تبیان، دستیار زندگی
مثل مرگ از او می‌ترسیدیم. منظورم من و رسول و عیدی و اسی و بقیه‌ بچه‌های کوچه است. همیشه پالتو سیاهی می‌پوشید. زمستان. تابستان. صبح. ظهر. شب. پالتوش تا نوک کفش‌هاش بلند بود. یقه‌ پالتو را تا وسط کله‌اش بالا می‌کشید و وقتی از دور می‌دیدیش انگار سر نداشت. ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرغابی‌های باغ‌وحش سینما مولن‌روژ

داستانی از مصطفی مستور
مرغابی‌های باغ‌وحش سینما مولن‌روژ

1

مثل مرگ از او می‌ترسیدیم. منظورم من و رسول و عیدی و اسی و بقیه‌ بچه‌های کوچه است. همیشه پالتو سیاهی می‌پوشید. زمستان. تابستان. صبح. ظهر. شب. پالتوش تا نوک کفش‌هاش بلند بود. یقه‌ پالتو را تا وسط کله‌اش بالا می‌کشید و وقتی از دور می‌دیدیش انگار سر نداشت. رسول می‌گفت با پالتو مثل روح‌های کارتون‌های والت‌دیسنی می‌شود که پا و کله ندارند.

تنها فرقش این بود که روح‌های کارتون‌ها سفید بودند و گرجی با آن پالتو گشادش شبیه روح سیاهی می‌شد که توی هیچ کارتونی ندیده‌بودیم. پدر عیدی می‌گفت خودش دیده‌است سال‌ها قبل یکی از سرباز ها پالتو را داده است به گرجی. پدر عیدی پاسبان بود و گاهی توی عروسی‌ها بیرون خانه‌ عروس یا داماد می‌ایستاد و نمی‌گذاشت کسی بدون کارت عروسی برود توی مجلس. پدرم از گرجی نمی‌ترسید اما وقتی روزهای سه‌شنبه کله‌ سحر او را  می‌دید که با آن پالتو بلندش بعد از انجام کارش سلانه سلانه از ته کوچه به طرف خانه‌اش می‌رود، صورتش را رو به دیوار می‌کرد و چیزی زیر لب می‌گفت. گمانم فحش می‌داد به گرجی یا به شیطان یا به خودش یا به سه‌شنبه.

2

پدرم می‌گفت پنجاه و دو بار. پدر عیدی می‌گفت پنجاه و نه بار. بی‌بی‌خاتون که از همه بیشتر عمر داشت می‌گفت یا شصت و سه بار یا شصت و چهار بار. غلام سگی می‌گفت هزار بار. دروغ می‌گفت غلام. غلام سگی به هر چیزی که به نظرش زیاد بود می‌گفت هزار تا. می‌گفت بالاخره یک نفر باید این کار را بکند؛ چه یک بار، چه صد بار، چه هزار بار.  به نظر من یک بار هم زیاد بود چه برسد به پنجاه بار یا شصت‌ بار. برای همین بود که از گرجی می‌ترسیدیم.

گرجی زن نداشت. یعنی از وقتی آمده بود توی محله‌ ما کسی زنش را ندیده بود. پدر اسی می‌گفت گرجی زنش را گذاشته است کرمان تا نفهمد او اینجا دارد چه غلطی می‌کند. گمانم هفتاد سال داشت، لامصب. شاید هم بیش‌تر. همه موهای ابروها و صورتش سفید شده بود. عاشق فیلم‌های هندی بود. رسول می‌گفت صد بار او را دیده است که برای دیدن فیلم‌های راج‌کاپور و دلیپ کومار و درمندرا توی صف سینما مولن‌روژ ایستاده است.

خودم هم یک بار او را توی سینما  دیده بودم. فیلم سنگام بود و مردم ریخته بودند آنجا.  گمانم به خاطر راج کاپور و راجند راکومار بود. توی فیلم اسم راج کاپور سوندر و اسم راجند راکومار گوپال بود. در فیلم هر دو عاشق دختری به اسم رادها می‌شدند که نقش‌اش را ویجانتی مالا بازی می‌کرد. از آن فیلم‌های گریه‌دار بود. منظورم این است که از بقیه فیلم‌های هندی گریه‌دارتر بود.

فیلم چهار پرده بود و وقتی بین دوتا از پرده‌ها چراغ‌ها را روشن کردند، چشمم افتاد به گرجی. ردیف اول نشسته بود و داشت پپسی و ساندویچ می‌خورد.  با اینکه زمستان بود و بیرون هوا حسابی سرد شده بود اما توی سینما از گرما داشت نفس‌مان بند می‌آمد. بس که شلوغ بود، لامصب. توی آن جهنم گرجی پالتوش را درنیاورده بود و تنها یقه‌ آن را پایین کشیده‌بود. اواخر پرده‌ آخر بود که فهمیدم یکی از دستکش‌های پشمی‌ام را گم کرده‌ام. منتظر بودم فیلم تمام شود تا بروم زیر صندلی‌ها و دنبالش بگردم.

فیلم را که می‌دیدیم دو بار صدای بلند گریه‌ کسی از ردیف‌های جلو  پیچید توی سالن. یک بار وقتی گوپال به خاطر رفیقش، سوندر، از عشق به رادها گذشت و یک بار هم وقتی او آخر فیلم خودکشی ‌کرد. فیلم که تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند رفتم زیر صندلی تا دستکشم را پیدا کنم. رفته بود زیر یکی از صندلی‌های ردیف جلو و پر از خاک شده بود. گمانم هزار نفر آن را لگد کرده بودند. از زیر صندلی‌ها که بالا آمدم هیچ‌کس توی سینما نبود. تنها گرجی نشسته بود روی صندلی‌اش و هنوز زل‌زده بود به پرده‌سفید سینما. انگار فیلم هنوز ادامه داشت و تنها او آن را می‌دید. صورتش خیس شده‌بود. نمی‌دانم عرق کرده بود یا به خاطر فیلم بود.

3

اسی گفت جمعه‌ها می‌رود باغ وحش. گفت گرجی عاشق باغ وحش است. روی سیل‌بند خاکی ایستاده بودیم و من و اسی و عیدی داشتیم توی رودخانه سنگ پرتاب می‌کردیم. آن سال باران زیادی باریده بود و آب تا نزدیکی‌های روی سیل بند بالا آمده‌بود. سنگ‌ها را باید طوری پرتاب می‌کردیم که هرچه بیشتر روی آب سُر بخورند. اسی همیشه سنگ‌هایش را از همه‌ ما بیشتر روی آب قِل می‌داد.

رسول چشم‌هایش را ریز کرده بود و داشت از پشت تکه شیشه سبزی به آسمان نگاه‌ می‌کرد. گمانم تکه‌ یکی از بطری‌های‌ عرق غلام سگی بود. گفت: «به نظر من  خودش رو باید بگذارند توی قفس.»

اسی گفت: « می‌گن عاشق مرغابی‌هاست. جمعه‌ها، کله سحر می‌ره باغ وحش و نون می‌ریزه تو حوض مرغابی‌ها.»

عیدی سنگ تیزی برداشت و پای چپش را جلو آورد. بعد یک چشمش را بست و تا جایی که می‌توانست خم شد به طرف جلو. چند لحظه زل‌زد به رودخانه و بعد مثل کسی که گیج برود سُر خورد و نزدیک بود با صورت بیفتد توی آب اما فوری برگشت عقب و با تمام زورش سنگ را پرتاب کرد. سنگ فقط دو بار روی آب قل خورد و بعد رفت ته رودخانه.

اسی گفت: « زکی! چی بود این؟»

گفتم: «رسول بده من هم نگاه کنم.» شیشه‌ سبز را از رسول گرفتم و از پشت آن زل‌زدم به آب. رودخانه انگار آب سبزی بود که موج برمی‌داشت و می‌کوبید به سیل بند.

اسی سنگی برداشت و خم شد و بعد دستش را تا نزدیکی زمین پایین آورد. قبل از اینکه سنگ را پرتاب کند گفت: «یه نقشه دارم واسه‌ش.»

عیدی گفت: «م م م من نی نیستم.»

گفت: «چی نیستی، خره؟ من که هنوز چیزی نگفته‌م.»  سنگ را پرتاب کرد و همه با هم شمردیم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت.»

عیدی شیشه را از دستم گرفت و از پشت آن زل زد به اسی. گفت: «م من اَ اَ اَزش می‌ترسم. م من نیستم.»

رسول گفت: «حالا نقشه‌ت چی هست؟»

اسی رادیویی را که پدرش از کویت برایش آورده بود از جیب شلوارش درآورد و آن را روشن کرد. کسی داشت توی رادیو به عربی آواز می‌خواند. صداش آن‌قدر خش داشت که معلوم نبود کی است و چی دارد می‌خواند. گمانم ام‌کلثوم بود.

اسی گفت: « نمی‌دونم. هنوز نمی‌دونم.»

4

سه روز بعد اسی نقشه‌اش را آماده کرد: نقاشی کج و کوله‌ای از گرجی آورد و گفت خواهرش آن را کشیده است. توی نقاشی طنابی دور گردن گرجی بود. گفت صورتش را خواهرش نقاشی کرده اما طناب را بعدا خود او به نقاشی اضافه کرده‌است. گفت نمی‌خواسته خواهرش چیزی از ماجرای طناب و گرجی بفهمد. نقشه‌اش را که گفت عیدی به شرطی قبول کرد با ما بیاید که سر کوچه بایستد و مواظب باشد اگر کسی آمد خبرمان کند.

قرار شد بعد از ناهار برویم سراغ گرجی. خانه گرجی چند کوچه بالاتر از خانه‌های ما توی بن‌بست عطایی بود. درست پشت انبار لاستیک منصورخان. تابستان بود و هوا آن‌قدر گرم بود که گربه‌ها یا در سایه‌ درخت‌های کُنار پناه گرفته بودند یا زیر ماشین‌ها خوابیده بودند. وقتی راه افتادیم چند بار می‌خواستیم برگردیم خانه. بس که گرم بود، لامصب. عیدی گفت اول توی رودخانه شنا کنیم تا خنک شویم و بعد برویم سراغ گرجی اما رسول گفت سینما مولن‌روژ فیلم جدیدی آورده و ممکن است گرجی برای دیدن فیلم از خانه بزند بیرون. گمانم گفت فیلم سیتا و گیتا که درمندرا و هما مالینی توی آن بازی می‌کردند. عیدی کلاه حصیری پدرش را گذاشته بود روی سرش. کلاه آن‌قدر بزرگ بود که تا زیر گوش‌هاش پایین آمده بود. قرار بود رسول برود روی دوش اسی و نقاشی را بیندازد توی حیاط خانه  گرجی و بعد من زنگ خانه را بزنم و همه فرار کنیم.

عیدی سر کوچه زیر سایه‌ درخت کُنار کوچکی ایستاد و لبه‌ کلاهش را کمی بالا برد. پیراهنش خیس عرق شده بود. کسی توی کوچه نبود و  همه جا ساکت بود. تنها گاهی باد  لای شاخه‌های درخت‌های توی خانه‌ها می‌وزید و صدای ترسناکی می‌پیچید توی کوچه. به خانه‌گرجی که رسیدیم دست‌هایم را قلاب کردم تا رسول پایش را بگذارد کف دستم و برود روی شانه‌های اسی. وقتی رسول روی دوش اسی رفت، اسی چند بار گیج رفت و نزدیک بود رسول را بیندازد روی زمین اما بعد کف دست‌هایش را چسباند به دیوار و دیگر تکان نخورد. آن بالا، رسول یک دستش را لبه‌ دیوار گذاشته‌بود و با دست دیگرش داشت توی جیب شلوارش دنبال کاغذ نقاشی می‌گشت.

گمانم همه حسابی ترسیده بودیم چون هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. انگار هر لحظه منتظر بودیم گرجی در حیاط را باز کند و فریاد بزند: « اینجا چی کار می‌کنید ...؟» من برای اینکه کم‌تر بترسم سعی کردم به شیراز فکر کنم. آن تابستان قرار بود پدرم ما را با اتوبوس ببرد شیراز. عکس چند تا از جاهای دیدنی شیراز را توی کتاب فارسی‌مان دیده بودم که فقط یکی از آنها را خیلی دوست داشتم. آن را از  تخت‌جمشید و باغ ارم و حافظیه بیشتر دوست داشتم. ساعت بزرگی، ساعت خیلی بزرگی بود که آن را توی یکی از میدان‌های شهر گذاشته‌بودند. همیشه دوست داشتم ساعت را از نزدیک ببینم.

