تبیان، دستیار زندگی
آنها هم چیزی نگفتند . نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفی زدیم و نه آقا مهدی و نه راننده . وقتی وارد شهر شدیم ماشین یک راست رفت طرف راه آهن . به بهمن و رحیم اشاره کردم که نگفتم می بره راه آهن؟ آنها هم مات و متحیر نگاه می کردند . دی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آب هویج با بستنی در میدان جنگ

پس از فتح خرمشهر :: در پایگاه قدس هوایی – نزدیکی های پاسگاه زید – مستقر بودیم . در گردان شهید فتاحی به فرماندهی حسن یار یاب . توی گروهان بهمن کدخدایی فرمانده دسته بودم . جلوی خط ما عراقی ها در مرحله اول عملیات بیت المقدس ( فتح خرمشهر) تعدادی ماشین مثل ایفا – جیپ و ... بر جای گذاشته و فرار کرده بودند . بهمن کدخدایی – فرمانده گروهان – در کارهای نظامی وارد تر از همه ما بود . من و یکی دیگر از بچه ها را هر شب بر می داشت می رفتیم از خط می گذشتیم و یکی از این ماشین های عراقی را می آوردیم .

در کنار ماشین های دشمن یک تانک هم مانده بود که برجک نداشت . برجک تانک را برداشته و ورق کشیده بودند و بجای نفر بر استفاده می کردند.

روزی بهمن گفت : امشب می ریم اون تانک رو می آریم !

با تعجب گفتم : ما که بلد نیستیم !

بهمن گفت : نگران نباش . یه کاریش می کنیم.

تانک

منتهی دلم برای آوردن تانک چندان قرص نبود و شک و تردید داشتم. همان روز دو نفر آمدند توی خط ما می گفتند از قرارگاه کربلا آمده ایم. بعد پرسیدند : از بر و بچه های تبریز کسی اینجا هست ؟

خودمان را معرفی کردیم که ما بچه تبریز هستیم . آنها هم خودشان را معرفی کردند : یکی احد علافی بود و یکی هم حبیب پاشایی .

اینها را که دیدم دل و جرأتم بیشتر شد. اول از همه برایشان آوردن چند تا ماشین دشمن را گفتیم و بعد هم موضوع آوردن تانک را .

احد علافی وقتی شنید که چند شب است که مرتب می رویم ماشین می آوریم گفت : اشکالی نداره . برین بیارین.

همان شب سه نفر رفتیم – رحیم شغلی – من و بهمن . تا رسیدیم به تانک دیدم بهمن وارد تر از آن است که فکرش را می کردم . تانک را روشن کرد. حرکت کردیم و آوردیم پشت خاکریز خودمان . حالا دیگر تانک مال ما شده بود.

فرمانده گردان به ما سه نفر گفت : این تانک رو ببرین عقب تحویل تیپ بدین.

تیپ عاشورا به تازگی شکل گرفته بود و فقط شنیده بودیم که فرمانده تیپ هم شخصی به نام ::: مهدی باکری ::: است . ولی ندیده بودیم.

بر روی تانک غنیمتی – پرچم ایران زدیم رحیم نشست روی یک گلگیر – من هم روی گلگیر دیگر . بهمن هم راننده تانک بود.

پایین تر از سه راهی خرمشهر از جایی که پاسگاه قدس هوایی می خورد به جاده اهواز – بنه تدارکاتی تیپ بود. مسئولیتش هم با علی اکبر دانشور بود. گفته بودند مقر تیپ عاشورا هم آنجاست . از جاده اهواز که افتادیم این طرف تابلوئی خودش را نشان داد که بر رویش نوشته بودند : بنه تدارکاتی تیپ عاشورا.

وقتی تانک وارد محوطه بنه شد گرد و خاکی بلند شد که بیا و ببین . نیروهای مستقر در بنه که متوجه حضور تانک شدند همه شان ریختند بیرون و متعجب ما را نگاه می کردند . بهمن تانک را در گوشه ای نگه داشت و پریدیم پایین. یک ساعت و نیم توی راه بودیم و از بس گرد و غبار به سر و رویمان نشسته بود کسی ما را از صورتمان نمی شناخت مگر این که از سیرتمان می شناخت . گرمای اردیبهشت ماه جنوب کلافه مان کرده بود و لب هایمان خشک شده بود. زبان در دهانمان نمی چرخید .

آنها هم چیزی نگفتند . نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفی زدیم و نه آقا مهدی و نه راننده . وقتی وارد شهر شدیم ماشین یک راست رفت طرف راه آهن . به بهمن و رحیم اشاره کردم که نگفتم می بره راه آهن؟ آنها هم مات و متحیر نگاه می کردند . دیگر من فقط به تبریز فکر می کردم که با چه رویی بر می گردم !

ماشین یک لحظه از فلکه جلوی راه آهن پیچید رفت مقابل ...

بر و بچه های بنه همه شان از سنگرها بیرون آمده بودند و دور و بر تانک می پلکیدند . خودمان را معرفی کردیم. وقتی شناختند قبل از همه چیز گفتیم تشنه ایم و آب می خواهیم با آب خنک که خودمان را سیراب کردیم تازه فهمیدیم که کجای دنیا ایستاده ایم!

همین جوری که با بچه ها صحبت می کردیم و ماجرای آوردن تانک را شرح می دادیم یک برادری هم آمد پیش ما . یکی از بچه ها گفت : ایشان ::: آقا مهدی باکری ::: است فرمانده تیپ .

سلام و احوالپرسی کردیم . رو به من پرسید : این تانک رو کی آورده ؟

دستم را گرفتم طرف بهمن . او هم گفت : با کمک این دو برادر .

اسم هایمان را پرسید . توی دلم گفتم کارمان تمام است! بعد با دستش جیپ لندکروزی که در فاصله ای از ما نگه داشته بود نشان داد و گفت : برین سوار شین .

داخل ماشین تمیز بود . ما هم پیچیده در گرد و غبار – حیفمان می آمد با آن سر و وضع داخل ماشین به این تمیزی بنشینیم. ولی دستور فرمانده تیپ بود. بعد از ما راننده جیپ آمد. کولر ماشین را روشن کرد. خنک شدیم . بعد هم آقا مهدی آمد سوار جیپ شد و به راننده گفت : حرکت کن!

ما سه نفر عقب نشسته بودیم و آقا مهدی هم جلو نشست . مسیر حرکت بطرف اهواز بود. به دوستانم گفتم : ما رو می بره اهواز از اونجا سوار قطار می کنه و می فرسته تبریز .

آنها هم چیزی نگفتند . نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفی زدیم و نه آقا مهدی و نه راننده . وقتی وارد شهر شدیم ماشین یک راست رفت طرف راه آهن . به بهمن و رحیم اشاره کردم که نگفتم می بره راه آهن؟ آنها هم مات و متحیر نگاه می کردند . دیگر من فقط به تبریز فکر می کردم که با چه رویی بر می گردم !

ماشین یک لحظه از فلکه جلوی راه آهن پیچید رفت مقابل مغازه بستنی فروشی نگه داشت. آقا مهدی پیاده شد رفت بستنی فروشی . ما هم مبهوت به صورت هم زل زده بودیم . پس از چند دقیقه با سه لیوان نوشیدنی مخلوط آب هویج با بستنی در دستش بر گشت . به هر کدام از ما سه نفر یک لیوان مخلوط داد و بر گشت برای خودش و راننده هم دو لیوان آب آورد !

مخلوط ها را که آقا مهدی آورد فهمیدم که کارمان درست بوده . کم کم زبانمان باز شد و شروع به صحبت کردیم. از خوشحالی قند توی دلم آب می شد. آقا مهدی اسم هایمان را در دفتر چه ای یادداشت کرد و حرکت کردیم آمدیم مدرسه شهید براتی که ستاد تیپ در اهواز بود.

به یکی از نیروهای تدارکات گفت : به این برادران خدمت کن . کمپوتی – کنسروی ...  بعد با اتوبوس می رن جلو ...

از آقا مهدی جدا شدیم و عصر بر گشتیم خط . در حالیکه هنوز مخلوط آب هویج با بستنی در دهانم مزه می داد.

1) بهمن کد خدایی بعد ها که معاون گردان تخریب لشکر عاشورا بود شهید شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

2) احد علافی از جانبازان جنگ تحمیلی بود که در اثر عوارض شیمیایی شهید شد.

3) حبیب پاشایی بعدها به تیپ عاشورا پیوست و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شد.

4) یاد و خاطره شهید زنده حبیب آذر نیا گرامی باد .

نویسنده : حسین شاهد خطیبی

تنظیم : رها آرمی - فرهنگ پایداری تبیان