تبیان، دستیار زندگی
یک شلوار تمیز و اتو کرده همه چشم هایم را پر کرد. جرأت نمی کردم پتو را بیشتر کنار بزنم .خودش بود. همان دایی شیک پوش که به خاطر اتو کت و شلوارش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت با کت و شلوار اتو کشیده

رضا برجی در یکی از خاطرات خود عنوان کرد: یک شلوار تمیز و اتو کرده همه چشم هایم را پر کرد. جرأت نمی کردم پتو را بیشتر کنار بزنم .خودش بود. همان دایی شیک پوش که به خاطر اتو کت و شلوارش و با یک تومانی که برایم می ماند زندگی کودکی ام را رنگ خوشی می زد.

شقایق

حالا هر وقت از کنار یک مغازه لباسشویی رد می‌شوم، حالم عوض می‌شود. یک جوری می‌شوم که انگار سالهاست نبوده‌ام. ولی مزه این حال را بارها چشیده‌ام. نمی‌دانم کی و کجا؟ این حال مرا به سال های دور می‌برد؛ سال‌ هایی که قیمت ها پایین بود و درآمدها کم، اما زندگی هر طور بود می چرخید.

آن روزها دایی اسماعیل هر چند وقت یک بار می‌آمد خانه‌مان و دو سه روزی میهمان می‌شد. از روزهای خوب زندگی‌ام همین روزهایی بود که دایی می آمد و می ماند و حتماً هم یک بار کت و شلوارش را به لباسشویی می داد. من هم منتظر بودم بگوید: رضا دایی جان زحمت اینارو بکش، قربون دستت!

راستش از این بردن و آوردن کت و شلوار چیزی هم گیر من می آمد. یعنی دایی یک پنج تومانی اسکناس سبز رنگ می‌داد که چهار تومانش برای شست و شوی و اتوی لباس ها می رفت و یک تومان هم می ماند برای من.

البته من هم می دانستم چه کنم؛ یک تومان را به طرف دایی اسماعیل دراز می‌کردم و او هم می‌گفت: بگذار تو جیبت! این یک تومان هم سرنوشت مشخصی داشت. همه را یک جا می‌گذاشتم روی گیشه سینما لیدو که سر پل امامزاده معصوم بود. می‌رفتم و تو تاریکی سالن سینما یک فیلم وسترن خارجی یا از همین فیلم‌های کافه‌ای خودمان می دیدم و کلی شنگول می‌شدم. گاهی که خیلی شیطنتم گل می‌کرد از زیر صندلی ها سینه خیز می‌آمدم به قسمت پانزده ریالی یا دو تومانی که به اصطلاح لژ بود و صندلی‌هایش رویه چرم مصنوعی داشت و نرم بود. مثل آقازاده‌ها می‌نشستم به تماشای فیلم. وای به روزی که کنترل ‌چی سینما می‌دید. دست کمش یک چک آبدار و یک لگد سفت و سخت بود حالا به کجا می خورد دیگر مهم نبود!

گفتم دایی ام شیک پوش بود. تابستان ها وقتی برای دیدن فامیل به شهرستان می رفتیم پاتوق‌مان خانه‌دایی بود. می دیدم که شب ها موقع خواب شلوارش را مرتب می‌کند و می‌گذارد زیر تشک تا خط اتویش خوب بماند همان کاری که بعدها هم کرد.

وقتی جنگ شروع شد من هم به دنبال دایی اسماعیل روانه کوه و بیابان شدم سن و سال زیادی نداشتم گاهی وقت ها دایی اسماعیل را در موقعیت‌های مختلف می دیدم. اول به صورتش نگاه می کردم و لبخندش بعد هم به خط اتوی شلوارش که مرتب بود و گتر کرده.

طناب را باز کردم. پتو را از طرف همان پایی که بیرون بود کنار زدم. یک شلوار تمیز و اتو کرده همه چشم هایم را پر کرد. جرأت نمی کردم پتو را بیشتر کنار بزنم ولی زدم خیلی زود و سریع این کار را کردم . خودش بود. همان دایی شیک پوش

در یکی از همین روزها کنار ایستگاه صلواتی ایستادیم تا گلویی تر کنیم. من بودم و رسول که رانندگی می‌کرد. چیزی خوردیم تا زودتر روانه خط مقدم بشویم. وقتی راه افتادیم چشمم به یک وانت افتاد که در همان نزدیکی ایستگاه صلواتی پارک کرده بود و تعدادی جنازه شهدا در آن بود که روی شان را با پتو پوشانده بودند.

پای یکی از شهدا از زیر پتو تا زانو بیرون زده بود. این پا را فقط یک لحظه دیدم. سریع زدن روی شانه رسول و گفتم: رسول.... رسول... نگه دار!

کنار جاده با تعجب نگه داشت. مثل برق بیرون پریدم. دویدم به طرف وانت شهدا. همه شان را با طناب بسته بودند. شروع کردم به باز کردن طناب جنازه ای که پایش از زیر پتو بیرون آمده بود. یک صدایی از جایی که نمی دانم کجا بود داد زد: چکار داری می کنی اخوی؟ اعتنایی نکردم. طناب را باز کردم. پتو را از طرف همان پایی که بیرون بود کنار زدم. یک شلوار تمیز و اتو کرده همه چشم هایم را پر کرد. جرأت نمی کردم پتو را بیشتر کنار بزنم ولی زدم خیلی زود و سریع این کار را کردم . خودش بود. همان دایی شیک پوش که به خاطر اتو کت و شلوارش و با یک تومانی که برایم می ماند زندگی کودکی ام را رنگ خوشی می زد.

حالا هر وقت از کنار یک مغازه لباسشویی رد می‌شوم....

منبع : خبرگزاری فارس به نقل از رضا برجی

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان