و بالاخره به این نتیجه رسید که نه اوربینی و نه ویگیلیو هیچ کدام قاتل تاجر نیستند. با این وجود، در آزاد کردن آن دو مردد بود. یک شب در کشاکش تردید ها این فکر به ذهنش رسید که تصمیم را به خدا واگذار کند.
خیلی جالب بود و کارها را اینطور تقسیم کرده بودند: اگر بیست و پنج کیلو کاغذ تحویل می دادی سرباز می شدی، با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه. پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم می شد. هر چه وزن کاغذ بالا می رفت درجه اعطایی ارتقا می یافت
در اوایل پاییزِ ۱۸۰۹ در حوالیِ شْلان (شهر کوچکی در شش کیلومتری پراگ در جاده ی منتهی به زاکسِن) شایعه ی رؤیت یک روح توسط پسرک دهقان زاده ای از اهالیِ شْتْرِدوکْلوک[۱] (روستایی در نیمه راهِ شْلان به پراگ) پخش شد.
بی بی می گفت میت به من بدهکار است، نقدم را به نسیه نمی دهم وتا قرضش را نکند نمی گذارم برود آسوده بخوابد زیر خاک و من، بعد از او یقه ام را بدهم دست یتیم یسیرها و گدا گشنه هاش و خون دل بخورم و سگدو بزنم دنبال طلبم
وقتی سر میدان رسیدم با جمعیتی روبه رو شدم که به طرف پاسگاه در حال حرکت بودند.من هم به جمعیت پیوستم و با آنها هم صدا شدم :« ملت برای ارتش ارتش برای ملت»