تبیان، دستیار زندگی
در جبهه با شهید چمران آشنا شدم و از او عاشقانه و عارفانه زیستن را آموختم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روحانی شهید  محمدعلی ملک شاهکویی
-©'ì* e1/ì ©g (' †e1'f (h/

در جبهه با شهید چمران آشنا شدم و از او عاشقانه و عارفانه زیستن را آموختم.

محبوب من! نگاهم را به پنجرة آبی دریا دوخته ام و غروب غمگین دل را در ساحل تنهایی ام به نظاره نشسته ام. خدایا! چه می شود گل بوتة امید در شورهزار بیقرار دلم، غنچه کند؟! آیا روزی خواهد آمد که قاصدکها همراه با نسیم سحر مژدة وصال را برایم بیاورند ؟! معشوقم! آیا دل مجنون من، محکوم به ماندن در زندان ناسوت است؟! در انتظارم تا شهد شیرین شهادت، جان آتش گرفته از هجران دوست را مداوا کند. من به پروانه می اندیشم. به عروج فکر میکنم و فنا را نهایت آرزویم قرار دادهام و تو گنج عشق را در جانم نهادی، آنگاه مرا در این ویرانه منزل، جای دادی و حال زمزمه ام در شبهای تنهایی این است که :

 عزم دیدار تودارد ، جان بر لب آمده          باز گردد یا برآید چیست فرمان شما

-©'ì* e1/ì ©g (' †e1'f (h/

آن روز پیر کنعانِ دل، در جستجوی گمگشته اش کتاب ها را ورق می زد. امّا خیلی زود دانست که قیل و قال مدرسه، سینة آتش گرفته از عشق را آرام نمی کند. آری،جبهه مدرسة عشق است و بارها جذبة عشق الهی،مرا به وادی جبهه کشاند. در جبهه با شهید چمران آشنا شدم و از او عاشقانه و عارفانه زیستن را آموختم. و تـو میدانی از آن روزی کـه در سال 1344 در روستای«قرن آباد» گرگان چشم بـه دنیـا گشودم،گریه هـایم از سر شوق و فراق تو بود .در طول حیاتم آنگونه زندگی کردم که مورد پسند تو باشد.

دوران کودکی را در دامان مادری از تبار مهربانیها و پدری مؤمن و زحمتکش سپری کردم.چهار سال در مقطع ابتدایی درس خواندم. قبل از انقلاب اعلامیه های حضرت امام(ره) را پخش می کردم و در سال 1356 مورد تعقیب ساواک قرار گرفتم. بعد از آن به شاهرود رفته و در مدرسة علمیة «قلعه»، نزد«آیت الله اشرفی» مشغول به تحصیل شدم. حوزه، کانون تجلّی نور بود و من، دل را به درگاه صاحب ومولایم امام زمان(عج) گره زدم. در راهپیماییهای شهر شاهرود مجروح شدم و پس از بهبودی، در سال 1357 توسط مزدوران رژیم شاه دستگیر و راهی زندان شدم و مدّت 28 روز در زندان بودم تا انقلاب به پیروزی رسید. آنگاه به قم مهاجرت نموده، در زیر باران کرامت کریمة اهل بیت(س)، در مدارس علمیة امام صادق(ع)، شهابیه و مدرسة آیت الله مرعشی، علوم دینی را فرا گرفتم.

حکایت مردی که با چمران بود

در شهریور 1359 با اصرار زیاد در حالی که 14 ساله بودم به جبهه رفتم وبه عضویت گروه چریکی شهید چمران در آمدم و در جبهة مالکیه و دهلاویه به مدت شش ماه با دشمن جنگیدم و در سال 1360 در «فتح المبین» شرکت کردم. در عملیّات« بیت المقدس» با چشم خود دیدم که چگونه جنود خداوندی بر دشمن تا دندان مسلح چیره گشتند و بعد از سه ماه به قم برگشتم .مجدداً در خرداد 1361 در تیپ محمّد رسول الله(ص) در عملیّات های رمضان، محرّم و والفجر مقدماتی شرکت کردم. در عملیّات والفجر مقدماتی از ناحیة گردن با تیر مستقیم به شرف جانبازی نائل آمدم.

-©'ì* e1/ì ©g (' †e1'f (h/

در شهریور 61 در منطقة شلمچه به مدت سه ماه حضور داشتم و در سال 62 عازم جبهة خیبر شدم که برای بار دوم از ناحیة کتف و سر مجروح گردیدم. پس از چند ماه بهبودی در سال 1363 در لشگر 25 کربلا مسئولیت گروهان را بر عهده گرفتم. و در اردیبهشت 1364 عازم منطقةچنگوله شدم و مسئولیت گروهان 2 از گردان حمزه(ع) را به عهده گرفتم.در این زمان بود که بهترین دوستم،«ناصر بهداشت» به شهادت رسید. چهار ماه در جبهه سختترین دروان زندگیام را پس از او تحمل کردم. در والفجر 8 در منطقة فاو جانشین مسئول گردان و فرمانده گروهان بودم که در آنجا نیز مجروح شدم. پس از بهبودی در عملیّات کربلای 1 همراه با گروهانم به مهران رفته و در مقابل دشمن بعثی ایستادیم و برای چندین بار مجروح شدم. شلمچه! رؤیای دور دست فرشتگان خداست. مسافران شلمچه، ستارگان بهشتند و شلمچه دعای مستجاب من بود. در تاریخ 30 / 9 / 65 با چند تن از دوستان روحانی به شلمچه اعزام شدیم و درتاریخ 24 / 10 / 65 برای شناسایی مرحلة دوم عملیّات کربلای 5 به خطوط مقدم رفتیم، در آن شب بود کـه ترکش خمپـارهای مرا بـه اوج آسمانها برد و در جوار لاهوت آرام گرفتم . و بدنم در گلزار شهدای گرگان برای اهل زمین به یادگار ماند. «کبوتر جانش در صحن و سرای اباعبدالله الحسین(ع) شادمان باد

گلبرگی از وصیت نامه شهید

-©'ì* e1/ì ©g (' †e1'f (h/
  1. اینک که رایحة دل انگیز و مست کننده شهادت، مشامم را نوازش میدهد و سرتاسر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته و تمامی سلولهایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح و جان و هستیام را مجذوبیت این معشوق به خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت و زیبائی به گوشهای خزانده و قلم را بدستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفتة این دوران که روسیاه به نوشتن بنشینم، احساس میکنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلا نیستم. اما وقتی کمی به خود میآیم احساس میکنم که نه، من هستم و حال در میدان نبرد چکاچک شمشیر را و قهقهة مستانة اهریمنان را و صدای مظلومانة درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را، همه و همه را در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کند زمان، آنقدر مشامم را پرکرده که به توهم انداخته، آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس میکنم که دستم را رساندهام. در لابلای جرقههای آتشین، دستهای این محبوب و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات، لحظه شماری میکردم.

برگی از خاطرات شهید

«من طلبه هستم»

شهید ملک از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و عشق و علاقة عجیبی به این شهید بزرگوار داشت. متقابلاً، شهید دکتر چمران نیز به شهید ملک علاقة بسیاری داشت . روزی شهید چمران ، خیلی خودمانی به شهید ملک گفته بود: «محّمد! مگر تو کار و زندگی نداری ؟ تو که همیشه اینجا هستی، پس چگونه زندگیات را میگذرانی ؟ شهید ملک با آن تبسم همیشگی میگوید: «من طلبه هستم »


نوشته حسن رضایی برگرفته از پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی