تبیان، دستیار زندگی
از رفتنت نبود که داشتم می مُردم، کوه غمی هم که وقتی، می رفتی، رودوشِ دلم گذاشتی، از رفتنت نبود: از اینکه تو می رفتی و من اینجا پیش آبجی می ماندم، داشتم می مُردم، حالا که برگشتی و اینجا روبروی من زیر آن پرچم، توی آن تابوت خوابیدی و داری لبخند شهادت می زنی،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عکسی که تو برایم فرستادی

از رفتنت نبود که داشتم می مُردم، کوه غمی هم که وقتی، می رفتی، رودوشِ دلم گذاشتی، از رفتنت نبود: از اینکه تو می رفتی و من اینجا پیش آبجی می ماندم، داشتم می مُردم، حالا که برگشتی و اینجا روبروی من زیر آن پرچم، توی آن تابوت خوابیدی و داری لبخند شهادت می زنی، حسّ میکنم که دارم خرد می شوم، بچه ها هم که من و آبجی را دوره کرده اند و نمی گذارند تکان بخوریم. اگر لااقل تا قبرت کنده می شد، چند دقیقه ای می آمدم پیشت دراز می کشیدم، شاید میتوانستم از دست این غم، تا اندازه ای راحت شوم، اصلاً چه دارم میگویم، اینکه غم نیست، چیست؟ نمی دانم، مثل پرواز نیست، دلم هم غنج نمی خورد و آب نمی شود، سرم هم گیج نمی رود ولی یک جوریست! مثل کسی هستم که تو سقوط آزاد چرتش گرفته باشد، یک جوری، نمی دانم!

* * *

شهدا

گفتم عکسی از خودت بفرست تا روی رف جلوی چشمم باشد، تو هم عکس کوچکی را که شاید صد هزار نفر را توی مراسم اعزام نشان میداد از توی روزنامه کندی و فرستادی، زیرش هم نوشتی: «تو صف سوم از ردیف آخر منم»، آن موقع خیلی شاد شدم، با آبجی کلی خندیدیم، نه اینکه اخلاقت را ندانم یا با افکارت بیگانه باشم، نه، تو همیشه همان کاری را که دوست داشتی، کردی، یعنی آن کاری را که به نظر خودت درست بوده، انجام دادی، خب اینکه خیلی خوبه، کاش همه همینطور بودند، باید هم همینطور باشد. آن موقع خیلی شاد شدم، ولی الان دارد دلم را آتش میزند، بالاخره من هم حق دارم لااقل یک عکس از تو داشته باشم، دفعه بعدش هم برایم عکس گلی کوچک را که از لای سنگها سر در آورده بود، فرستادی و عکس آخری هم که، تابلوی ایستگاه صلواتی را نشان می داد، همین!

* * *

رفتی که بیایی، سه ماهت شد، شش ماه و نُه ماه و یکسال، امّا نیامدی، گفتی: «بی خبرتون نمیذارم»، نامه دادی امّا آدرس ندادی، فکر مرا نکردی که هم پدرت بودم و هم مادرت و هم داداشت!، شش ماه و ده روزی که جبهه بودم همه جا را دنبالت گشتم امّا پیدایت نکردم، فتوکپی نامه هایی که میفرستادی، یک جوری به دستم می رسید، امّا از خودت و آدرست خبری نبود، از ایستگاه های صلواتی و برو بچه ها و خیلی چیزهای دیگر می نوشتی، امّا از خودت نه، فقط توی نامه آخری نوشته بودی که وقتی داشتی لحظاتی قبل از عملیات وصیت نامه می نوشتی، یک کفشدوز خال خالی و قرمز از خودکارت بالا می رفت و تو توی آن لحظات حماسه و خون دیده بودی که نبض زندگی دارد با تمام زیر و بم هایش و با تمام زیبایی و قدرتش می طپد، بعدش هم گفته بودی: «دیگه من چی می تونم بگم؟!» و هیچی نگفته بودی! شش ماه بعدی هم که جبهه بودم، دیگه حتی نامه هایت هم قطع شد!

* * *

راه درازی را آمده بودی تا به خانه برسی، از آمدنت نبود که کمرم شکست، تو بالاخره باید می -آمدی و آمدی، ما هم تقصیری نداشتیم، رفته بودیم چند محّله پائین تر، خب، پسر صاحبخانه زن گرفته بود و ما باید می رفتیم، جول و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم ته کوچه شهدا، تو هم که علم غیب نداشتی، تصمیم گرفتی بروی و از بنگاه آقای گرامی بپرسی، بیشترش را برایم گفته اند و بقیه اش را هم خودم حس کردم: پاهایت را محکم کوبیده بودی زمین و حتی ساکت را هم به درخت کنار خیابان کوبیده بودی تا گردگیری شود، و رفته بودی توی بنگاه، سلام کرده بودی، همه مشغول کار خودشان بودند، کسی صدایت را نشنیده بود، ساکت را گذاشته بودی زمین و چفیه ات را هم انداخته بودی رویش، منتظر بودی تا تلفن آقای گرامی تمام شود و دوباره سلام کنی و آدرس بگیری، صدای آقای گرامی را می شنیدی، دوست نداشتی بشنوی امّا می شنیدی:

-«آره آقاجون، چرا نمی شه کار که نشد نداره، دارایی و شهرداری هم که میدونی، پولکی ین، تو فقط یه وکالت به من بده، پول هم بده، قول میدم یه دستمزدی ازت بگیرم و پانزده روزه سندشو برات زنده کنم، مشتریِ دست به نقدشم همینجا الان روبروی من نشسته، میدونی که، مملکت رو پول می چرخه،......»

ناراحت شده بودی، بهت برخورده بود، برگشته بودی و از پنجره گرد گرفته پشت سرت به خورشید که داشت تو افق پائین میرفت، نگاه کرده بودی، گرامی هنوز داشت با طرف چانه می زد، شاید آن موقع حالَت مثل حالِ حالای من شده بود، صدای آقای گرامی! آزارت میداد: «آره آقاجون باس پول بدی، هر کاری قانونی داره، راهی داره، همینطوری که نیست! کار رو باید بسپری دست کاردون، من یه دستمزدی ازت می گیرم و سندشو واست زنده میکنم، اونوقت میشه مثل سیگار وینستون، هر موقع اداره کنی، پوله تو فقط یه وکالت به من بده، کاریت دیگه نباشه، صد تو من هم حاضر کن بیعانه بدم، بین خودشون تقسیم کنن، اونوقت از زیر سنگم که شده، سندشو واست در میارن، هم تو راحت می شی و هم چند تا بنده خدا کارشون روبه راه میشه، مشتری دست به نقدشم حاضره، پس منتظره. ....»

چفیه و ساکت را برداشته بودی و پله ها را چند تا چند تا پائین آمده بودی، لجت گرفته بود، یاد مظلومیت بچه های گردان افتاده بودی، دلت میخواست زودتر برگردی جبهه، از خیابان رد شده بودی، از همان وسط خیابان به اولین ماشینی که رسیده بود، گفته بودی: «ترمینال».... داشتی می رفتی طرفِ ماشین، که راننده اش داشت به ماشین عروس پشت سری نگاه می کرد و منتظر بود سوار شوی، هر چه بود در همان چند لحظه اتفاق افتاده بود خودت هم گرمی خونت را حسّ می کردی و گلهای جلو ماشین عروس، روی سینه ات افتاده بود، چشمهایت می دید که خورشید دارد غروب میکند.

از رفتنت نیست که دارم می میرم

از اینجور رفتنت هم نیست.

از.....!

والسلام

نویسنده : رحیم چهـره خند

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان