تبیان، دستیار زندگی
روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند. یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی که خبر شهادتش را به مادر داد

برای شهید «حسن ‌محمد علی‌خانی»

کلاس دوم راهنمایی، در مدرسه شهید «مدرس» الوکلاته درس می‌خواند. هر صبح، در گرگ میش هوا، چهار کیلومتر پیاده می‌رفت و در تاریکی غروب برمی‌گشت. چهل تا کبوتر داشت، عاشق کبوترهایش بود. از مدرسه که برمی‌گشت، آب و دانه کبوترها را می‌داد. اذان که می‌شد، می‌رفت مسجد، تا نیمه‌های شب. بسیجی هم بود. هر شب که از محراب، نیایش و رزم شبانه برمی‌گشت، سری به کبوترهایش می‌زد و می‌خوابید.

چند روزی از عملیات خرمشهر گذشته بود. نیمه‌های روز بود که از مدرسه برگشت. بی ‌حوصله، لب سکو کز کرد و تکیه داد به ستون. مادر داشت رخت می‌شست. دستش توی تشت رخت‌شویی بود. گفت: «چه شده مادر؟!»

شهید حسن محمد علیخانی

گفت: «غلام‌علی، رفیقم زخمی شده، حالش خیلی بد است.»

بعد از سکو پایین پرید و توی حیاط دنبال خروس دوید. توی توری گیرش انداخت. کبوتر‌ها ترسیدند و به هوا پر کشیدند. خروس را توی بغل گرفت و آورد. مادر تعجب کرده بود، گفت: «می‌خواهی چه‌کار کنی مادر؟!»

گفت: «می‌خواهم برای سلامتی غلام‌علی، خون بریزم.»

غلام ‌علی توی روستا از اولین‌ کسانی بود که پا به جنگ گذاشت و نخستین کسی بود که زخم برداشت. «حسن» خروس را برد و داد، کشتند. بردش در خانه یک فقیر و برگشت. سبک شده بود، گفت: «مادر! آدم‌هایی مثل غلام‌علی خیلی با ارزشند، جانباز جنگند، حرمت دارند.»

و اشک‌هایش نم‌نم چکید. مادر او را به حال خودش گذاشت. حسن توی فکر بود. مادر از حال دلش باخبر بود، می‌دانست که ته دلش جوش جنگ را می‌زند و می‌خواهد بال بکشد و برود.

پدر از سرِ زمین برگشت. علف‌ها را از کولش به زمین انداخت و دست‌هایش را شست. حسن هنوز لب سکو، زانوی غم بغل گرفته بود و زل زده بود به پریدن کبوترهایش، خیلی دوستشان داشت. شب‌ها که طبقه بالا روی ایوان می‌خوابید، کبوترها روی نرده‌ها دوروبرش بال‌ بال می‌زدند. جمعه‌ها حیاط را می‌گرفتند روی سرشان و حسن بین درخت‌ها دنبالشان می‌کرد.

حسن بلند شد و سلامی داد. پدر از پلکان بالا رفت. حسن وضو که گرفت و نمازش را خواند، مادر داشت سفره را پهن می‌کرد.

حسن برگه‌ای درآورد، رفت بالا و توی ایوان پیش پای پدر نشست. شروع کرد به تعریف کردن از جنگ، بعد برگه رضایتنامه را نشان پدر داد.

گفت: «بابا! این رضایتنامه را امضا کنید تا من بروم جبهه.»

ابروهای پدر در هم رفت، گفت: «نه! نمی‌گذارم بروی.»

ـ بابا جان! مگر امام نگفته‌اند که دفاع از کشور واجب است؟ مگر ما مسلمان نیستیم؟

ـ یکی از برادرهایم زمان شاه لعنتی، توی سربازی یخ زد و مرد، یکی دیگر هم توی جنگل گم شد و هیچ ‌وقت پیدا نشد. نه! تو هنوز خیلی بچه‌ای.

حسن گفت: «ببین بابا! من دیگر پانزده سالم تمام شده است، بیش‌تر از این طاقت ندارم.»

مشهدی «حسین» بلند شد. خسته بود و حسن، حسابی لجش را در آورده بود. حسن به التماس افتاد. مشهدی حسین گفت: «دیگر چه می‌گویی؟ اصلاً من مسلمان نیستم، خوب شد؟»

حسن گفت: «باشد! پس اگر مسلمان نیستی، برای چه رفتی و برای مکه ثبت‌نام کردی؟ چرا منتظری که بروی؟»

مادر خنده‌اش گرفت. پدر هم از خنده مادر خندید و گفت: «من که می‌دانم تو بالاخره یک داغ بزرگ روی دلم می‌گذاری، قبول!»

برگه رضایتنامه را گرفت و امضا کرد. حسن پله‌ها را دوتا یکی پایین دوید و رفت بسیج. ثبت نام کرد و برگشت.

وقتی داشت اعزام می‌شد، به مادر گفت: «ببین مادر جان! اگر روزی آمدند و گفتند، عکس حسن را بده، دلمان برایش تنگ شده، بدان که حسنت شهید شده است.»

بعد یک شانه در آورد و نشان مادر داد. کشید به موهایش و گفت: «ننه! موهایم را شانه بزنی‌ها.»

دل مادر هوری ریخت. حسن پرید توی اتوبوس و راهی جبهه شد.

روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.

یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.

توی عملیات «محرم»، «اصغر» فرمانده بود؛ معاون گردان حضرت «ابوالفضل(ع)». بچه‌های سلطان‌آباد را جمع کرد و گفت: «باید همه، موهایتان را از ته بزنید. این مطلب به همه نیروهای گردان هم ابلاغ شده. گفتم اول از شما شانزده نفر که هم‌ محلی‌مان هستید، شروع کنم.»

حسن عاشق موهای لختش بود. یک شانه داشت که دائم به موهایش می‌کشید. همه موهایشان را تراشیدند، اما حسن افتاد سر لج و گفت: «من نمی‌تراشم.»

به اصغر هم گفت: «تو فرمانده من هستی و من مطیع فرمانت هستم. فرمانده! به من بگو برو روی مین، می‌روم. بگو با نارنجک برو زیر شنی تانک، می‌روم. فرمانده! قسم می‌خورم که هرگز از فرمانت سرپیچی نکنم، اما از من نخواه که موهایم را کوتاه کنم.»

اصغر گفت: «پسر! موهایت خیلی بلند است، اگر زخمی شوی، پر خاک می‌شوند.»

هرچه اصغر گفت، حسن کوتاه نیامد.

شب بود و همه خواب بودند. «حسین‌علی» و اصغر، یک قیچی آوردند که سر حسن را از ریخت بیندازند، تا حسن مجبور شود که موهایش را بزند. وقتی رسیدند بالای سرش، حسن از جا پرید و مچشان را گرفت. گفت: «بابا! من اصلاً می‌خواهم با همین موها شهید شوم. فرمانده! من به مادرم وصیت کرد‌ه‌ام که وقتی شهید شدم، سرم را شانه بزند، برای چه می‌خواهید وصیتنامه‌ام را خراب کنید؟ جواب مادرم با خودتان.»

بعد سرش را آورد جلو.

قصه زلف‌های حسن توی گردان پیچیده بود. شب دوم عملیات، تو موسیان صفر، حسن و چند نفر دیگر ‌دویدند سمت خاکریز عراقی‌ها. یک مرتبه حسن آخی گفت و افتاد. تیر کالیبر شکمش را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها نشست و لباس حسن را بالا زد. سرش را گذاشت روی زانوهایش. داشت ذکر می‌گفت. لبش خشکیده بود، تشنه‌اش بود، اما نگفت بهم آب بدهید. گفت: «شما بروید. بروید و به‌خاطر من نمانید.»

یک دقیقه بعد، نفس‌هایش برید، پر کشید و شهید شد.

مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت: «غروب بود. دلم تاب‌تاب می‌زد. بی‌حوصله شده بودم. مادرم آمد و گفت، «حاج خدیجه! من یک حالی شده‌ام؛ انگار کمرم شکسته است.»

من هم حال خوشی نداشتم. یک مرتبه همه کبوتر‌های حسن پریدند. هیچ‌وقت کبوترها این وقت غروب، از توری بیرون نمی‌زدند. مادرم گفت: «حاج خدیجه! حسن شهید شده.»

من سست و بی‌حال افتادم. دهانم خشک شد و سردرد گرفتم. شب بود، مشهدی حسین، بدجور بی‌طاقتی می‌کرد. نصف شب رفت بیرون. کبوترها هنوز برنگشته بودند. بدجوری دلواپس بودیم؛ انگار خانه را آتش زده بودند. هر کس کز کرده بود یک کنج و هیچ‌ کس دلش رضا نمی‌داد که رازش را فاش کند. شب تا صبح اصلاً نخوابیدم.

صبح دو روز بعد، یکی از اقوام، در زد و آمد خانه. اول از این ور و آن ‌ور حرف زد و بعد گفت: « دلم بدجور برای حسن تنگ شده است، از عکس‌های حسن دارید تا بهم بدهید؟»

گفتم: «راستش را بگو. حسن من شهید شده است، شما به من نمی‌گویید.»

گفت: «نه، اصلاً!»

گفتم: «پس چرا این دو سه ماه، یک بار هم نشد که بیایی در خانه و حال حسن را بپرسی؟ حالا چه شده؟»

تشییع جنازه حسن شد. توی روستا رسم بود که شهید جوان را توی حیاط و خانه‌اش طواف دهند. مردم جمع می‌شدند، برای شهید ذکر مصیبت گرفتند و چاووشی می‌کردند. زن‌های فامیل، برای پسر‌ها مجمعه دامادی درست می‌کردند و دسته ‌دسته می‌آمدند مبارک باد شهید. شهید که تسلیت نداشت.

مشهدی حسین دهانش قفل شده بود و هیچ گریه نکرد. حتی نم اشکی نریخت؛ مثل یک درخت خشک زمستانی!

ظهر بود. جنازه حسن را که توی حیاط گذاشتند، کبوترها یک جا پایین آمدند و نشستند. چندتایشان پریدند روی تابوت حسن. مردم آبادی‌، های‌های گریه کردند. حسن را که بردند، کبوترها دوباره رفتند.

عملیات محرم که تمام شد، پانزده نفر از هم ‌رزمان حسن، همراه فرمانده‌‌شان آمدند خانه حسن. اصغر اشک ریخت و به مادر گفت: «شرمنده‌ام! نتوانستم امانتت را سالم تحویلت دهم.»

روز چهلم، کبوتر‌ها برگشتند و غروب که مراسم تمام شد، پر کشیدند و رفتند.

یک ماه بعد، جنازه اصغر را که آوردند توی روستا، کبوترها دیگر هیچ‌ وقت برنگشتند.

نویسنده :غلامعلی نسائی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان