تبیان، دستیار زندگی
آن روز هم مثل همیشه سر ساعت هفت و ربع عصر رسیدم خانه. انگار که تمام اعضای خانواده منتظر من بودند! چه خوشبختی بزرگی! تا نفس نفس زنان به طبقه ششم، یعنی دم در آپارتمان خودمان برسم، اگر اغراق نکرده باشم، دو سه باری مُردم و زنده شدم! ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اعلام استقلال کرده است!

مجموعه داستان "اشک ششم" خاچیک خاچر

اعلام استقلال کرده است!

خاچر درباره خودش می گوید: ((من در خانواده ای متولد شده ام که روزنامه و مجله و کتاب جزو زندگی روزمره اش بود. پدرم و مادرم مجلات و کتاب ها را به نوبت می خواندند و اغلب برای یکدیگر تعریف و تفسیر می کردند و من، که فقط در نوبت سوم شانس خواندن آنها را می یافتم، از تفسیر و نقد آنها به وسیله پدر و مادرم استفاده زیادی می کردم)).

تم اصلی داستان های این مجموعه تنهایی است، تنهایی انسان ها در سیل عصیان کننده ی اجتماع و جمع انسان های دیگر، باوجود این که هریک تنهایند، اما خود نیز منجر به تنهایی دیگران نیز می شوند.

این داستان ها از زندگی عادی سخن می گوید، از وقایع روزمره اما نمی دانی چه می شود و آن چه عمقی است که با خواندن داستان ها به آن دست می یابی که آن گاه خواهی توانست لذتی بس عمیق را تجربه کنی!

خاچر به زندگی نگاه خوبی دارد و اگر به موضوع مرگ نیز می پردازد این توجه از سر یأس و نومیدی نیست بلکه برخاسته از نگاه واقعی او به جریان های واقعی زندگی است که مرگ هم یکی از آنهاست.

نگارش و فضای ساده ی داستان ها، خواننده را به سادگی میهمان این فضا می کند و خواننده در خوانش داستان ها به دنبال کشف و حل معما و جنایت نخواهد بود ، بلکه به سادگی و روانی مهمان خانه ی داستان ها می شود و پیش می رود.

خاچیک خاچر نویسنده ای چند فرهنگی ایست، و شاید همین مشخصه اش است که این چنین داستان هایش را خواندنی و پرطرفدار می کند.چرا که او علاوه بر احاطه اش بر زبان و فرهنگ فارسی و ارمنی، بر دو سه زبان اروپایی ،از جمله آلمانی مسلط است.

این کتاب ( اشک ششم) حاوی ده داستان است که در ادامه درباره برخی از داستان ها اندکی گفته شده است:

  1. 1- (اشک ششم) اعلام استقلال کرده است
  2. 2- پسرک و پروانه : فاصله کوتاه زندگی و مردگی و مرز ناآشنا و یا دیر آشنای بودن یا نبودن. در این داستان پسرکی پروانه یی را در مشت می گیرد و از پدربزرگ می پرسد؛ «پروانه زنده است یا مرده؟» پیرمرد نیز چنین پاسخ می دهد؛ «آی شیطان، زندگی و مرگ پروانه حالا در دست توست،» ولی در پایان این داستان کوتاه پروانه می میرد و پسرک حیران از بازی سرنوشت با پدربزرگ آواز می خواند و می کوشد چشم از جسد بی جان پروانه بردارد.
  3. 3- سوء تفاهم : آزادگی آن است که جدای از ((انتظار خود))، ((دیگران)) را آن گونه که ((هستند)) قبول و باور کنی.
  4. 4- دوران خوش سپری شده ی الاغ کوچولو
  5. 5- به دنیا آمدن من: راستی تاکنون به این نکته فکر کرده ایم که به هنگام تولد تا لحظات و روزهایی پس از آن چگونه محیط پیرامون را می دیده ایم؟
  6. 6- یغسان : موضوع مرگ و تصور زمان فرارسیدن آن
  7. 7- ژنرال مایور ولفگانگ فون شتاین: اندرونی های یک فرهنگ و یک جامعه. آروزهایی که اگر در لباس ژنرالی به دست نیامدند شاید در لباس آموزگاری بتوان به آنها دست یافت.
  8. 8- همخوانی: همه ی ماجرا در یک قطار زیرزمینی اتفاق می افتد راوی به ناچار به همخوانی با مردی می پردازد که حتی یک کلمه از آن چه او بر زبان می آورد نمی فهمد.
  9. 9- پایلیک زنگ نزد: پیرزنی در انتظار تماس تلفنی یک دوست از امریکا، حافظه اش را به تدریج از دست می دهد جوری که دیگر فرزندانش را هم حتی نمی شناسد و انگار اضمحلال هوش و حواس و حافظه ی این زن جز نتیجه ی مستقیم پراکندگی عجیب جغرافیایی این قوم ـ قوم ارامنه ـ چیز دیگری نیست.
  10. 10- پدر او

