تبیان، دستیار زندگی
زندگینامه مختصر و چند خاطره از طلبه شهید مجتبی شاه نظری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طلبه شهید مجتبی شاه نظری

طلبه شهید مجتبی شاه نظری

سلام بر تو و بر آن نور وجودت که خورشید افتخاری است در گذر تاریخ‌مان. سلام بر تو و بر پاک‌ترین ودیعة آسمان. سلام بر تو در لحظه لحظه عروجت. براستی ژرفای اندیشة‌کدامین حکیم می‌تواند اوج معرفت تو را بفهمد؟! و مگر نه آن که تو در شیدایی افلاکی و در حضور عارفانه‌ات، ملائک را به وجد آوردی. تو را دوست دارم که به صداقت آسمان می‌مانی، خاک نشین افلاکی، حجره نشین کوی دوستی که داستان عشقت را حلاج‌ها بر بالای دار زمزمه کرده‌اند.

اکنون حدیث زندگی‌ات را فریاد می‌زنم تا بدانند که تو زندة همیشة تاریخی. در یکی از روزهای خوب خدا بنده‌ای که سیمایش به نجابت آسمان مشابهت داشت، سجاده نشین شکر به درگاه خدا بود. او خدا را بر بلندای ایمانش می خواند. در آن ترنم بندگی، خدا فرزندی به او عطا فرمود، و تو هدیه‌ای زیبا از آسمان بودی. نامت را «مجتبی» نهادند، چرا که در نیمة ماه مبارک رمضان به دنیا آمدی. در هفت سالگی به دبستان رفتی و پیروزی انقلاب اسلامی را به چشم دیدی. بعد از دوران راهنمایی به حوزه رفتی و همنشین دوستان آسمانی شدی. در آن روزها به قم آمدی و چهار ماه بر گرد حرم حضرت فاطمة معصومه(سلام الله علیها) پروانه‌وار می‌چرخیدی. در آن شبانگاه که با نماز تا خدا قد کشیده بودی و آواز سپید ملائک را می‌شنیدی، هاله‌ای از عشق وجودت را فرا گرفت، آنگاه هلهله کنان جان مشتاق خویش را به جبهه بردی. چهار سال در جبهه فعالیت کردی. گاه امدادگری خستگی ناپذیر، گاه رزمنده‌ای پر از شور و شیدایی و گاهی تخریب‌چی که تا خدا معبر می‌گشودی.

اما در شب عملیات والفجر 4 وقتی اروند از حضور دلیرانه و رقص مستانه‌تان به وجد آمده بود، نگاهت در آن شب مهتاب را می‌کاوید و بوسه‌های مدام مهتاب بر جسم خونینت تو را نوازش می‌داد. سالها جاوید الاثر بودی. در آن سو، با ملائک در محفل حضرت دوست، خدا را می خواندی و در این سو، چشمان بارانی مادر تو را طلب می‌کرد. سرانجام آمدی و مادری در آمدنت سرود: عشق یعنی استخوان و یک پلاک‌ سالهای‌ سال‌ تنها زیر خاک

گلبرگی از خاطرات

مصداق شیعه واقعی

نیم ساعت به نماز که می شد می‌گفت: هر کاری که دارید رها کنید و مهیّا شوید برای نماز اول وقت. بروید پاهایتان را بشوئید تا بوی عرق ندهد. وضو بگیرید و برای خود کار پیدا نکنید. «به نقل از برادر شهید»

مرد میدان جهاد و مبارزه

هر وقت از جبهه می آمد، زیاد نمی ماند. هنگامی که با عمل جراحی غدة طحال او را بیرون آورده بودند، با همان بخیه و حالت بیماری به جبهه رفت و طاقت نداشت تا کمی بهبودی یابد و بعد به جبهه برود. زمانی که من با ایشان و پدرم به جبهه رفتیم، به ایشان گفتیم که برای تو دیگر بس است. برو و به درست برس. ما اینجا هستیم. او جواب داد: نه و به پدر می‌گفت: شما که بزرگتر هستید بروید ما که کوچکتریم می مانیم. هر چه اصرار کردیم، اصلا جبهه را رها نمی کرد. «به نقل از برادر شهید»

خلوت عاشقانه

یک شب دیدم نیست، برخواستم و کمی به دنبال او گشتم. دیدم توی حیاط رفته و پشت حوض آب دارد نماز می خواند و گریه می کند. نماز شب که می خواند در نماز گریه می کرد. «به نقل از مادر شهید»


نویسنده: حسن رضایی گروه حوزه علمیه

تنظیم: رهنما، گروه حوزه علمیه تبیان

برگرفته از پروند شهید در ستاد گنگره شهدای روحانی