تبیان، دستیار زندگی
عناوین فصل‌های کتاب، چیزی است از این جنس که می‌خواهد خواننده را با خود همراه کند و اگر اینطور نبود، به نظرم واقعا داشتم خواننده‌ام را اذیت می‌کردم. این عناوین نماد سرگشتگی دائم شخصیت اصلی داستان است و اگر جابه‌جا می‌شد دیگر نمی‌توانست تاثیر‌گذار باشد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بعد از دو سال ننوشتن به «یکشنبه» رسیدم

بعد از دو سال ننوشتن به «یكشنبه» رسیدم

عرصه رمان ایرانی در سال گذشته بدون هیچ اغراقی در تصرف نویسندگان جوان بوده است؛ نویسندگان جوانی که به دور از انتظار عمومی، چند سال را گاه برای نوشتن یک رمان نه چندان بلند صرف می‌کنند و در نهایت به خلق داستانی می‌رسند که در نگاه نخست به‌شدت وامدار محیط و آن‌چیزی است که این نویسندگان جوان از جامعه امروز ایرانی در درون خود ثبت و ضبط کرده‌اند؛ آراز بارسقیان و رمان «یکشنبه» نمونه خوبی از این دست نویسندگان جوان است که حس و بازتاب درونی ذهن خود از مواجهه با جهان پیرامونی خود را به زبانی داستانی بیان می کنند.

در مقدمه کتاب شما نوشته شده که بیشتر فعالیت‌تان در چند سال گذشته در حیطه تئاتر و ادبیات نمایشی بوده است چطور شد که از دنیای تئاتر به نگارش داستان بلند کشیده شدید؟

من حداقل سالی یک‌ اثر در حیطه تئاتر دارم. حتی اگر فقط نمایشنامه خوانی باشد به خاطر اینکه علاقه زیادی به نمایشنامه دارم، ولی خب به دلایلی تا حالا فقط در عرصه نمایش ترجمه کرده‌ام و نوشتن را به صورت حرفه‌ای تجربه نکرده‌ام. پایه هر کاری هم به نظر من در سینما، تئاتر و حتی شعر، داستان گفتن و داستان خواندن است. من عاشق داستان بوده و هستم، این علاقه از کودکی در من بوده و حتی قبل از آنکه به کار ترجمه و فعالیت در حوزه نمایش هم برسم با کار داستان خودم را مشغول می‌کردم ولی خب مدتی این فعالیت قطع شد تا پس از آن رسیدم به کتاب «یکشنبه».

آموزش داستان‌نویسی هم دیده بودید؟

بله، سال 83 بود که رفتم به کلاس‌های آقای میرصادقی، ولی خب کلاس برای من فقط یک تخته پرش بود که بتوانم با برخی از نویسندگان جوان و صاحبنام این روزها آشنا شوم. این ورود و آشنایی برای خود من چندین سال طول کشید، کلاس یادم هست جو خوبی داشت حالا خیلی به محتوای آن کار ندارم ولی محیط کلاس برای دیدن و خواندن کتاب، بسیار مناسب بود و جالب اینکه بسیاری از دوستان من در آن کلاس الان در تئاتر جایگاه خوبی دارند و اصلا همان دوستان بودند که من را به سمت کار تئاتر هدایت کردند.

ضعف‌هایی که در متون تئاتر‌مان دیدم من را به ترجمه هدایت کرد و شش کتاب در زمینه نمایشنامه و فیلمنامه و تئوری داستان‌نویسی ترجمه و به چاپ رساندم، الان هم این قضیه را کنار نگذاشتم کتابی را به تازگی ترجمه کردم که 16 هزار کلمه حجم آن است، یک مرجع غنی و استثنایی درباره فیلمنامه‌نویسی که الان فقط ویرایش می‌خواهد، کتابی با نام «فیلمنامه‌نویسی متفاوت» که خودم می‌گویم اثر بسیار قدری است در این حوزه نوشته کن دسینجر.

جالب است که از آموزش داستان‌نویسی اینقدر به ترجمه و جست‌وجو در ادبیات غیربومی علاقه‌مند شدید.

مشکل من یعنی مشکلی که من دیدم و سعی کردم با ترجمه حلش کنم عدم وجود متن‌های مناسب برای کار نمایشی در کشور بود. متن‌ها همه قدیمی بود و کم پرسوناژ به دل نمی‌نشست. من از طریق سایت یک ناشر آمریکایی با نمایشنامه‌های جدید آمریکایی آشنا شدم که در سبک‌ها و پرسوناژهای متفاوت نوشته شده بود. من از این طریق متن‌هایی که فکر می‌کردم لازم است در ایران داشته باشیم را انتخاب و ترجمه کردم حتی برخی را خریدم و با برخی از نویسندگان آنها هم قرار داد بستم و یواش یواش کار ترجمه را قوی و جدی دنبال کردم تا امروز.