اشک ششم/ خاچیک خاچر/ نشر چشمه/ چاپ اول: 1384/ صد صفحه/ نهصد تومان

داستان اشک ششم اعلام استقلال کرده است

آن روز هم مثل همیشه سر ساعت هفت و ربع عصر رسیدم خانه. انگار که تمام اعضای خانواده منتظر من بودند! چه خوشبختی بزرگی! تا نفس نفس زنان به طبقه ششم، یعنی دم در آپارتمان خودمان برسم، اگر اغراق نکرده باشم، دو سه باری مُردم و زنده شدم! آخر فصل آلرژی من بود. زنگ در را که زدم، بلافاصله در باز شد و زنم همراه دو دختر و دو پسرم در چهارچوب در پیدا شدند. قیافه هایشان آنقدر سوال برانگیز بود که ترسیدم حتی سلام کنم. کسی هم به من سلام نکرد تا جواب بدهم! انگار همه با هم یک صدا پرسیدند: ((نون نگرفتی؟))

و من خواندم آن حدیث را و دانستم که چه باید بکنم. آخر صبح وقتی داشتم سرِکار می رفتم، خانمم گفت: ((عصری وقتی می آی خونه بیست، سی تا لواش بگیر بیار!))

و حالا این بنده حقیرِ سراپا تقصیر، فراموش کرده بودم این فرمان را اجرا کنم و جریمه ام هم رفتن بلافاصله به نانوایی بود. بلادرنگ برگشتم تا راهی نانوایی شوم که دوباره صدای زنم در راه پله طنین افکند: ((حالا که داری می ری، بیا این سطل آشغال رو هم با خودت ببر!))

برگشتم؛ دیگر کسی در چهارچوب در نبود. هر کسی دنبال کار خودش رفته بود. ایستادم. انتظارم زیاد نپایید. یکی دو دقیقه بعد زنم با کیسه پُر از آشغال که توی یک بشکه گُنده پلاستیکی جا داده شده بود، از آشپزخانه درآمد و آن گنجِ پُرمحتوا را تقدیم بنده کرد! بشکه سی، چهل کیلوییِ آشغال را که نمی دانم ثمره چند روز ((کار و تلاش)) خانواده ما بود، بغل کردم و در سرازیری طبقه ها، پله ها را قدم به قدم، یکی به یکی پایین آمدم. حالم مانند رباتی شده بود که کوکش یا باتری اش دارد تمام می شود! وقتی دم در حیاط رسیدم، پسر بزرگم که پیش دانشگاهی یا آن طور که معلم فیزیکشان می گوید در کلاس سوادآموزی درس می خواند، پشت سرم از پنجره داد زد: ((بابا، کوکا یادِت نره!))

و من که از صبح سحر سرکار بودم و حالا خسته و کوفته به منزلگاه برگشته بودم، سطل آشغال را زیر درخت چنار بلند قامت جلوِ در خانه خالی کردم، بشکه خالی را توی حیاط گذاشتم و روانه نانوایی محل شدم. توی راه هم همه اش فکر می کردم به اینکه: ((من که بطری ندارم، چه طوری کوکا بخرم؟))

و یادم نبود که مخترعان و طرفداران پر و پا قرص کوکا و فانتا و... برای نجات من و هم نوعانم از چنین مخمصه ای قبلاً زحمت کشیده اند و بطری های شفاف پلاستیکی را اختراع کرده اند که اگر یک روز پسر بزرگ کسی از طبقه ششم خانه پشت سر پدرش فریاد برآورد که ((آهای پدر کوکا یادت نرود))، پدر شرمنده نشود و بتواند روسفید به خانه برگردد.

رسیدم به نانوایی پانزده، بیست نفری توی صف بودند. من هم پشت سر نفر آخر سنگر گرفتم و منتظر ماندم. هوا دیگر داشت جدی جدی تاریک می شد. ناگهان دیدم که یک نفر از آدم های جلوِ صف با ایما و اشاره مرا به طرف خودش فرا می خواند. رفتم جلو. باورم نمی شد، یکی از دوستان دوران دبیرستان من بود؛ آرشاک آرشاکیان، ملقب به ((اشک ششم)).

اول همدیگر را حسابی در آغوش گرفتیم؛ چپ، و راست، و بعد دوباره وانمود کردیم طرف چپ صورت یکدیگر را داریم می بوسیم. بعدش شروع کردیم به حرف زدن. آخر ما توی مدرسه خیلی با هم دوست بودیم. ملتِ به صف ایستاده، وقتی دید ما این جوری همدیگر را بغل کرده ایم و می بوسیم و گرم گفت و گو هستیم، فهمید که به این آسانی از هم جدا شدنی نیستیم و از خیر نوبت من گذشت و چیزی نگفت. من هم خودم را زدم به آن راه و همان جا اول صف، کنار ((اشک ششم)) اتراق کردم. لقب ((اشک ششم)) را در کلاس وقتی تاریخ می خواندیم، به آرشاک آرشاکیان دادیم. یک شیرپاک خورده ای (خواهش می کنم با شیر پاک امروزی اشتباه نشود!) حساب کرده بود که از کلاس اول تا نهم که نُه سال عمر خود را تلف کرده بودیم، پنج هم شاگردی داشته ایم که نامشان آرشاک بود. این یکی که از ارامنه مسجدسلیمان بود و همراه خانواده اش به تهران کوچ کرده بودند، وقتی به کلاس ما در ((دبیرستان کوشش پسران)) آمد، شد آرشاک ((اشک ششم)).

تا همین اواخر، یعنی دو سال پیش هم، هفته ای دوبار، یکشنبه ها و سه شنبه ها، عصر می رفتیم باشگاه آرارات و روی آسفالت ضلع شمالی آن مثلاً فوتبال بازی می کردیم. اشک ششم هم می آمد و یک پیراهن نارنجی رنگی با شماره پانزده (که ربطی به شش اشک ششم نداشت) می پوشید تا همه فکر کنند که روز و روزگاری در تیم دسته یک آرارات فوتبال بازی می کرده است. فکر نمی کنم که تیم ملی فوتبال هلند که نارنجی پوش است، مدنظر آقای آرشاک آرشاکیان، اشک ششم بوده باشد، ولی ما که می شناختیمش، می دانستیم که اشک ششم اصلاً و ابداً فوتبال دوست هم نبوده، چه برسد که بازیکن باشد. دکترها بِهِش گفته بودند چربی خونش بالاست و اجباراً باید حرکت کند. او هم کم خرج ترین نوع ((حرکت)) را انتخاب کرده بود و چون خانه اش ده ونک بود، می آمد قاطی فوتبالیست های قدیمی می شد و کمی می دوید. حالا داستان آن روزی که من دیگر نرفتم فوتبال روی آسفالت بازی کنم، بسیار طولانی است.

یک بار یکی از ((بچه ها)) به من حسابی پشت پا زد که با صورت خوردم زمین و... بعد از آن نرفتم. زنم هم گفت: ((آخه توِ پیرمرد رو چه به فوتبال، اون هم روی آسفالت!))

در طول آن سال های فوتبال بازی روی آسفالت، بعضی ها عادت کرده بودند که هر بار پس از بازی به خانه یکی از بازیکن ها بروند و تا نیمه شب صحبت کنند و گپ بزنند و شام مختصری هم به حساب صاحب خانه بخورند. این گروه فوتبالیست بیشترشان هم ازدواج نکرده بودند، بدون اینکه کسی نوبتی ترتیب داده باشد، یکی یکی سر نوبتشان همه را به منزل می بردند، الا این آقای آرشاک ملقب به اشک ششم. همه می دانستند که زن او مانند بیشتر زنان، مهمان دوست نیست. آرشاک بی چاره هم بدون اجازه فرمانده خود نمی توانست کسی را به خانه اش دعوت کند، و این طور بود که او کم کم خودش را از محفل حذف کرد و دیگر با کسی عازم منزلش نشد. و پس از بازی مثل من و چندین و چند نفر دیگر راهش را می کشید و راست می رفت خانه. البته این مهمانی بازی زیاد دوام نیاورد و بعد از چندی از میان برداشته شد؛ ولی اینکه آرشاک ملقب به اشک ششم خانه خیلی ها رفته بود و سر سفره شان نشسته، خورده و نوشیده و بعدش هم سرش را انداخته بود پایین و رفته بود، برایش سوءسابقه شده بود. اما مثل اینکه دارم یواش یواش از اصل داستان منحرف می شوم. به هر حال ما یکدیگر را جلو نانوایی دیده بودیم. از کارمان، از وضعیت مدرسه بچه هایمان، از انتخابات مجلس و از کاندیداهای شورای خلیفه گری برای مجلس شورای اسلامی و از جنگ خونین چچن و اوضاع نابسامان ارمنستان و آتش بسِ شکننده قره باغ و از خریدهای جدید تیم پرسپولیس و استقلال و... از هر چیزی که فکر کنید صحبت کردیم، ولی وقتی کلمه استقلال به میان آمد، آرشاک ملقب به اشک ششم، دوست زن ذلیل من، لبخند شیرینی زد و مثل کسانی که بخواهند راز مهمی را فاش کنند، دهانش را به گوشم نزدیک کرد و با لحن پیروزمندانه ای زیر گوشم گفت: ((دوست خوب من! من الان سه ماهه که اعلام استقلال کرده ام)).

راستش را بخواهید من چیزی نفهمیدم. پرسیدم: ((یعنی از زنت جدا شده ای؟))

و دوست من مانند سیاه پوست هایی که آبراهام لینکلن حکم آزادیشان را امضا کرد و خوشحال و خندان بودند - تا بعدش فهمیدند که چیز زیادی عوض نشده! - توضیح داد: ((بالاخره حدود سه ماه پیش من یخچال و منقل کوچکی از همسایه کناری مون که عازم فرنگ بود به ارث بردم، یعنی هدیه گرفتم. اونها رو گوشه حیاطمون زیر درخت توت بزرگی گذاشتم و هر خوراکی ای که زنم اجازه داده خریدم و توی یخچال گذاشتم تا اگه کسی به دیدنم بیاد همون جا ازش پذیرایی کنم. زنم که با یخچال و منقل من کاری نداره. به این ترتیب که کسی به دیدن من بیاد، نه پا به خونه خواهد گذاشت و نه به زنم زحمت مهمان نوازی خواهد داد. خوشبختانه اهل خونه هم تقاضای استقلال منو پذیرفتن...))

من بدون تأمل پرسیدم: ((کسی هم اومده؟))

- راستش رو بخوای نه، ولی امیدم رو قطع نکردم. آخه یه مدتی باید بگذره تا دوستان و آشنایان از اعلام استقلال من خبردار بشن!

من دست او را توی دستم گرفتم و آن را محکم فشردم.

- انشاءاللّه که مبارکه. خدا عمری دراز به تو عطا کنه که بتونی این استقلال فصلی رو از بهار و تابستون که هوا خوبه، به پاییز و زمستون هم بسط بدی...

و می خواستم بِهِش بگویم که آگهی ای در روزنامه آلیک چاپ کند تا همه آشنایان و دوستان و فامیل از این مسئله آگاه شوند، اما ترسیدم که استقبال بیش از اندازه مانع از ادامه استقلال او شود.

