده به ماندن مصطفی ، ولی مصطفی را هم برای خودش برده ؟

جایی برای گلایه نبود . اصلاً کسی نبود که پیش او از یوسف شکایت کند . تا حالا هر وقت دلش برای یوسف تنگ می شد ، می نشست کنار تخت مصطفی ، چشم های او را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش می برید و می دوخت به چشم های خودش، بعد هم ساعت ها برایش درد دل می کرد و نجوا. اما حالا مصطفی،یوسف، یوسف ،...

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...

دستش خیس شده بود . دست خیسش را از میان موهای بور و  به هم چسبیده ی یوسف بیرون کشید .

دور و برش را نگاه کرد . کسی نبود .دست کشید روی صورتش . خیسی اشک و رطوبت دستش به هم رسید .

صدای مصطفی بود ، ولی ...

یوسف را توی بغلش جا به جا کرد و آرام خواباندش  روی تخت مصطفی .آرام ، طوری که بیدار نشود .

بوی مصطفی را حس می کرد ، برق نگاهش را که از توی اتاق می خورد به نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش ، گرمای نفشس را که هر چند لحظه یک بار برای مدت کوتاهی فرو می رفت و دوباره بر می گشت .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

یوسف روی پایش نشسته . نگاهش که می کند، مصطفی را می بینید ، یوسف را .

"حالا که بابا مصطفی نیست..."

پشیمان شد و حرفش را ادامه نداد. می دانست مصطفی هست . می دانست یوسف هست . می دانست هیچ وقت تنها نمی شود . برای  این که دل تنگی های یوسف را برطرف کند ، این حرف را زد .

توی این چند روز ، مدام لبخند روی لبش بود . هر طرف را که نگاه می کرد ، آرامش پیدا می کرد . برای همین بود که وقتی پیکر مصطفی را توی قبر گذاشتند ، معصومه خیلی آرام بود ، آرام تر از روزهای گذشته، آرام تر از روزی که یوسف رفت ، آرام تر از تمام لحظه های عمرش که قبل از آن گذرانده بود. به آرامی نگاه مصطفی به نقش های کاشی مسجد محل و کبوتر های روی گنبد فیروزه  ای اش . به آرامی یوسف ، یوسف خودش ، مصطفی خودش...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ساجد

مطالب مرتبط :

سیاه مشقی از یک نفس

جانباز اتاق 25

تا شقایق هست...

گاهشمار حملات شیمیایی عراق

کابوسی با طعم خردل

زخمهایی كه از تنهایی می‌گویند

اثر سلاح های شیمیایی بر نسل بشر

مؤثرترین اسلحه در جنگ

و چه می‌دانیم گاز خردل چیست؟

سنگدل ترین همدست صدام

گهواره ای که در بمباران سالم ماند