تبیان، دستیار زندگی
قطار سوار شده‌ای تا حالا؟! حرکت قطار، منظره‌هایی که تند و تند از پنجره‌ها می‌گذرند، صحبت کردن با هم‌کوپه‌ای‌ها مشغولت کرده آن‌قدر که غرق بشوی؟! آن‌قدر که وقتی به ایستگاه آخر می‌رسی پر اضطراب بشوی. آماده نباشی برای پیاده شدن از قطار؟! وسایلت را که از توی س
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ببندید بارهایتان را، وقت حرکت است

مرگ

بگو همانا مرگی که از آن فرار می‌کردید، قطعاً به سراغ شما می‌آید...

قطار سوار شده‌ای تا حالا؟! حرکت قطار، منظره‌هایی که تند و تند از پنجره‌ها می‌گذرند، صحبت کردن با هم‌کوپه‌ای‌ها مشغولت کرده آن‌قدر که غرق بشوی؟! آن‌قدر که وقتی به ایستگاه آخر می‌رسی پر اضطراب بشوی. آماده نباشی برای پیاده شدن از قطار؟! وسایلت را که از توی ساک درآورده بودی، دوباره نپیچیده‌ای، از هم‌سفرها درست و درمان خداحافظی نکرده‌ای، آن‌قدر که دلت می‌خواهد قدر چند دقیقه‌ای هم که شده کاش دیرتر به آخر خط می‌رسیدی. اصلاً خواب بودی وقتی اعلام کردند ایستگاه آخر است. برایت پیش آمده تا حالا؟!

جانِ من و تو که به یک امانت می‌مانَد تا یک جایی توی این جسم دوام می‌آورد. از جایی به بعد مرغ باغ ملکوت است و دلش هوایی می‌شود. بهانه‌اش هم می‌شود مریضی، تصادف، زلزله، سیل... چه فرقی می‌کند؟! فصل مشترکش جانی‌ست که به گلوگاه می ر‌سد. اذا بلغتِ الحلقوم.

صحنه امتحان و آزمایش من و تو تا یک جایی برپاست. از یک جایی به بعد صحنه عوض می‌شود، وقت امتحان تمام می‌شود، برگه‌ها را باید بالا گرفت. خَلَقَ الموت و الحیوه لِیبلوَکُم ایّکم اَحسن عملاً.

فرشته مرگ، به ملاقات‌مان می‌آید؛ دیر یا زود. کاش خودمان را برای دیدنش آماده کنیم که غافلگیرمان نکند آمدنش. قُل یَتوفّکم مَلک الموتِ الّذی وُکّل بکم.

وقتش را نمی‌دانیم، مکانش را هم؛ ما تدری نفسٌ بایّ ‌ارضٍ ‌تموت. ما تدری نفسٌ‌ ماذا تکسِبُ غداً. مهم نیست. مهم آن است که وقتی می‌رویم، تسلیم باشیم. فلا تموتنّ الّآ و انتُم مسلمون. باید مدام خواند دعای یوسف را؛ رَبّ‌ توفّنی مُسلماً و اَلحِقنی بِالصّالحین.

این خلاف رفتن‌ها، این عصیان‌ها و نافرمانی‌ها، این سنگین کردنِ بارها، ترس از رفتن را، ترس از آن لحظه ناگزیر را زیاد می‌کند. سبک کنیم بارمان را. و لا یتمنّونه ابداً بما قدّمت ایدیهم.

می‌گفت- نه یک بار و دوبار- هر شب بعد نماز، می‌گفت: تَجَهّزوا رَحِمکُمُ الله. ببندید بارهایتان را. ببندید بارهایتان را... مردم، لابد عجیب و غریب نگاهش می‌کردند. مرد، ولی چهره‌اش ار خوف دگرگون می‌شد وقتی این کلمات را می‌گفت.

قطار زندگی این دنیایی من و تو یک جایی می‌ایستد. یک ایستگاه پایانی. اَینَما تَکونوا یُدرککُمُ المَوت و لَو کُنتُم فی بروجٍ مُشیَّدَه. دیر و زود دارد؛ سوخت و سوز ولی نه. پیر و جوان ولی نه. کاش یادم نرود قرار است پیاده بشوم.

قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ

مریم روستا – گروه دین و اندیشه تبیان