و ما آنقدر غرق صحبت بودیم و آنقدر از استقلال فصلی اشک ششم مسرور شده بودیم که نفهمیدیم کی نوبت به ما رسید. وقتی می خواستیم از هم جدا شویم، آقایی که کنار ما منتظر نوبت بود جلو آمد و گفت: ((معذرت می خوام! اسم من هم آرشاکه! - من بلافاصله با خودم گفتم: بفرما این هم آرشاک، "اشک هفتم!"- داستان اعلام استقلال شما رو شنیدم، خیلی خوشم اومده. من هم مثل شما خیلی مشکل داشتم. کارم شاید از کار و وضع شما زارتر بود. چون توی هیچ کاری اجازه صحبت و دخالت نداشتم، چه برسه به تصمیم گیری و اعلام رأی! مدت زیادی رنج کشیدم، درست مثل شاعر حماسه سرای، فردوسی توسی، که تمام رنج هایش رو تو یک نیم بیت خلاصه کرده)).

و آرشاک، اشک هفتم، این نیم بیت را با لحنی پیروزمندانه دکلمه کرد: ((بسی رنج بردم در این سال سی...))

و باز ادامه داد: ((بالأخره ما به یک توافق بسیار مهم و تاریخی رسیدیم. در مسائل کلان و اصلی من به تنهایی تصمیم می گیرم و تصمیمم رو اعلام می کنم و در مسائل جزیی و پیش پا افتاده خانم و بچه ها)).

و من که بهت زده به دهان این همشهری ناآشنا خیره شده بودم، با بی طاقتی پرسیدم: ((ممکنه یه کمی توضیح بدین، تا ما هم یاد بگیریم!))

و ضرب المثل ارمنی ((اگر در یک خانه زندگی نمی کنیم، درد و رنجمان که یکی است!)) را برایش گفتم. او باز ادامه داد: ((من بعد از شنیدن اخبار رادیو و تلویزیون و خواندن روزنامه درباره چیزهای کلانی مثل جنگ های داخلی کنگو، قحطی در حبشه، جانشینی فلان رییس جمهور، ریشه کن کردن بیماری خانمان سوز ایدز، وارد کردن برنج از تایلند، فروش نفت و گاز به فرانسه و تصمیمات مملکتی و جهانی دیگر تصمیم می گیرم و فقط مسائل جزیی و پیش پا افتاده ای مثل چی و از کجا خرید کنیم، چی بخوریم و چی بنوشیم، تلویزیون رو کِی روشن و کِی خاموش کنیم، به کی سلام کنیم و به کی نه! کی رو به شام و کی رو به ناهار دعوت کنیم، و کِی به خونه کی بریم، و پیشِ کدوم مهمان از چی صحبت کنیم و چیزهای بی اهمیتی از این قبیل رو به خانم و بچه ها واگذار کرده ام!))

در حالی که با دهانی باز و ذهنی پُرتعجب به دهان آرشاک، اشک هفتم خیره شده بودیم، او ادامه داد: ((ولی یک چیز رو برای خودم حفظ کرده ام و هرگز از دست نمی دمش)).

تعجب ما صدچندان شده بود. مرد ناشناس که خود را قاطی صحبت های ما کرده بود، با چهره ای بشاش و باز با لحنی پیروزمندانه گفت: ((با همه این اوصاف من حق گفتن حرف آخر رو برای خودم حفظ کرده ام! این منم که حرف آخرِ آخر رو توی خونه می زنم. پس از فرمایش های خانم و بچه ها همیشه می گم، چشم قربان! همین الساعه قربان، حق با شماست قربان، اطاعت می شه قربان...!))

وقتی نان و کوکاکولا را به خانه بردم و تحویل اهل منزل دادم، داستان استقلال فصلی آرشاک، اشک ششم، و تصمیم گیری آرشاک، اشک هفتم، را برای آنها تعریف کردم. زنم خندید و طبق عادت همیشگی اش هنوز داستان من تمام نشده گفت: ((چون ما حیاط نداریم، تو هم برو پشت بوم و اون جا پرچم استقلالت رو هوا کن!))

همین موقع باران شدیدی شروع به باریدن کرد و بچه ها با صدای بلند خندیدند...

تهران، 6 خردادماه1379


فرآوری و تنظیم: زهره سمیعی- ادبیات تبیان