و این فضا چگونه شما را به داستان‌نوشتن آن هم از نوع بلندش رساند؟

من به داستان نوشتن نرسیدم. من هم ترجمه می‌کنم، هم می‌نویسم، ‌نوشتن برای من کاری در عرض سایر کارها بوده است. سال 85 من در جایزه ادبی مورد تقدیر قرار گرفتم و این برای من بسیار عجیب و در عین حال تاثیرگذار بود. درست اما از همان سال تا دو سال بعد از آن چیزی ننوشتم و این شاید تاثیر همان جایزه بود.

در کتاب شما نکته‌ای که بیش از همه به چشم می‌خورد نبود پیرنگ داستانی در عین وجود خط روایت است. این شکل روایت بر چه مبنایی در شما شکل گرفت؟

چیزی به نام مد؛ من این نام را بر رویش می‌گذارم. این نوع نوشتن یک حس است، مد است، یک انتخاب که نویسنده آن را انجام می‌دهد.

در داستان اساسا همه چیز به انتخاب نویسنده شکل می‌گیرد، زمان، خط روایت و... من هم این کار را کردم. آنچه شما می‌گویید نبود پیرنگ در داستان هم بدون دلیل نبوده است.

همه آن چه می‌خوانید فضای ذهنی من در حین نوشتن بوده است. در یک نگاه کلی نوعی ناراحتی و نارضایتی که از محیط به من در آن سال‌ها منتقل می‌شد در این انتخاب تاثیر‌گذار بوده است. شما این حس را می‌توانید در آثار سینمایی هم ببینید، یک حس که در خالق اثر درونی شده است و او می‌خواهد آن را به همان صورت منتقل کند.

ریشه این حس که در داستان آن را منعکس می‌کنید، را در کجا باید پیدا کرد؟

وقتی که مدتی ننویسی؛ یعنی همان اتفاقی که برای من افتاد، اولین مطلبی را که پس از آن شروع به نوشتنش می‌کنی، راجع به همان دو سال ننوشتن است و یکشنبه حاصل دو سال ننوشتن من و حسی است که آن دو سال در من به وجود آورد.

پس با این وجود ما در حال مشاهده خودتان در داستانتان هستیم؟

چند وقت پیش مقاله‌ای در ارتباط با «دافنه دو موریه» را ترجمه می‌کردم و آنجا بود که خواندم هر نویسنده‌ای آنچه می‌نویسد، بخش عمده آن اتوبیوگرافی یا زندگی‌نامه خودنوشت است. به نظرم هر نویسنده‌ای هر چه می‌نویسد بخش زیادی از آن در واقع خود اوست که در داستان منعکس می‌شود.

فکر نمی‌کنید داستانتان کمی تحت تاثیر فضای نمایشنامه‌نویسی است؟ از این نظر که شخصیت داستان شما دائما با خودش درگیر است.

شاید این مکاشفه و صحبت با خود یک دیالوگ ذهنی طولانی است ولی به نظرم شخصیت داستان من دیالوگ ذهنی طولانی ندارد، در برخی از فصول با اطرافش درگیر است و در بخش دیگری با آدم‌های اطرافش. تلاش من این بوده که این تناوب را حفظ کنم.

و اینکه ورود و خروج آدم‌ها در داستانتان ناگهانی و شاید بدون بهانه است هم همین است؟

بله این تناوب در کنار بدون پیرنگ بودن متن داستان چیزی بود که می‌خواستم. اگر چیزی یا فردی را بدون بهانه وارد می‌کردم باید بهانه‌های زیادی برای رسیدن به آنچه درباره او می‌خواستم می‌تراشیدم اما این نوع نوشتن من را از این بهانه‌ها نجات داد.

این شیوه برخورد با داستان را در کلاس‌های داستان‌نویسی یاد گرفتید؟

نه، این موضوع را در هیچ کلاسی به شما یاد نمی‌دهند، این یک حس و یک تجربه است که من هم در آن قدم زدم.

این شکل نوشتن امروزه ضرورتی دارد؟

نه. ولی برای من همیشه مهم بوده که داستان من خوانده شود پس باید به شیوه‌ای نوشت که بخوانندش.

ولی فکر نمی‌کنید به دست خود کمی داستان را کسل‌کننده کرده‌اید؟

خیلی از کسانی که با کتاب در ارتباط بودند توانستند آن را به صورت کامل بخوانند و البته و برخی دیگر هم با فاصله زمانی آن را خوانده‌اند ولی همه معتقدند که این کتاب شاید در طول روایت پیرنگی را در ذهن مخاطب ننشاند اما حس خود را به خوبی منتقل کرده است. من هم داستان نگفتم اما حسی را با این متن منتقل کردم که خواننده نمی‌تواند آن را در میانه راه روایت رها کند.

حس کتاب به نظرم موضوعی شناور در ذهن و خیال نویسنده است و باید بتواند یک ریتم در ذهن خواننده خود ایجاد کند.

شما فکر می‌کنید در این کار موفق شدید؟

من نمی‌توانم به این سوال پاسخ دهم اما اگر شما با آن مخالفید باید بگویید که آیا شاخص خاص برای این موضوع ارائه شده است؟ یا شما براساس نظر خودتان آن را می‌گویید. به نظر خودم داستان در نهایت بلاتکلیف نمانده است و شخصیت‌های آن اعم از احمد، نیلوفر و... هر کدام تکلیف خود با ادامه زندگی را معین می‌کنند. هر شخصیت داستانی در کتاب یک سرانجامی دارد اما شاید این سرانجام درونی بوده و برونی نبوده است.

اما انگار خواننده شما در طول داستان تنها خط زبانی شما توجه کند نه به چیز دیگری و این یعنی شما و داستانتان کمی ضد قصه است؟

من در تعریف خط زبانی با شما کمی اختلاف دارم. خط زبانی چیزی است که با پشتوانه ادبیات و زبان ادبی غنی به وجود می‌آید. این مسئله به‌ویژه از حیث وجود کلمات و واژگان جدید امروزه در اختیارمان به عنوان نویسنده نیست، پس این نوع نوشتن را بیشتر باید یک نوع لحن بدانیم. مثال بارز این مسئله هم ساموئل بکت است که زبان‌های مختلفی برای گفت‌وگو با مخاطبش دارد و اما در نهایت تنها خودش است که در داستان‌هایش وجود دارد.

می‌خواهید بگویید که نوشتن این داستان تحت تاثیر متن‌ها و آثار نویسندگانی مثل بکت به‌وجود آمده است؟

ببینید، دنیایی از افراد بودند که من را در شکل دادن به این داستان کمک کردند. در آن واحد نمی‌توانم نام ببرم، چیزی که می‌گویید تاثیر، یک مسئله کلی است. اینکه بخواهم بگویم پاره‌ای افراد را دوست دارم و آن را می‌خوانم، نمی‌تواند به معنی تاثیرگذاری آنها در نوشتنم باشد ولی خب در هر صورت موضوعات متنی و زبانی بوده‌اند که ساختار ذهنی من را برای نوشتن داستانم شکل دادند.

انتخاب عناوین فصول کتاب شما هم جالب است انگار تمامی کتاب در یک فلاش‌بک در حال اتفاق افتادن است. این صورت روایی چه منطقی دارد؟

هر نویسنده‌ای بالاخره چیزی در آستینش دارد که خواننده‌اش را با خودش همراه کند، هر نویسنده‌ای به نوعی شعبده‌باز است. من هم سعی کردم آگاهانه به همین صورت عمل کنم.

عناوین فصل‌های کتاب، چیزی است از این جنس که می‌خواهد خواننده را با خود همراه کند و اگر اینطور نبود، به نظرم واقعا داشتم خواننده‌ام را اذیت می‌کردم. این عناوین نماد سرگشتگی دائم شخصیت اصلی داستان است و اگر جابه‌جا می‌شد دیگر نمی‌توانست تاثیر‌گذار باشد.

من از روزی که این رمان را شروع به نوشتن کردم تا روز آخر هیچ بازنویسی انجام ندادم جز یک فصل و این به نظرم یعنی این قصه باید به همین شکل روایت می‌شد.

آدم‌های داستان شما به نظرتان مثال و نمونه بیرونی هم دارند؟

من در دایره پیرامون خودم، در دایره زندگی خودم این آدم‌ها را می‌بینم، همه این حس و خیال شخصیت اصلی داستان، چیزی است که دو سال تمام خودم آن را حس کرده بودم و آنها را ثبت کردم و نوشتم.

حمید نورشمسی

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان