تبیان، دستیار زندگی
می گم من رو نشناختی ها یادت نیست یه غروب آخرین روز ماه رمضان، که خبر شهادت رمضان رو آوردم. اون شب تو حیاط تون روضه بود. من با دو تا از رفیقام از سپاه آمده بودیم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خبر شهادت همیشه کوتاه بود!

غم یک حالت روحی است. دلتنگی و فراق... نه از جنس اندوه....

داغ دیدگی یک وضعیت است... به لفظ دنیائی جنگ... داغ جنگ...

سوگواری مجموعه ای از اعمال و رفتار ها برای بیان غم و اندوه...

و دلتنگی و فراق و عبور از داغ دیده گی است. و میانجی همه ...

هشت سال دفاع مقدس، هشت سال عبودیت بود بندگی خاص خدا.... و به لفظ دنیائی اش داغ جنگ، بر دل مادرانی نشانده است که بسی دشوار و طاقت فرسا بود. ازین فراق و داغی که مادران شهید داده بر دلشان نشسته است، آیا هیچ وقت به داغ جوئی دل پر درد شون رفته اید.

یادمون باشد که ما مدیون اشک هاشون هستیم. یادمون باشد.....

از مادر رمضان و محمد شهید می پرسم تا بحال کسی حال از دلتون پرسیده است؟

با سر اشاره به هیچ می کند...!! مثل این نقطه ها که به هیچ اشاره دارند....

وقتی شعار زدگی همه جا را گرفته، ریا کاری و....

چند بار به خانواده شهیدان سر زده اید؟

رسم و نمودار و همایش و سمینار....

شهید خورشید کلائی

خاک های جنوب  اگر به تقدس رسیده  و سرت را بر آن خاک می گذاری، شهیدان گمنامی که تو متوسل می شوی که قیامت شفاعتت را کنند. شاید فرزند یکی ازین مادران باشد.

شهداء روز قیامت از تو خواهند پرسید.....

چگونگی خبر شهادت پیوسته با سکوت همراه بود... وقتی می خواهی خبر یه شهادت را بدهی، بردار و مادر فرزند و همسر و پدر یک خانواده را پر می کنی از داغ جنگ ...

مادرش می گوید دادم برای خدا و من خجل و شرمنده می شوم از آن همه صبوری و صلابت و ایمان و...

ضربان قلبت بالا می رود. داغ می شوی و می دانی برای لحظاتی دیگر داغی ابدی بر دل آنها خواهد نشست. پر می شوی از داغ و ترس و بغض و... چیزی گلویم را می فشارد. یه چیزی راه گلویم را بست. و احساس خفگی می کنم. وحیی ناشناخته همه حقیقت وجودی ام را فرا گرفت. و همه بودنم را تسخیر کرد.

براستی سخت تر از ایستادن مقابل تانک و زیر آتش سنگین دشمن، کم نبوده است که پاتک هارو لمس کرده و خمپاره های زیادی در چند متری ام منفجر و گلوله هایی که از کنار سرم گذشته، نمی دانم شاید راز ماندن همین است که امروز باید از شهیدانی بنویسم و فیلم بسازم که یا همرزم و رفیق  بوده اند. یا تابوتشون رو تزئین، عکس هاشون رو قاب... عطر و گلاب،...  تشیع...  قاصد شهادتشون....

عجب حکایت غریبی دارد این انسان....

چیزی که سال هاست مرا دنبال می کند. شاید پس از مرگ نیز رها نشوم. از همه عجیب تر شهیدانی را دیده ام که درست در جائی دفن شده اند که آخرین بار همانجا با هم حرف زدیم و خندیدم و بغض کردیم.

و اکنون امروز مانده ایم تا شاهد این همه فراق و درد و اندوه و دلتنگی باشیم...

وقتی رسیدم سر مزار شهداء که خلوت بود. دو مادر شهید کنار هم نظرم را جلب کرد. مادر شهید الله مازندرانی و شهیدان محمد و رمضان خورشید کلائی، دوربین را دو متری شون گذاشتم و نزدیک شدم. مادر شهید الله بلند شد بدون اینکه کلمه ای حرف بزند راهش را گرفت رفت.

کنار مادر دو شهید نشستم. سلام کردم. هوا گرم بود و عصر روز آخر ماه رمضان، سال 89  احوالش را پرسیدم. بارها پای دل خانواده های شهیدان و جانبازان، همراه گروه بسیج تلویزیونی نشسته و حرف زده ایم. اینجا احساس غریبی می کنم. شرمنده می شوم که نکند موجب اذیتش را فراهم کنم. اولین سوالم را طرح می کنم.

چطوری مادر؟ لبخندی می زند. انگار می شناسدم.

می گوید: الحمدالله خوبیم..

میگم میشه خودت رو معرفی کنی؟

من مادر دو شهید هستم. رمضان و محمد خورشید کلائی از روستای محمد آباد گرگان. اول پسر بزرگم رمضان  شهید شد بعد سالش که تمام شد محمد جانم شهید شد...

پدرشان هم کشاورز هست.

بچه هام هردو درس خوانم بودند و عاشق امام خمینی خیلی...

بسیج بودند، بسیج، مسجد می رفتند.

نماز شان سر وقت، خیلی خوب بودند. دادم شان در راه خدا برای امام حسین و فاطمه زهرا.....

شهید رمضان خورشید کلائی
شهید محمد خورشید کلائی

می پرسم تا بحال از شما فیلم گرفته اند. کسی هم حال تون رو می پرسه؟

می گوید: نه هیچ کسی نیامده و فیلمی هم نگرفتند. فقط از بنیاد شهید سالی یه بار  یه نفر است بنام آقای غریب خیلی مرد خوبی است. اون میاد همیشه.... فرهنگی بنیاد شهیده

می گم خوب اون آقای غریب اسمش مسلم غریب است و بچه شهید. چون خودش مسلم است و غریب است حال غریبان را می فهمد. بی دردان کجا حال دردمندی را می فهمند... می خندد وامی نهد به خدا...

بعد میخندم و یخم وا می شه و می گه پس خودش این کارهه...! بگو خیلی به خانواده ها سر میزنه پس بچه شهیده...

می گم مردم چی؟ دانشجو ها... مردم عادی... می گه سال به سال هیچ که در خونه ما هارو نمی زنه...

هیچ کس... خبرمون رو هم نمی گیره... خوب همه گرفتارند... کار دارند. درس دارند... زندگی دارند...

میگم از زندگی ات بگو: من سه تا پسر داشتم، اولی و دومی شهید شدن و اول رمضان تو عملیات رمضان شهید شد و بعد محمد و سومی بیکاره همین دیگه... غصه سومی ما رو کشته... مردم فکر می کنند ما خانواده شهداء همه مملکت رو بردیم و خوردیم. نه والله هیچی

گفتم: نه مادر جون مردم ما خوبند اینطوریام نیست. آدم بده ها یه آدم های دیگه هستند. خدا روز قیامت حالشون رو می گیره.... میخنده... میگه اونا روز قیامت هم پارتی دارند....

بعد می گم خوب من رو نشناختی.....؟ با سر اشاره می کنه... نه

می خندم و می گم ما رو بگو دل مون خوشه روز قیامت دست مون و می گیری....؟ می خنده

می خندم و می گم دعا کن ما هم شهید شیم.... باز می خنده....

می گه اگه تو شهید بشی! کی میاد از من فیلم درست کنه از شهیدام فیلم بسازه.... می خنده و میگه اصلاً نه دعا نمی کنم. بیاد مادر شهید علیخانی پدر شهید کیخواه میفتم که همین رو گفتند و دیگران ... مثل اینکه بخت یارمون نیست. می گم حالا بعد از من هم  هستند که بیان... میگه تا حال که هیچ کی نیامده، اگه یکی پیدا شد و مثل تو بود. حتماً من دعا می کنم که تو شهید بشی....

می گم من رو نشناختی ها یادت نیست  یه غروب آخرین روز ماه رمضان، که خبر شهادت رمضان رو آوردم. اون شب تو حیاط تون روضه بود. من با دو تا از رفیقام از سپاه آمده بودیم... یه راست با ماشین آمدیم تو حیاط تون... فرش پهن بود روضه هم بود. نمی دانم یادم نیست افطاری که نبود... چون شب عید فطر بود.

حال غریبی گرفت و گفت: اوه آون شب رو می گی شما آمدین خبر شهید شدن پسرم رو دادین تو شوهرحوا نیستی.... می خندم....  می خنده وای پس اون پسر بچه تو بودی!؟ لباس سپاه تنت بود. الان چقدر شکسته شدی...  پیر شدی موهات همه سفید شده... می خندم و میگم اون موقع بیست سالم هم نمی شد الانه چهل هم گذشتم.... می خنده و میگه چهل هم باشی خیلی سوختی ولی ...!؟ چرا اینجوری شدی... من همیشه فکر می کردم تو شهید شدی رفتی بهشت... « پس زنده ای هنوز...»

گفتم اگه دعام کنید خوب اگه دعام کنی شهید می شم. باشه...

می گه نه تو باید باشی ما به آدمای مثل تو احتیاج داریم. این حرف همه مادران و خانواده شهیدانی بوده که تا بحال رفتم خونه شون. خیلی هاشون در دم بجا می آرند بعضی ها  آخر کار... می فهمند که چه کردم با دلشون...

چقدر سخته به مادری بگی بچه ات شهید شده ؟

خبر شهادت همیشه کوتاه بود.....!

به اندازه یه سلام و یه خدا حافظی.... بی آنکه حرفی در میانه باشد... و سکوت... پسرت شهید شد.

بعد شیون... بعد بغض... بعد گریه و فریاد... همسایه ها می ریختند...

بلند گوی محله مارش جنگ می زد... نوحه آهنگران... شیون زنان....  شهید آورند شهید....

محله حال غریبی پیدا می کرد...

عجب حکایت غریبی دارد انسان....

همه این ها حاصل یه نظم الهی است ...

و نشونه هایی است  سر راهمان...

منبع : گروه تلویزیونی بسیج افلاکیان

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان