یک روز پس از آزاد سازی
کو سانگ، شاعر عاشقانهسرا و انقلابی کره، در 16 سپتامبرِ سالِ 1919 در سئول به دنیا آمد. کودکی و جوانیاش در حوادثِ ناگوارِ روزگارش: اعدامها، جنبشهای استقلالطلبانه وکشتارهای میانِ دو کره سپری شد. عدهای روحیهی شکنندهاش را زاییدهی همان سالها میدانند. سانگ، یک روزنامهنگارِ حرفهای، خبرنگار، معلم و مهمتر از همهی اینها یک شاعر است. کتابهای شعرش چون زمین های بایرِ آتش، رودخانه و دشتها و شکوهِ کودک در انگلستان و کره در اولهای دههی1990 به چاپ رسیدند.
1
16 آگوست
یک روز پس از آزادسازی.
از یک سو در بازارهای باغبانی
زنانِ ژاپنی
بیخبر از خبرهای شکستِ ملتشان
در کارِ هرسکردنِ خوشههایشان
در لباسهای گلگلیِ با زرق و برقشان هستند
و از یک سو در مزارعِ سبزی
مردانِ چینی
بیخبر از خبرهای پیروزیِ ملتشان
پوشیده از کثافت نحیف چون عنکبوتها
خاک را باد میدهند و کود
اینها را در مزارعِ کرهی شمالی دیدم
هنگامی که در جنونی آنی
پابرهنه از خیابانهای خانهی گم شدهام عبور میکردم
و وانسن
بالای اجتماعی از مردم
با پرچمِ کره
ایستاده بود
2
قایقی در گوشهای بیرون از غوغای طوفانی تاریخی
که با طوفانهای قرن مواجه میشد
ثبت شده بود.
برای قایق
دو راه پیدا بود:
راهِ اول کنارِ این جهان پهلو میگرفت.
کنارِ سیاستمداران/ روزنامهنگاران/ روشنفکران/ فلاسفه/ مذهبیون
تجّار/ هنرمندان/ و دانشمندانی که همگی
با هم
بدونِ استثنا
به جای بسیاری از مردم
فریاد میکشیدند و
قایقرانِ جهانشان بودند.
و راهِ دوم
رو به سوی جهانی دیگر داشت.
آنجا
شاعری پیر
سرش را تراشیده بود و
راست
پیش از تمامِ جوانها
با سیگاری دستپیچ
نشسته بود.
به او نزدیک شدم.
به من سلام کرد و
دستانم را چندین بار فشرد:
من خیلی از دیدنت خوشحالم.
3
به سئول که رسیدم: شوربایی نفرتانگیز بود
دیوانهوار سرودِ آزادی میخواندند
اما من احساس میکردم که جرثقیلی بزرگ مرا از گردنِ برهنه آویخته
وقتی رویای احمقانهی حرکت به سوی شهرِ ممنوعه شکست خورد:
به استخدامِ روزنامهای راست درآمدم
و وانمود میکردم که داوطلبانه در سهویلِ اسپانیا
زیرِ لوای فرانکو جنگیدهام
حیران از خسارتِ تدریجیِ شبتابیِ خودم
روز به روز ثانیه به ثانیه
مثلِ کسی که با پارویی غرق میشود
قایقام را به سمتِ دریاهای وجودم میکشاندم
اجسادِ مردهی آرزوهایم را جمع میکردم
و بر لاشهشان نماز میبردم
همهی اینها زمانی بود که هوای رستاخیز داشتم
درست مثلِ لازاروس
که در تابوتش بلند شد.
4
گروهِ اول که ادعای هشیاریشان میشد
بامبو میبافتند و شعر میخواندند.
گروهِ دوم
خیال میکردند انقلابیاند
از هم سبقت میگرفتند و مثلِ گرگها
به روی هم پارس میکردند.
من هم
هر روز عصر
در «باغِ ابدی» چادر میزدم
و خدایانِ نادانی را فرامیخواندم.
آن کارهای بیحساب و خامِ من
گناهِ جوانانِ بیگناهی را تاب میآورد
که در بهترین سالهای زندگیشان مرده بودند.
امروز چگونه میتوانم شادیِ خود را با کسانی قسمت کنم
که از سقوطِ ملتشان ذرّهای اندوهگین نمیشوند؟
همان زمان که پرندهی آبی در رویاها پنهان شده بود
ناگهان
شادی به بازوانم پیچید
هر کسی را که میدیدم به آغوش میکشیدم
ما
با صدای بلند
فریاد میزدیم و گریه میکردیم
پیش از این
از تیرگی
چه چیزی به دست میآمد؟
پیش از امروز
چه تحفهای از غم؟
عشقی چنان که بپاید
به قلبم نشسته بود
تمامِ تنم در طمطراقِ قدرتی که حیاتش برآورده
ایستاده بود
رویایی به هیئتم گرفته
چون بالنی به باد بالیده
آماس کرده بود
و من
دریافته بودم که باید
دستانم را پیش از خدای تاریخ
به سوی آسمان
به پاسِ این نعمت
بلند کنم
برگردان: سهند آقایی
تهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان