تبیان، دستیار زندگی
مجید زارع چهارده ساله آملی، شهر هزار سنگر را در مقابل دوربین خبرنگارهای جهان قرار می دهند، سه روز تشنه است، یک لیوان آب یخ به او می دهند، بخور حرف بزن، چرا با این سن کم آمدی جنگ، از اینکه اسیر شدی پشیمان نیستی، مجید شلوغ گردان یا رسول آب را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

منت نگذارید که جهاد کرده اید

گروهی بودند، دائم بر پیامبر خدا منت می گذاشتند، در کنارت جنگیده ایم، برای اسلام جهاد کرده ائیم، منت می گذاشتند که مسلمان شده اند.

در برابر منت آنان، خدای سبحان آیه 17 از سوره حجرات را بر پیامبر نازل کرد: یمُنُّونَ عَلَیكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَی إِسْلَامَكُم بَلِ اللَّهُ یمُنُّ عَلَیكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِیمَانِ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ... آنها بر تو منّت می‏نهند که اسلام آورده‏اند؛ بگو: اسلام آوردن خود را بر من منّت نگذارید، بلکه خداوند بر شما منّت می‏نهد که شما را به سوی ایمان هدایت کرده است، اگر در ادعای ایمان راستگو هستید!

دفاع مقدس

منت گذاشتند که جهاد کردند، زخم خوردند، مسلمان شده اند، خداوند منان گفت: ای پیامبر به آنها بگو منت مگذارید بر من اسلامتان را، بلکه خدا منت می گذارد بر شما که هدایت کرد شما را...

مصداق این آیه آدم های امروز است، چه آنهائی که برای خدا رنج و اندوهی برده اند، چه آنها که در هشت سال دفاع مقدس جنگیده اند، ترکش، زخمی هم شاید خورده اند، خون داده اند...

بگذارید از خودم حرف بزنم، می خوام همه اتهام بسوی خودم باشد. اگر آن روز توفیق خدا شامل من نمی شد، اگر آن هدایت خدا نبود، مرا در سن نوجوانی، فرا نمی خواند. پانزده سالگی، آن همه شور و عشق در من پدید نمی آمد، امروز حرفی برای گفتن هم مگر داشتم...

بلکه خجل شرم گینانه، باید روزگار بدی را می گذراندم، حوادثی چون کربلا پدید آمد، قصه جنگ، انسان تنها یک بار مختار به تصمیم است.

رسول وقتی از هر دو پا گلوله می خورد، عراقی ها که او را به تسلیم فرا می خوانند فریاد میزند: دستت را ببر بالا؛ رسول می گوید: دستام را کشیدم بالا، نه به نشانه تسلیم، که اصلاً تا عرض شانه هام هم بالا نبردم، مانند مسلم در کوفه...

واقعاً سخت بود برام که دستام را ببرم بالا، تسلیم بشوم، اسیر شدن برام کلی فرق داشت با تسلیم شدن، همه رفتن ما برای جنگیدن از سر همین اعتقاد بود، اگر در آن لحظه براحتی دستام را می کشیدم بالا، اسیر می شدم، امروز با هزارن سوال بی پاسخ مواجه بودم.

نمی توانستم زندگی آرامی را در گذشت ایام سپری کنم. با تمام وجودم همه حقیقت درونی ام، اعتقادم...

آرمانم، همه من در لحظه باید تصمیم سرنوشت سازی را می گرفت.

هر کاری که می کردم بعد از آن دیگر قابل برگشت نبود.

ثانیه ها بسختی سپری می شد.

هر تصمیمی که گرفته می شد اعتقادی بود، غیر قابل باز گشت.

بچه ها را به اسیری می برند...

مجید زارع چهارده ساله آملی، شهر هزار سنگر را در مقابل دوربین خبرنگارهای جهان قرار می دهند، سه روز تشنه است، یک لیوان آب یخ به او می دهند، بخور حرف بزن، چرا با این سن کم آمدی جنگ، از اینکه اسیر شدی پشیمان نیستی، مجید شلوغ گردان یا رسول آب را پس می زند، فرمانده عراقی دست به سر مجید می کشد، نوازش می کند، زن هندی می خندد، آب را دوباه و سه باره به مجید تعارف می کنند، هیچی از مجید نمی خواستند، فقط می خواستند مجید تشنه و اسیر یک لیوان آب را جلوی دوربین بخورد، از دست افسر عراقی آب را بگیرد، بخورد، مجید لیوان آب را محکم به زمین می کوبد، لیوان خرد می شود، آب سرد که در آن لحظه همه حیات مجید بود، بروی خاک می پاشد...

با گلوله به ران رسول می زنند که فقط دستش را از عرض شانه اش بالاتر ببرد، حضرت مسلم وقتی در محاصره قرار می گیرد، دشمن هر چه می کند، مسلم دست ها را از عرض شانه ها بالاتر نمی برد، رسول گلوله خورد، گفت من اسیر می شوم، اما حقیر نمی شوم.

حضرت زینب(س) گفت: مرا به اسیری می برید، به حقیری که نمی برید، ستون ظلم را شکست.

مجید مانند مولایش حضرت ابوالفضل(س) که آب را به روی آب پاشید، مجید آب را بروی خاک پاشید.

شعبان ناهیجی، آملی، فرمانده عراقی دستور می دهد، نمازت را بشکن،  او اعتنا نمی کند، چون حضور نداشت که آن عراقی را ببیند، فرهان افسر بعثی، در حین نماز با نبشی آهنی می کوبد به پهلوی شعبان، نمازت را بشکن بسیجی، هیچ اعتنا نمی کند، سرباز های دشمن، شعبان را می بندند، به نرده آهنی، دستنش را می شکنند، خرد می کنند، تا صبح، بیست ساعت سرپا با دست شکسته می بندنش به نرده پنجره سلولش نمازش را نشکست، دستش را شکستند... یک معلم ساده تهرانی، را می برند، همه را صف می کنند، به آن معلم می گویند، تو باید در مقابل اسرا به امامتان توهین کنید.

ادای امام را در بیارید. آن معلم سکوت می کند، کتکش می زنند، فریاد می کشند، فقط یک کلمه ادای امام را در بیار خلاص شو. با نبشی آهنی به پهلویش می کوبند، آن قدر کتکش می زند، شکنجه اش می دهند، او به امام توهین نمی کند، فقط باید یک کلمه ادای امام را در می آورد.

خلاص می شد، کتک خورد اما بی ادبی نکرد، سه بار از بس کتکش زدند بیهوش شد.

تو اسیری، آب را بروی همه می بندند، می گویند، هر کس تشنه است. بیاید ادای امام را در بیاورد آب بنوشد، بچه ها تشنه می مانند، از تشنگی به مرز مرگ کشیده می شوند، بسیجی ولائی اند، اهل وفایند، اصل ولایت فقیه این جا در میان اسرا معنا می شود، تبعیت پذیری از ولایت امر است.

امروز ازین بچه ها بپرسی که شما بودید، در سخت ترین لحظات، در اسارت زینب وار مبارزه کردید، می گویند ما راضی نیستیم، از ما بنویسید، اصرار و تمنا.... بچه هایی که ذره ائی با گردش ماه و خورشید. تغییر نکردند.

بکر و دست نخورده، آرمانی، اعتقادی، ذره ائی عوض نشدن، هیچ کجا هم داد نزدند که ما رفتیم، جنگیدیم. ما خون دادیم. ما مقابل عراقی ها در اسارت کتک خوردیم. اما به ولایت بی وفائی نکردیم. امروز حتی توقع این را ندارند که یک سلام ساده به آنها بشود. می گویند برای خدا بود. ما که کاری نکردیم...

اصلاً می گویند ما نبودیم. این ها کسانی دیگر بودند، خجالت می کشند، بهم اخم می کنند. ننویس از ما، نگو، رسول هیچ گاه مقابل دوربین نیامد، مجید نیامد، شعبان نیامد، آن معلم تهرانی هم نمی آید...

وفا داری بسیجیان امروز نیز به مولایشان امام خامنه ایی همین طور است.

بسیجی همیشه پیشانی معرکه است. وسط جهاد. ما باید از امر ولایت تبعیت داشته باشیم.

کسانی هستند با مقدار زحمتی که برای این انقلاب کشیده اند. منت گذاری می کنند.

اگر جهاد کرده اید.این تو نبودی. این منت خدا بر تو بود.

این خدا منت گذاشته، که هدایت کرده است ما را.

برای سیدالشهداء اشک بریزیم.

قلب ما رئوف کربلائی باشد که با نام گودال قتلگاه بلرزد و آشوب بشویم.

این لطف خداست.

امروز شهدا دست ما را گرفته اند.

شهدا منت گذاشته اند.

اگر این رنج جنگ نبود اگر دردش نبود، اگر جهاد نکرده بودیم. وای برما که منت داریم بر خدا....

اگر امروز اهل ولایت نبودیم. این ها همه را از شهداء داریم، پس قدر بدانیم لطف خدا را. محبتش را.

منبع : برگرفته از دیار رنج

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان