تبیان، دستیار زندگی
میرزا هنگام‌ وداع‌ به‌ همسرش‌ گفت: اوضاع‌ ما از همه‌ جهات‌ مغشوش‌ و نامعلوم‌ است...حیف‌ است‌ از طراوت‌ جوانیت‌ بی‌بهره‌ بمانی‌ در حالی‌ كه‌
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کوچک خان بزرگ

11 آذر یادآور سالگرد شهادت «شیخ میرزا یونس» معروف به «میرزا کوچک جنگلی» و «سردار جنگل» است. مردی که از حوزه علمیه برخاست؛ در انقلاب مشروطه مبارزه کرد؛ جمهوری جنگل را بنا نهاد؛ و سرانجام جان در راه غیرت و دینداری و آزادگی تقدیم نمود.

آنچه در پی می‏آید ادای دینی کوچک است به این رادمرد بزرگ ایران و گیلان:

میرزا کوچک خان

میرزا انسانی عفیف و مهربان بود. دلی نازك‌تر از برگ گل و مقاومتی سخت ‌‌تر از صخره‌های كوهستان داشت. او تنها یك مرد نبود بلكه جوانمردی وارسته بود. او حظ نفس و زندگی راحت و جاه و مقام‌ را به یك سو افكند. بر توسنی‌های نفس لگام زد. اما خود اسیر خدمت خلق گردید. او می‌دید كه خون هزاران جوان و پیر، عالم و عامی، در راه نهضت مشروطیت ایران به خاك ریخته شده ولی عناصر بدنام و بدكام و بدكنش مانند دوالپا برگرده ملت ایران سوار شده‌اند و با شلاق ستم پیكر كهنسال ایران را شكنجه می‌دهند و این شكنجه‌ها را می‌دید و رنج می‌برد.

تا روزی كه احساس كرد این شلاق‌ها هر روز وی را می‌آزارد و روان او را مانند خوره می‌خورد، ناگزیر آزرده به گیلان شتافت و كرد آنچه را كه می‌دانیم...

نه به وعده حكومت فریفته شد و نه مژده حكومت بزرگتری او را منحرف ساخت. به وعده‌ها پوزخند می‌زد و به نامه مشفقانه و خیرخواهانه سفیر روس بی‌اعتنایی می‌كرد...

میرزا تنها خودش بود و یك دنیای باطن. مكنت او فقط یك قران پولی بود كه در جیبش یافته شد. ولی یك‌ قران جاویدی كه همیشه برای صاحبش نامی برابر گنج قارون بجا گذاشت. از آن عالی‌ تر و انسانی ‌تر آن كه میرزای سرمازده و خسته و كوفته در حال نزار دل ندارد رفیق راه خود را تنها گذارد، لذا گائوك را بر دوش می‌كشد و می‌خواهد او را از گدوك عبور دهد. دل ندارد زنده یا مرده همرزم خود را به دست دشمن بسپارد هر چند كه خود زنده اسیر شود...

ای یكه ‌سوار جنگ‌ و جنگل، بدرود

(اعدام مبارزان جنگل به امر تیمورتاش)

کوچک خان بزرگ

آرامگاه میرزا در سلیمان داراب (رشت)

کوچک خان بزرگ

امضا و مهر میرزا

کوچک خان بزرگ

سردار بی‌سر، ای غرور جنگل گیل

سر بریده میرزا در دستان یك قزاق

کوچک خان بزرگ

رضا اسكستانی كه سرمیرزا را از بدن جدا كرد

کوچک خان بزرگ

دیدار نماینده دولت مركزی (آذری ) با میرزا كوچك‌خان

کوچک خان بزرگ

و اینک لحظاتی زیبا از زندگی میرزا را مرور می کنیم :

دمپختك میرزا كوچك خانی

مرحوم‌ آیت‌ الله حاج‌ شیخ‌ حسین‌ لنكرانی، میرزا را‌ مجاهدی‌ دلسوز، وطن خواه، فداكار و شریف‌ می‌ شناخت‌ و در باب‌ آن‌ بزرگمرد و نیز گائوك‌ آلمانی‌ مشهور خاطرات‌ جالبی‌ اظهار می‌ داشت. خاصّه، داستان‌ «دمپُختكِ‌ میرزا كوچك‌خانی» را با آب‌ و تابی‌ ویژه‌ بیان‌ می‌ كرد و خود نیز در خلال‌ ذكر آن، منقلب‌ می‌ شد...‌ داستان‌ مزبور از این‌ قرار بوده‌ است‌ كه:‌ در بحبوحهِ‌ كشمكش‌ مرحوم‌ میرزا با دولت‌ وثوق‌ الدوله، مناطق‌ مختلف‌ كشور و از آن‌ جمله‌ پایتخت، دچار قحطی‌ بود و از كمبود شدید ارزاق‌ عمومی‌ رنج‌ می‌ برد.

نزاع‌ میان‌  جنگلی ها و مركز نیز - كه‌ نتیجه‌ طبیعی‌ و قهری‌ آن، انسداد راه‌ تهران‌ - گیلان، و محرومیت‌ اهالی‌ پایتخت‌ از برنج‌ شمال‌ بود  مزید بر علّت‌ شده‌ بود.‌

مرحوم‌ میرزا كوچك‌ خان‌ كه‌ از شرف‌ ملّی‌ و اسلامی‌ برخوردار بود و تنها  با معدود عناصر خائن‌ مركز (وثوق‌‌الدوله‌ و...) ستیز داشت، در پی‌ اقدامات‌ و مراجعاتی‌ كه‌ از تهران‌ به‌ وی‌ گردید اظهار داشت‌ كه‌ من‌ با مردم‌ كشورم‌ دشمنی‌ ندارم‌ و پذیرفت‌ كه، در عین‌ ستیز  با دولت‌ حاكم، برنج‌ مصرفیِ‌ اهالی‌ پایتخت‌ را تأمین‌ كند. منتهی‌ شرط‌ كرد كه‌ چون‌ وثوق‌ الدوله‌ و دستگاه‌ وی‌ را به‌ رسمیت‌ نمی‌شناسد، برنج‌ را تنها به‌ كسانی‌ تحویل‌ خواهد داد كه‌ نمایندگان‌ طبیعی‌ و امین‌ محلاّت‌ تهران‌ باشند.‌

شرط‌ مزبور، ناگزیر، از سوی‌ دولت‌ پذیرفته‌ شد و گونی‌‌های‌ برنج‌ شمال، دسته‌ دسته، از سوی‌ مأمورین‌ نهضت‌ جنگل‌ تحویل‌ معتمدین‌ محلاّت‌ پایتخت‌ داده‌ شد تا طبخ‌ گردیده‌ و در اختیار  مردم‌ قرار داده‌ شود.‌

مرحوم‌ لنكرانی‌ می‌ گفت: مراسم‌ طبخ‌ و پخش‌ برنج‌ مزبور، كه‌ به‌ دمپختك‌ میرزا كوچك‌خانی‌  معروف‌ شده‌ بود، مراسمی‌ حقاً‌ دیدنی‌ و سرشار از شور و صفا و صمیمیت‌ و یكرنگی‌ بود و  شركت‌ داوطلبانه افراد گوناگون‌ (متمكن‌ و تهیدست) در تهیه‌ و توزیع‌ آن‌ غذا، نشانی‌ بارز از  همدلی‌ و هماهنگی‌ ملت‌ ایران‌ داشت.‌ در محلاّت‌ مختلف‌ دیگهای‌ بزرگ‌ را بر سر بار گذاشته‌ وبرنج‌ های‌ تحویلی‌ را در آب‌ جوشان‌ می‌ ریختند تا بپزد، در این‌ حال‌ ناگهان‌ می‌ دیدی‌ كه‌ سر و كلّهِ‌ یك‌ بانوی‌ با حجاب‌ و با شخصیت‌ و  آبرومند از میان‌ جمعیت‌ پیدا می‌ شد كه‌ پشت‌ سر او خادمی‌ ظرف‌ بزرگی‌ از روغن‌ را روی‌ سر یا  دوش‌ حمل‌ می‌ كرد. جمعیت، كوچه‌ می‌ داد و خدمتكار، به‌ اشارهِ‌ آن‌ خانم‌ ، ظرف‌ روغن‌ را بر زمین‌ می‌ نهاد و خانم‌ به‌ دست‌ خویش‌ ملاقه‌ را در ظرف‌ روغن‌ فرو می‌ برد و از آن، به‌  مقدار لازم‌ در آب‌ و برنج‌ جوشان‌ دیگ‌ می‌ ریخت...

سپس‌ به‌ خادم‌ اشاره‌ می‌ كرد كه‌ ظرف‌ را  بردارد، و آنگاه عازم‌ محلاّت‌ دیگر می‌ شدند.‌  مرحوم‌ لنكرانی، به‌ اینجای‌ داستان‌ كه‌ می‌ رسید، در حالیكه‌ سخت‌ منقلب‌ شده‌ بود می‌گفت: به‌  راستی‌ كه‌ چه‌ صفا و صمیمیت‌ و معنویت‌ ویژه‌‌ای‌ داشت...‌

وداع‌ شورانگیز میرزا و همسرش‌

ابراهیم‌ فخرایی‌ در كتاب‌ سردارجنگل‌ به‌ نقل‌ از یكی‌ از محارم‌ میرزا، جریان‌ آخرین‌ ملاقات‌ وی و همسرش‌ را شرح‌ می‌دهد:

میرزا هنگام‌ وداع‌ به‌ همسرش‌ گفت: اوضاع‌ ما از همه‌ جهات‌  مغشوش‌ و نامعلوم‌ است...حیف‌ است‌ از طراوت‌ جوانیت‌ بی‌بهره‌ بمانی‌ در حالی‌ كه‌  طلاق‌ حلال‌ همه‌ این‌ مشكلات‌ است‌ و تو بعد از طلاق به‌ حكم‌ شرع‌ و عرف‌ می‌توانی شالوده‌  نوینی‌ را برای‌ زندگی‌ آینده‌ات‌ بریزی. ‌

همسرش‌ گفت: من‌ این‌ پیشنهاد را نمی‌پذیرم... تأسفی‌ ندارم‌ و به‌ آنچه‌ به‌ من‌ وارد خواهد شد نیز  راضی‌ هستم...  محال‌ است‌ به‌ پیوند دیگری درآیم... و مطمئن‌ باش‌ عهد خود را تا لب‌ گور ادامه‌ خواهم‌ داد. این‌ بگفت،‌ و های‌های‌  گریست...‌

میرزا از این‌ حالت‌ همسرش، سخت‌ منقلب‌ و متأثر گردید‌ و گفت:  از تو سپاسگزارم. معنی‌ همسر و شریك‌ زندگی‌ همین‌ است، ... شاید این‌ هم‌ جزء مشیت‌ الهی‌ باشد كه‌ امید و آرزوهای‌ چندین‌ ساله‌ام‌ زیر تلی‌ از  حوادث‌ و آلام‌ زندگی‌ مدفون‌ شوند ولی‌بدان‌‌ همسرت‌ از مال‌ دنیا نیز چیزی‌ نیندوخت.  تنها  چیزی‌ كه‌ از دارایی‌ دنیا دراختیار دارم‌ یك‌ ساعت‌ طلا است‌ كه‌  هدیه‌ انورپاشا است. من‌  اینك‌ آن‌ را به‌ تو می‌بخشم‌ كه‌ هر وقت‌‌ به‌ صدا در آمد به‌ خاطره‌ات‌ رجوع‌ كنی‌ و همسر  آزرده‌ و حسرت‌ بر دل‌ مانده‌ را به‌ یاد آوری. این‌ بگفت‌ و با چشمانی‌ اشك‌ آلود از همسرش‌  خداحافظی‌ نمود. ‌

زن‌ باتقوا به‌ همان‌ نحو كه‌ گفته‌ بود به‌ عهدش‌ وفا كرد و پیشنهادهای‌ مكرر ازدواج‌ راكه‌ از طرف‌ افسران‌ قزاق‌ به‌ عمل‌ می‌آمد یكی‌ پس‌ از دیگری‌ رد كرد در حالی‌ كه‌ یادگار  عزیز فراموش‌ نشدنی‌ همسرش‌ (ساعت) تا آخرین‌ دقایق‌ زندگی‌ او، بالای‌ سرش‌ زنگ‌ می‌زد.

تنظیم : سیفی - فرهنگ پایداری تبیان