تبیان، دستیار زندگی
نشست روبه رویم و گفت:« علی سرر متقابلین!» می خندید. نگاهم می كرد و نمی كرد. یعنی زیر چشمی نگاهم می كرد و سرش را پایین می انداخت. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگش را توی دست های بزرگش می چرخاند و زیر لب ذكر می گفت. پرستار گفته بود:« وقتتان را تلف می كنید خانم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بیمار اتاق 314

آنچه خواهید خواند از  داستان های برگزیده اولین مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس با نام بیمار اتاق 314 است که به قلم علی رضا محمدی نیا به رشته تحریر در آمده :

قسمت اول :

نشست روبه رویم و گفت:« علی سرر متقابلین!» می خندید. نگاهم می كرد و نمی كرد. یعنی زیر چشمی نگاهم می كرد و سرش را پایین می انداخت. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگش را توی دست های بزرگش می چرخاند و زیر لب ذكر می گفت.

پرستار گفته بود:« وقتتان را تلف می كنید خانم دكتر! دكتر قبلی خیلی با او حرف می زد اما نتیجه نداد. مدام از بهشت و جهنم حرف می زند. می گوید شهید شده و این جا هم بهشت است.» پرستار به این جا كه رسیده بود، پقی زده بود زیر خنده.

گرمم شده بود. عرق كرده بودم. بلند شدم و یك لنگۀ پنجره را باز كردم. بیرون را نگاه كردم. غروب بود. خورشید را می دیدم كه كم كم پشت ساختمان های بلند پنهان می شد و آسمان را سرخ می كرد. برگشتم، صندلی ام را از پشت میز برداشتم و گذاشتم روبه رویش؛ نشستم روی صندلی. پرسیدم :« چه شد كه شهید شدید؟» همان طور كه تسبیح را می چرخاند و ذكر می گفت، سرش را بالا آورد. نگاهم كرد. لب هایش از هم فاصله گرفت، گونه هایش چال افتاد و لبخندی روی صورتش نشست.

آسایشگاه جانبازان

تسبیح را با دو دستش گرفت. سرش را جلو آورد. زل زد توی چشم هایم و گفت:« شما هم شهید شده اید یا اینكه...؟» سرش را همان جا نگه داشته بود و منتظر جواب بود . مانده بودم چه بگویم كه خودش كمكم كرد. سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را از سرگرفت و همان طور كه زل زده بود توی چشم های من، گفت:« البته كه شهید شده اید. اگر نه كه این جا نبودید. توی بهشت، آن هم جلوی من.»

در اتاق باز شد. پرستار داخل شد. لیوان آب توی یك دستش بود و با دست دیگر هم چیزی را نگه داشته بود. با پشت پا، در را بست و جلو آمد. لیوان آب را گذاشت روی میز من. یك قرص سفید بزرگ توی كاسۀ كوچك پلاستیكی هم كنارش. گفت :« ببخشید خانم دكتر، شیفتم را باید عوض كنم. برای همین الان مزاحمتان شدم. صحبت هایتان كه تمام شد قرص را بدهید بخورد!»

چیزی نگفتم. نمی خواستم روز دوم كارم با پرستار دعوا كنم، آن هم جلوی بیمارم. ولی حتماً بعداً به حسابش می رسیدم. هنوز نمی دانست وقتی مریض توی اتاق من است نباید بیاید داخل؛ آن هم بدون در زدن.

رویم را كردم سمت مرد و گفتم :« گفتید بهشت؟!» گفت: « البته. بهشت است این جا دیگر.» و رو كرد به پرستار كه داشت ازاتاق خارج می شد وگفت:« مگر نه خانم؟» پرستار خندید. در را باز كرد. رو كرد به من و گفت:« عرض كردم كه سرتان را درد می آورد. تا صبح فردا هم كه این جا بنشینید برایتان از بهشت و جهنم وحوری ها حرف می زند.» و رفت بیرون و در را بست. مرد انگار كه حرف پرستار را نشنیده باشد، ادامه داد:« خب معلوم است كه این جا بهشت است. تازه حاج عباس هم این جاست- فرمانده مان را می گویم- او هم این جاست. اما حاج عباس كجا و ما كجا؟ یك روز توی خیابان دیدمش. ریش هایش را زده بود اما من شناختمش. دست یك حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. سلامش كردم اما تحویلم نگرفت. حتماً به خاطر حوری بود. نمی خواست جلوی او ضایع شود. حق هم داشت. آخر قیافۀ مرا ببینید- و با دست، ریش های بلند و موهای وزوزی اش را نشان داد – لیاقتش را نداریم.» لحظه ای مكث كرد. مرا نگاه كرد كه چگونه هاج و واج نگاهش می كردم. سرش را جلو آورد و آرام گفت:« حوری را می گویم.» گفتم: «آهان!» و سرم را به نشانۀ تأیید تكان دادم. لبخند زد. سرش را عقب برد و ادامه داد:« یك بار رفتم پیش یكی ازآنها و ازش خواستم با من بیاید. سرم داد زد وگفت: «گم شو دیوانه. داد می زنم ها!؟» حتماً اگر داد می زد، دو تا از آن ملكه های ریش دار می آمدند و می بردنم جهنم. آن موقع داد نزد. شاید هم زد و من نشنیدم. اما بعدش حتماً داد زده بود. چون فردای آن روز ملكه ها آمدند. صبح كه از خواب بیدار شدم بالای سرم بودند. یعنی آنها بیدارم كردند. زیر درخت و كنار جوب خوابیده بودم كه بیدارم كردند. اول فكر كردم می خواهند مرا به جهنم ببرند. اما نبردند. آوردنم این جا. حیف شد، حوری زیبایی بود. خوش به حال حاج عباس! بر و رویی دارد برای خودش. منظورم این است كه چهره اش نورانی ست – فرمانده مان را می گویم – یك روز توی خیابان دیدمش. دست یك حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. ریش هایش را زده بود. اما من... حرفش را بریدم وگفتم :« این را قبلاً گفته اید!» نگاهم كرد. اول خندید، بعد لبخند زد. چشم هایش را ریز كرد. سرش را جلو آورد و آرام گفت: «راستی نكند شما هم؟...». بعد سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را كه رها كرده بود از سر گرفت. خندید و گفت:« نه البته كه نه ... شما كه شهید شده اید. اگرنه این جا نمی نشستید روبه روی من. من كه لیاقتش را ندارم.»

ترسیده بودم. نه خیلی، اما شب شده بود و من، تنها روبه روی یك دیوانه نشسته بودم. پرستار هم كه رفته بود. البته پرستارهای بخش بودند اما خواب بودند. باید تلفن می زدم تا بیدار شدند و بیایند. پرستار كشیك را هم بعید می دانستم آمده باشد. آسایشگاه قبلی ام، هر وقت پرستار كشیك می رسید، باید می آمد توی اتاق من و دفتر حضور و غیاب را امضا می كرد. اگر هم تأخیر داشت توبیخ می شد. هنوز برنامۀ این جا را نمی دانستم. ولی با چیزهایی كه در آن دو روز دیده بودم، بعید می دانستم چنین نظم و ترتیبی داشته باشد.

من نشسته بودم پشت سرحاجی. گوشی بیسیم را گرفته بودم توی دستم و كمك می خواستم. دیگر رمز و شماره یادم رفته بود. پیچ كانال را می پیچاندم و داد می زدم...»

یكدفعه صدای هق هقش بلند شد و گفت:« خمپاره بود یا تركش نمی دانم. سرحاجی كنده شد و افتاد توی بغل من .  نفهمیدم چه شد.....

گرمم شده بود. نمی دانم چه آتشی به جانم افتاده بود كه مرتب عرق می كردم. بلند شدم. لنگۀ دیگر پنجره را باز كردم. پنجرۀ اتـاق من نرده نداشت؛ یعنی داشت اما كنده شده بود. پرستار می گفت هفتۀ پیش یك دیوانه نرده را كنده. داشته با دكتر صحبت می كرده كه یكدفعه بلند شده و با صندلی كوبیده توی سر دكتر. دكتر كه زمین افتاده، دیوانه ترسیده و خواسته فرار كند. رفته سمت پنجره و نرده را كنده. بعدش هم چون شب بوده، ارتفاع را تشخیص نداده، پریده پایین و در جا مرده. دكتر بیچاره ضربۀ مغزی شده بود و رفته بود بیمارستان. برای همین هم با انتقالی من موافقت كردند.

برگشتم و نشستم روی صندلی. گفتم:« قرار بود ازشهادتتان برایم بگویید. چه شد كه شهید شدید؟» سرش را پایین انداخت. دیگر نمی خندید. تسبیح را هم نمی چرخاند. سرش را تكان داد و با صدایی گرفته گفت:« شهادت...» كمی مكث كرد و ادامه داد:« خدا لطف كرد، و گرنه ما كه لیاقتش را نداشتیم». قطره های اشك را كه روی گونه هایش سرازیر شده بود می دیدم. قطره ها پایین می آمدند و سعی می كردند از میان آنهمه ریش، راهی برای فرار پیدا كنند. كم كم صدای گریه اش هم بلند شد . شانه هایش می لرزید. خواستم بگویم آرام تر گریه كند تا بقیۀ مریض ها بیدار نشوند كه خودش صدای گریه اش را برید و رو كرد به من. چشم هایش سرخ شده بود. همان طور كه اشك می ریخت، با صدایی لرزان گفت:« خون بود و آتش. از زمین و آسمان گلوله می بارید. حاج عباس و بقیه نشسته بودند پشت خاكریز آتش می كردند .شب بود. عراقی ها رسام می زدند و از بالای سرحاجی رد می شد. مرتب منور می زدند . من نشسته بودم پشت سرحاجی. گوشی بیسیم را گرفته بودم توی دستم و كمك می خواستم. دیگر رمز و شماره یادم رفته بود. پیچ كانال را می پیچاندم و داد می زدم...»

یكدفعه صدای هق هقش بلند شد و گفت:« خمپاره بود یا تركش نمی دانم. سرحاجی كنده شد و افتاد توی بغل من .  نفهمیدم چه شد.....

    ادامه دارد....

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان