تبیان، دستیار زندگی
پیدا و پنهان زندگی شمس آل‌احمد در گفت‌وگو با همسرش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیدا و پنهان زندگی شمس آل‌احمد در گفت‌وگو با همسرش

شمس ما وجه‌المصالحه شد

شمس ما وجه المصالحه شد

از چندی پیش (شاید دو سال) همواره به دنبال راهی برای گفت‌وگو با شمس آل‌احمد و طرح پرسش‌هایی از زوایای پیدا و پنهان زندگی او و جلال و البته سیمین دانشور بودم که متاسفانه به دلایل مختلف این گفت‌وگو هیچ گاه صورت نپذیرفت تا اینکه یک هفته پس از فوت شمس و از طریق دوستی دوطرفه، در تماسی با فرزند ارشد آن مرحوم، قرار گفت‌وگو با همسر شمس آل‌احمد را گذاشتم. روز گفت‌وگو پس از جست‌وجوی بسیار، کوی مهر در خیابان فرصت شیرازی را یافتم و قدم به خانه کوچک اما باصفای شمس گذاشتم. همسر شمس را به عنوان فردی که 44 سال را دوشادوش شمس سپری کرده است، منبع دست اولی برای شناخت زوایای پیدا و پنهان زندگی او یافتم و با دریافت خلق و خوهای او، به سرعت گفت‌وگو را به سمتی تاریخی و رویدادمحور هدایت کردم. همسر شمس اما سخت دلگیر بود؛ دلگیر از بی‌مهری‌ها و فرصت‌طلبی‌ها. دلگیر از افرادی که تا روز حیات شمس، اساساً یادی از او نمی‌کردند و به محض مرگ او، همه ناگهان به یادش افتادند و مطلب‌ها نگاشتند. او تمام این رفتارها را به دیده تردید نگریست و صراحتاً عنوان کرد که «شمس ما وجه‌المصالحه شد».

او شمس آل‌احمد را یک دموکرات تمام‌عیار معرفی کرد که همواره به دنبال برقراری یک دموکراسی ناب بوده است. گله‌مند هم بود. گله‌مند از اینکه شمس تمام زندگی را در کتاب و سیاست می‌دید و شاید کمتر به فکر آینده بود...

-به عنوان همسر شمس آل‌احمد، سال‌های زیادی را در کنار او سپری کرده‌اید و دوشادوش او پستی و بلندی‌های بسیاری را تجربه کرده‌اید. برای ورود به بحث، مختصری از دوران کودکی شمس برایمان بگویید؛ اینکه ایشان در چه محیطی رشد کردند و سال‌های ابتدایی حیات‌شان چگونه گذشت؟

شمس در یک خانواده مذهبی در تهران دیده به جهان گشود. پدرش روحانی بود و تا پیش از سال‌های سلطنت رضاخان، محضر داشت و به انجام امور محضری مشغول بود. اما به دنبال اقدامات رضاخان، وی مجبور به ترک این حرفه شد و از آن پس تنها به انجام امور مذهبی پرداخت. می‌دانید که ایشان بزرگ مسجد و محله بودند و در پاچنار تهران به عنوان یک معتمد محلی همواره شناخته شده بودند. شمس هم در همین سال‌ها بود که به دنیا آمد. برادر بزرگ‌شان در زمان آقای بروجردی برای تبلیغات دینی به مدینه رفتند و متاسفانه در همان جا خیلی زود فوت کردند و برادر دوم این خانواده هم جلال بود و سومی شمس.

-از چگونگی آشنایی خود با مرحوم شمس برایمان بگویید.

در سالی که جلال آل‌احمد با کتاب غربزدگی‌اش در اوج شهرت قرار داشت، من در یک مهمانی دوستانه شمس را دیدم. از آن زمان تا روز ازدواج‌مان هم خیلی طول نکشید و ما حدوداً سه ماه بعد از آشنایی اولیه‌مان با هم ازدواج کردیم.

-آیا می‌توان این طور برداشت کرد که ایشان به دلیل اینکه برادر جلال بودند، آن زمان از شهرتی برخوردار بودند و اساساً آشنایی شما با ایشان هم به واسطه شهرت جلال بود؟

اصلاً! ما خیلی تصادفی با هم آشنا شدیم و به هیچ وجه من در دیدار اول نمی‌دانستم که شمس برادر جلال است. می‌توانم بگویم که برخلاف بسیاری از ازدواج‌های سنتی، ما خودمان همدیگر را انتخاب کردیم و شهرت جلال هم در این امر اساساً دخیل نبود.

-شمس در زمانی که شما با ایشان آشنا شدید، به چه کاری مشغول بود؟ آیا آن زمان هم سری در دنیای نویسندگی و فرهنگ داشت یا اینکه بعد از آن به این دنیاها ورود پیدا کرد؟

ایشان در آن سال‌ها ضمن اینکه دبیر بودند، به واسطه دوره‌ای که در آلمان دیده بودند، در دانشسرای عالی عکاسی هم درس می‌دادند. اما مهم‌تر از همه اینها این بود که شمس در آن سال‌ها در بنیاد فرهنگ ایران همکار دکتر خانلری بود و در آنجا به تصحیح متون قدیمی می‌پرداخت. به عنوان مثال کتاب طوطی‌نامه اثر شمس یادگار همان سال‌های همکاری شمس با دکتر خانلری است.

-شما چطور؟ دنیاهای شما با یکدیگر تا چه حد نزدیک بود؟ آیا شما هم مثل شمس به فرهنگ و سیاست علاقه‌مند بودید؟

خانواده من چه از طرف مادری و چه از طرف پدری بسیار فرهنگ‌دوست و فرهنگ‌پرور بودند. خانواده مادری من حتی اهل سیاست هم بودند و به یاد دارم در سال‌های دکتر مصدق، پدرم از طرفداران پر و پاقرص ایشان بود و مادرم از هواداران سازمان زنان و همیشه در خانه ما بحث‌های سیاسی و فرهنگی در جریان بود. خودم هم لیسانس ادبیات داشتم و دبیر بودم. منظور آنکه به هیچ وجه از دنیاهای هم بیگانه نبودیم و تقریباً هر دو در یک مسیر طی مسیر می‌کردیم البته با تفاوت‌هایی.

-از قرار فاصله بین ازدواج شما تا مرگ جلال، تنها حدود سه سال بود. می‌خواهم از زبان خودتان بدانم که جلال به واقع چه تاثیری در زندگی شما داشت؟ تا چه حد اساساً با هم ارتباط داشتید و این ارتباط چگونه بود؟

من و شمس در سال 45 با هم ازدواج کردیم و جلال سال 48 فوت کرد. من فکر می‌کنم جلال اگر زنده بود و خیلی زود از دنیا نمی‌رفت، خیلی می‌توانست در زندگی ما نقش داشته باشد اما با مرگش خیلی زود ما هم با مشکلات و مخاطراتی روبه‌رو شدیم. ببینید! جلال همواره حامی خانواده بود و اساساً خانواده‌دوست بود در حالی که شمس مرد دوست و جامعه بود و خودتان هم می‌دانید که برای یک زن به هر حال سخت است کنار آمدن با چنین روحیاتی. ما هر هفته پیش از فوت جلال او را می‌دیدیم و از آنجا که شمس بسیار از او حساب می‌برد، بخش زیادی از مشکلات ما نزد او حل و فصل می‌شد. البته حیف که جلال زود از دنیا رفت و همه ما را تنها گذاشت.

-از مرگ جلال بگویید. به هر حال شما و شمس در آن زمان خیلی به جلال نزدیک بودید و مشاهدات شما از آن رویداد می‌تواند متفاوت با مطالبی باشد که تاکنون منتشر شده است.

جلال به واسطه فردی به نام توکلی که رئیس اداره چوب بری منطقه اسالم گیلان بود، صاحب ویلایی در آنجا شده بود و اولین تابستانی بود که در آن ویلا اقامت داشت. آخرین روزهای زندگی جلال روزهایی بود که من و بچه‌هایم برای تعطیلات نزد او رفته بودیم و در کنار هم روزهای بسیار خوشی را تجربه می‌کردیم. یادم می‌آید در آن زمان روس‌ها در آن منطقه مشغول لوله‌کشی گاز بودند و چند جوان نیز در همان ایام برای بحث درباره کتاب خاطرات شوروی نزد جلال آمده بودند. جلال هم بیشتر وقتش را در اسالم به نویسندگی می‌پرداخت. خلاصه ما با هم بودیم و هیچ نشانه‌ای از مرگ هم در او دیده نمی‌شد. ما به تهران برگشتیم و حدود دو روز بعد نصف شبی بود که ما تازه از یک مهمانی بازگشته بودیم که شوهرخواهر خانم دانشور که ارتشی بود به ما خبر داد از طریق ارتش به او خبر رسیده است که جلال در اسالم فوت کرده است...

-بازتاب مرگ جلال برای شمس چگونه بود؟

بعد از فوت جلال، شمس حدود شش ماه را در بیماری گذراند و پس از آن نیز تازه خونریزی معده کرد. همه اینها شوک ناشی از مرگ جلال بود زیرا به هیچ عنوان شمس خودش را برای چنین واقعه ناگواری آماده نکرده بود.

-از مرگ جلال عبور کنیم. در فاصله سال‌های 48 تا 57 که انقلاب پیروز شد، عمده وقت مرحوم شمس به چه اموری می‌گذشت؟

در کنار فعالیت در بنیاد فرهنگ ایران، عموماً منزل ما پاتوقی بود برای جمع‌های دوستانه و روشنفکرانه. یادم می‌آید علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی، متین دفتری، غلامحسین ساعدی و... شب‌های بسیاری را در منزل ما یا افراد دیگر به بحث درباره دیکتاتوری شاه و سایر بحث‌های سیاسی و روشنفکرانه می‌پرداختند. حتی یادم می‌آید که ریاست بخش آموزش و پرورش هم به شمس پیشنهاد شد که قبول نکرد. همچنین خیلی موارد دیگر. انقلاب هم که شد، بنیاد فرهنگ تعطیل شد و شمس با 20 سال سابقه بازنشسته شد.

-شمس به عنوان یک فرد منتقد رژیم شاه و مدافع انقلاب، پس از پیروزی انقلاب اسلامی چه راهی را در پیش گرفت؟ از ماجرای عضویت ایشان در شورای انقلاب فرهنگی بگویید.

بله! پس از پیروزی انقلاب ایشان حدود دو ماهی را در شورای انقلاب فرهنگی به عنوان عضو گذراند ولی به دنبال مطرح شدن بحث تعطیلی دانشگاه‌ها، ایشان به شدت با این موضوع مخالفت کردند و پس از اینکه اختلاف ایشان با افرادی مثل آیت بالا گرفت، از آن شورا استعفا داد. حتی یادم هست که دکتر سروش بعد از این استعفا نزد ایشان آمد تا بلکه بتواند ایشان را برگرداند که موفق نشد و شمس همچنان بر سر موضع خودش باقی ماند. البته پس از آن بنا به پیشنهاداتی حدود یک ماهی را در روزنامه اطلاعات به عنوان سردبیر گذراند تا اینکه پس از آن دیگر هیچ پست رسمی‌ای را نپذیرفت و به پیگیری امور خودش مشغول شد.

-امور خودش دقیقاً به چه معناست؟ ایشان پس از روزنامه اطلاعات به طور مشخص به چه کارهایی پرداخت؟

ایشان انتشارات رواق را مدیریت می‌کرد که آثار جلال را هم همین انتشارات منتشر می‌کرد تا اینکه به دنبال سفر خارجی که برای ایشان پیش آمد، شمس مدیریت انتشارات را به فرد دیگری که نمی‌خواهم در اینجا از او نامی ببرم، سپرد و به سفر رفت. پس از بازگشت به قول خود شمس «رواق، اوراق شده بود» و از همین رو آن موضوع هم به حاشیه رفت. سال 63 هم یادم هست که از طرف روزنامه اطلاعات برای شرکت در کنگره حزب کمونیست، به کوبا رفت و پس از آن هم به نیکاراگوئه. رهاورد این سفر که چند ماه هم طول کشید، قرار بود منتشر شود که این امر هم صورت نگرفت. پس از آن هم همکاری‌های پراکنده‌ای با مطبوعات در کنار انتشار چند جلد کتاب به قلم خودش داشت تا اینکه 10 سال اخیر را در انزوا و گوشه‌نشینی‌ گذراند. زندگی ما هم عموماً با حقوق بازنشستگی هر دو ما می‌گذشت زیرا من هم مانند جلال در سال 59 با 20 سال سابقه کار بازنشسته شده بودم.

-مختصری درباره سبک زندگی مرحوم شمس برای ما بگویید؟ ایشان وقت‌شان را عموماً چگونه سپری می‌کردند و بیشتر به چه مسائلی می‌پرداختند؟

تا زمانی که شمس سالم بود و بیمار نشده بود، اکثراً مطالعه می‌کرد و کتاب‌ها را حاشیه‌نویسی می‌کرد، البته گاهی هم در کنار آن برای خودش نجاری می‌کرد. در سال‌های اخیر هم که پایش شکست و با بیماری روبه‌رو شد. تنها چیزی که شاید تغییر نکرد سبک زندگی‌اش بود زیرا باز هم کارش مطالعه بود و بازبینی کتاب‌ها.

-یعنی در زندگی جز کتاب به چیز دیگری نمی‌اندیشید؟

(با اشاره به کتاب‌های انبوه کتابخانه) زندگی‌اش با همین کتاب‌ها گذشت و معمولاً به سایر مسائل به خصوص در سال‌های اخیر بی‌تفاوت شده بود.

-منظورتان مسائل مربوط به زندگی شخصی و احیاناً مالی است؟

شمس به امور مالی همیشه بی‌تفاوت بود و زندگی درویشی را دوست داشت. شاید یکی از دلایل اختلاف من با او همیشه در همین عامل خلاصه می‌شد زیرا شمس اساساً آدم قانعی بود و من نبودم. البته نه اینکه مسائل مالی برای من اصل باشد اما من همیشه فکر می‌کنم که ما می‌توانستیم وضعیت به مراتب بهتری نسبت به چیزی که اکنون داریم، داشته باشیم. من همواره فکر می‌کردم و بحث هم می‌کردم که بالاخره بچه‌ها آینده‌ای دارند و زمانه، زمانه‌ای نیست که بچه‌ها را بتوان بدون هیچ پشتوانه‌ای در جامعه رها کرد. اما شمس بسیاری از فرصت‌ها را از دست داد و این آرزوی من تحقق نیافت؛ آرزویی که خود من در آن هیچ نقشی نداشتم و هر چه می‌خواستم نه برای خودم، که برای آینده بچه‌هایم بود. یک نکته را هم بگویم و اینکه در کنار تمام این مسائل، شمس انسان با عزت نفسی بود و نه خودش نه فرزندانش هیچ گاه از موقعیت‌های احتمالی سوءاستفاده نکردند. یادم می‌آید که یکی از فرزندانم می‌توانست با سهمیه‌ای به دانشکده دندانپزشکی برود که با این توجیه که این موقعیتی که من می‌خواهم اشغالش کنم، متعلق به فرد دیگری است، این کار را نکرد و عطای دندانپزشکی را به لقایش بخشید. اینها همه اثر تربیت شمس بود که بچه‌ها را هم مثل خودش وارسته بار آورده بود.

-به عنوان فردی که سال‌ها در کنار شمس بوده است، فکر می‌کنید مهم‌ترین دغدغه او چه بود؟

تناقضات جامعه بیش از هر عاملی برایش دردناک بود؛ اینکه چرا عده‌ای از مردم تا این حد محرومند و عده‌ای دیگر تا به این حد فربه و ثروتمند. او مردمداری مردم‌دوست بود که معتقد بود باید با مردم بود و در هر لحظه به داد مردم رسید. از نظر سیاسی هم او همواره به دنبال یک دموکراسی تمام‌عیار بود و این هدف را در تمام مراحل زندگی‌اش پی گرفت.


گفت و گو از: پژمان موسوی

تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان