تبیان، دستیار زندگی
و از دستوری که حمید به من داد و من نتوانستم. از من خواست آن نگهبان را از کار بیندازم و من، نه که مستقیم بگویم نمی توانم یا می ترسم، فقط سکوت کردم. گفت « فقط بی سر و صدا، که عملیات لو نرود.» نه حرفی زدم نه حرکتی کردم که نشان بدهد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی که در آغوش مجنون خفت

چی بگویم؟ . . . به پسرم بارها شده که گفته ام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!»

می گوید «آنها مگر چطوری بوده اند؟»

من خیلی از آنها می دانم. سال ها با آنها بوده ام. ولی وقتی قرار می شود برای پسرم، برای نسل آینده، از آنها بگویم نمی توانم. لال می شوم. یا از بس می دانم نمی توانم بگویم. می ترسم نکند بگویند دروغ می گویم. یا اینکه براشان افسانه می بافم. مجبور می شوم بگویم من کنار همین حمید بود که فهمیدم ترسیدن یعنی چی، نترسیدن یعنی چی. از ترس خودم می گویم، از عملیات خیبر، از روزهای آخر حمید، از کنارهم بودنمان. و از دستوری که حمید به من داد و من نتوانستم. از من خواست آن نگهبان را از کار بیندازم و من، نه که مستقیم بگویم نمی توانم یا می ترسم، فقط سکوت کردم. گفت « فقط بی سر و صدا، که عملیات لو نرود.»

شهید باکری

نه حرفی زدم نه حرکتی کردم که نشان بدهد آماده رفتننم. و همین است که آتشم می زند و یادم به آبادان می افتد و محاصره اش. اولین بار حمید را آنجا دیدم. به پسرم می گویم که من آن زمان توی تیپ کربلا بودم. بعد که رفتم لشکر عاشورا با حمید انس گرفتم. مهدی هماهنگی رده های بالا را انجام می داد و کارهای نظامی را می سپرد به حمید.

به اینجا که می رسم دلم می خواهد برای پسرم از خون چشم حمید بگویم، بگویم در آن دو شبی که توی جزیره مجنون بودیم باباش گاهی چرتکی زد، اما حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت. از خودم هیچی نمی گویم. حتی از خودم بد می گویم، تا بروم برسم به آنجا که باید بگویم خیلی ناغافل دیدم از چشم های حمید دارد خون می آید.

از ترسم هم برای پسرم می گویم، که مجبورم کرد داد بزنم « حمید چشم هات . . . ترکش خورده؟»

او نمی دید نفهمید چی می گویم. می خندید. برگشت زل زد بهم، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز کار و بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده و از آن خون . . .

به پسرم می گویم حمید با همین چشم های خونین خسته، توی مجنون، روی همین پل بود که . . . بعد می بینم حاشیه رفته ام. از اول می گویم. از آنجا که توی این عملیات دو گردان از لشکر ما بود، دو گردان از لشکر نجف اشرف، و قرار بود عملیات طوری شروع شود که عراقی ها اصلاً بو نبرند ما آمده ایم. من با حمید بارها آمده بودم آنجا. و حالا با همین دو گردان، آرام، صبح اول وقت با قایق ها آمدیم نهرها را دور زدیم آمدیم توی جزیره پیاده شدیم. رفتیم خودمان را رساندیم به خاکریزی نزدیک پل و از آنجا نگهبان را دیدیم. حمید همین جا بود که نگهبان را نشانم داد. سکوتم را که شنید خودش بلند شد رفت. برای پسرم دلیل می آورم که پام سنگین شده بود و شاید اگر می رفتم الآن نبودم بگویم که حمید رفت نگهبان را خفه کرد تا به بقیه بگوید حرکت و به من بفهماند « دیدی ترس نداشت.»

بعد می گذارم پسرم آن دو گردان را ببیند که به دستور حمید و بدون حتی شلیک یک گلوله از روی پل رد می شوند می روند توی جزیره. عراقی ها را هم نشانش می دهم که اگر هم ما را می بینند فکر می کنند از خودشانیم. چون از طرف نشوه آمده بودیم و آنها احتمال می دهند باید نیروی کمکی خودی باشیم. تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابی ها یک دایره درست کردیم و خبر دادیم به هلیکوپترها که بیایند.

حمید گفت« برو بگو رسیدیم!»

به بیسیم چی گفتم سریع فرماندهی را بگیرد. فکر کنم آقا محسن بود که گفت« صدات آشنا نیست. بده به همراهت صحبت کند!»

حمید نبود. گفتم « رفته جلو.»

حالا مهدی را نشان پسرم می دهم که خبردار شده حمید چی شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش می زنند بروند بیاورندش عقب. عصبانی است. پیامش را با یک پیک می رساند که « شما به حمید کاری نداشته باشید. بگذارید همان جا بماند. به کار خودتان برسید.»

لرزش دستش را هم نشان پسرم می دهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد که می خواهد بگوید « نمی خواهم آن کس فقط حمید باشد.»

مجنون، روز اول، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود، بدون شلیک تیر و با آن همه اسیر. اما فردای آن روز . . . به پسرم می گویم « کاش فردا نمی رسید!»

که پاتک ها را ببینیم. یا آتش را. و این که از راه خشکی موفق نبودیم و باید می رفتیم طرف نشوه. رفتیم، توپخانه داشت طلایه را می زد.

به حمید گفتم «توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بیندازیمش بعد حرکت کنیم.»

گفت «اجازه بده تماس بگیرم.»

سلسله مراتب را از یاد نمی برد. تماس گرفت. گفتند نه. گفتند مأموریت شما چیز دیگری ست. گفتند تمام نیروتان را صرف مأموریت خودتان بکنید.

به پسرم می گویم «اگر آن روز آن توپخانه را از کار می انداختیم شاید جاده باز می شد و آن پل محاصره نمی شد و حمید هم . . .»

و موتور را نشانش می دهم که من و حمید سوارش هستیم. نگرانی توی صورت هامان موج می زند از اینکه نیرو کم آورده ایم. هی به پشت سر خیره می شویم. زیر لب چیزهایی می گوییم که نمی گذارم نه او نه شما بشنوید. همان جاست که می بینم پل دارد محاصره می شود، حدود ساعت ده. ما نزدیک پل سنگر گرفته بودیم و عراقی ها داشتند می آمدند از روی پل بیایند طرف ما. حمید رفت نیروهای دو طرف جاده را به دست هم بدهد که . . .

می گذارم پسرم دلخوش باشد به این که حالا مرا هم پشت سر حمید می بیند، می بیند قدم به قدمش می روم، تنهاش نمی گذارم. آتش را هم نشانش می دهم، آتش آر پی جی و تیربار را، که از ساختمانی کنار پل به طرف ما نشانه رفته اند. حالا همان لحظه ای ست که حمید و من از آتش آر پی جی می افتیم. لحظه ای سخت است برای من که ببینم او دو متری من افتاده و من فقط شکمم زخمی شده و آتش نگذارد پیشش بمانم، بروم خودم را بیاندازم توی کانال و فقط داد بزنم « حمید! »

 شهید حمید باکری

انگار دستورش داده باشم سریع برگردد. بعد بلند تر داد بزنم « حمید!»

انگار دستور به بقیه داده باشم بروند بیاورندش. حالا بچه ها را نشان پسرم می دهم که خودشان را به آب و آتش می زنند تا بروند حمید را از روی پل بیاورند و نمی توانند. تیر می خورند، ترکش می خورند و نمی توانند. صداش هم می زنند، به اسم تا بلند شود خودش بیاید. اما مگر می شود؟ مگر می تواند؟ مغز نظامی لشکر افتاده آنجا، روی پل، و ما نمی توانیم برویم و من درد دارم نمی بینم. فقط می بینم دو نفر زخمی می شوند برای آوردن حمید. زمزمه ها را هم یادم می آید که هر کس هر جا بود، زیر لب و گاهی بلند می گفتیم « حمید ! »

خودم یادم نیست، به پسرم هم همین را می گویم، که چقدر طول کشید بیهوش شدم. تا آخرین لحظه سعی کردم چشم هام را باز نگه دارم که آمدن حمید راببینم و نتوانستم. نتوانستم حمید را ببینم نه بقیه را، که چطور می دوند، چطور تیر و ترکش می خورند، چطور حمید باز همان جا می ماند و من، بیهوش، با جیپ فرستاده می شوم عقب و در خواب و بیداری و هر جا می رسم داد می زنم «حمید!»

حالا مهدی را نشان پسرم می دهم که خبردار شده حمید چی شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش می زنند بروند بیاورندش عقب. عصبانی است. پیامش را با یک پیک می رساند که « شما به حمید کاری نداشته باشید. بگذارید همان جا بماند. به کار خودتان برسید.»

لرزش دستش را هم نشان پسرم می دهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد که می خواهد بگوید « نمی خواهم آن کس فقط حمید باشد.»

بعد تنهایی مهدی را نشان پسرم می دهم که دارد نامه برای آسیه و احسان حمید می نویسد تا دردش را با برادرزاده هاش بگوید، تا فراموش کند خیلی ها حاضر بودند شهید بشوند ولی جنازه حمید را با خودشان بیاورند عقب. شاید به خاطر همین حس بود که دعا کرد جنازه خودش هم پیدا نشود.

حالا مجبورم زخم مهدی را نشان پسرم بدهم که خطرناک است و اگر نرسانندش عقب . . . چی بگویم؟ . . . می روند مهدی را سوار قایق می کنند که برگردد. از کجا می دانستند و می دانستیم که مهدی هم با یک گلوله ی آر پی جی گم می شود و با آب و جلو چشم نیروهاش.

مهدی یک بار به من گفت « حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.»

گفتم « تو که، او که . . .»

گفت « به هر کاری دست می زنم پیش نمی رود. نمی دانم چی کار کنم.»

این جور وقت ها بدجوری ساکت می شد. بعد وقتی حرف می زد جگر آدم را آتش می زد.

گفت «من بدبخت شده ام، صمد. نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم نیست.»

کمرش شکست.

آمد نزدیک تر گفت « تو را بعد می بینم، بی انصاف. ولی حمید را . . . به دلم برات شده که . . . دیگر نمی بینم.»

گفتم «زبانت را گاز بگیر، قارداش!»

ما هم این را می دانستیم، ولی جوری وانمود می کردیم که دست کم او روحیه داشته باشد بماند، لشکر از هم نپاشد . . . و وقتی او هم رفت . . . چی بگویم؟ . . . مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از عملیات و براش تعریف کنم که برای حمید پیغام رسیده که احسانش مریض است، حتماً باید خودش را برساند. من آنجا بودم دیدم. گفت « نچ! »

لب گزید. راه رفت. زیاد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. وقتی رسید به من فقط گفت «لا اله الا الله.»

گفتم « چی شده، حمید؟»

گفت « وسوسه می کند این شیطان . . . که بلند شوم بروم.»

گفتم « خب برو. این حق احسان است.»

گفت « نمی توانم. اگر بروم پام سست می شود می مانم. آن هم حالا و با این عملیات و با این . . . »

گفت « نچ! »

گفت « لا اله الا الله! »

بعد باز خانمش تماس می گیرد می گوید آسیه هم تب کرده. وقتی حمید دلیل می تراشد مجبور می شود بگوید « تب نیست. آبله است. بلند شو بیا، مرد!»

حمید می گوید « دیگر نمی توانم. باشد بعد . . . بعد عملیات.»

قبل از رفتن، وقتی نشستیم توی قایق، همین جا بود که مهدی آمد حمید را صدا زد و یک کیسه کوچک کشمش پرت کرد براش. حمید گرفتش. خندید.

باکری مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا

گفتم « حالا دیگر پارتی بازی می کنید؟ پس ما چوب سیگاریم این جا؟»

مهدی گفت « چوب سیگار نیستی. سروری.»

آمد نزدیک تر گفت « تو را بعد می بینم، بی انصاف. ولی حمید را . . . به دلم برات شده که . . . دیگر نمی بینم.»

گفتم «زبانت را گاز بگیر، قارداش!»

حالا وقتی یاد گریه اش می افتم و نگاهش به آنجا که حمید رفته بود می فهمم چرا خودش هم رفت و نیامد. می فهمم چرا اینقدر احسان و آسیه را محبت می کرد یا سعی می کرد در آن یک سال براشان پدری کند. به پسرم می گویم مطمئن باشد او حتی اگر یک درجه تب می کرد من یک لحظه آن جا نمی ماندم و می آمدم، ولی حمید فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت.

بی دلیل نیست که دست پسرم را می گیرم می برمش جایی که حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا می خواند و وقتی می پرسم چرا می گوید « اگر با هم نخوانمشان نمی توانم راحت تصمیم بگیرم.»

یا وقت عملیات ببرمش صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم « او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی نفر اول بود. حتی جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات که باید جلوتر از همه حرکت کنند.»

یا ببرمش جایی که امکانات به عملیاتی نرسیده و همه توی محاصره اند و در دو متری مرگ و خیلی ها دارند ناسزا به خیلی ها می گویند و او فقط می گوید « الله بنده سی» تا دل ها را آرام کند. یا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده اند، هیچ وقت به رخ هیچ کس نکشیده اند و در سخت ترین لحظه ها نمی شد از بقیه فرق شان گذاشت.

یا ببرمش جایی که حمید نشسته دارد دستور می دهد باید تمام بچه های جامانده را بیاورند عقب و نمی توانند و هی خون خونش را می خورد و به خودش بد می گوید که نتوانسته. مهدی را هم نشانش می دهم که همین حال را داشته که نتوانسته حمید را بیاورد نه بقیه را. به پسرم می گویم «شاید به خاطر همین حس هاست که هردوشان نیامدند . . . تا تسلای خاطری برای خانواده ی نیروهای مفقودالاثرشان باشند.»

پسرم به حرف می آید می گوید « اگر سالم بر می گشتند چی می شد؟»

می گویم « مطمئنم نمی توانستند به چشم هیچ کدام از پدر و مادرهای نیروهاشان نگاه کنند . . . که عزیزهاشان را سپرده اند به آن ها و آن ها . . . چی بگویم؟»

می گویم حالا وقت گریه است، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست، از حسرت است، از حسادت است به رفتن آن دو برادر، حمید و مهدی، که هر دوشان را گلوله آر پی جی از من جدا کرد.

در تمام این روزها و هر لحظه که زمان اجازه بدهد سعی می کنم از این گلوله های آر پی جی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آن ها بودن و مثل آن ها رفتن یعنی چی . . . اگر بغض بگذارد.

مطالب مرتبط :

یادنامه شهید مهدی باکری

شهید مهدی باكری از زبان همسر

سفر به ارومیه ( باکری ها )

باکری ها ، خودسازی

اخلاق باکری ها

حمید باکری، الگوی بسیجی

حمید باکری از نگاه همسر

راوی : صمد شفیعی

تنظیم : رها آرامی – فرهنگ پایداری تبیان