دلم می‌خواست شماره‌ها و عقربه‌هایش را با دست لمس کنم. دلم می‌خواست بروم روی عقربه‌ ثانیه شمارش سوار شوم و یک دور از روی عددها پرواز کنم. از روی سه، پنج، هفت، ده، یازده. دلم می‌خواست بروم روی صفحه‌اش و بدوم دنبال ثانیه شمار. عیدی کلاهش را درآورد و تند تند آن را تکان داد. اول منظورش را نفهمیدم اما بعد فریاد زد: « گُ گُ گُر. . .   گُر. . .  » و فرار کرد. به اسی گفتم: «‌گمونم گرجی اومد!» بعد گرجی با آن پالتو بلند و سیاهش پیچید توی کوچه. اسی، گرجی را که دید از زیر رسول کنار رفت و رسول از آن بالا افتاد روی زمین. از درد جیغ بلندی کشید و فحشی داد به اسی. گرجی، چشمش که به ما افتاد،  لحظه‌ای ایستاد و بعد دست‌هایش را از جیب پالتوش بیرون آورد.

بی‌خودی چند قدم به عقب برداشتیم اما یادمان آمد کوچه بن‌بست است و همان‌جا  خشکمان زد. گرجی انگار بخواهد سه بچه گربه را طوری با هم بگیرد که هیچ کدام‌شان فرار نکند، آرام آرام جلو آمد تا سایه‌اش افتاد روی سرمان. هزار بار آرزو کردم کاش جای عیدی بودم. رسول گفت: « به خدا تقصیر اسی بود» و زد زیر گریه. بعد نقاشی را داد به گرجی. گرجی زل ‌زد به کاغذ نقاشی و ما انگار برای لحظه‌ای دری به بهشت باز شده باشد از زیر دست و پای او فرار کردیم.

5

خبرش را اول پدر عیدی آورد که کسی باور نکرد اما وقتی عکس‌اش را توی روزنامه دیدیم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاوریم. عکس کوچکی از گرجی در روزنامه چاپ شده بود و روی چشم‌های او یک مستطیل سیاه گذاشته بودند که معنایش را نفهمیدم. زیر عکس نوشته شده بود: « قاتل». روزنامه نوشته بود وقتی زن گرجی ‌فهمیده ‌است شوهرش چه کاره بوده از او جدا شده و رفته است خانه‌ خواهرش.

توی روزنامه از قول گرجی نوشته بود که چون زنش را خیلی دوست داشته اما نمی‌توانسته جلو رفتنش را بگیرد او را کشته است. گرجی به خبرنگار گفته بود که توی دنیا اول زنش را دوست داشته بعد مرغابی‌های باغ وحش را و بعد فیلم‌های هندی را. در روزنامه عکسی هم از زن گرجی بود که زیر آن نوشته شده بود: « مقتول؛ صغری نباتی، شصت و پنج ساله». روی چشم‌هایش اما مستطیل سیاه نبود.

6

سوار اتوبوس که شدیم طوبی، خواهرم، روی صندلی کناری‌ام خواب رفت. یعنی اول کمی با عروسکش حرف زد و بعد خوابید. اگر یک چیز توی دنیا باشد که من از آن بدم بیاید همین حرف زدن با عروسک‌ها است. برای اینکه اگر هزار ساعت هم با عروسکی حرف بزنید یک کلمه هم جوابتان را نمی‌دهد. پدرم روی صندلی عقبی داشت درباره‌ جاهای دیدنی شیراز برای مادرم حرف می‌زد؛ درباره‌ تخت‌جمشید. درباره‌ حافظیه. درباره  باغ ارم. من سرم را چسباندم به شیشه‌ پنجره و چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم کمی به ساعت بزرگی که عکسش را توی کتاب فارسی‌مان دیده‌بودم فکر کنم اما بی‌خودی یاد گرجی افتادم.

یاد سینما مولن‌روژ. باغ‌وحش. مرغابی‌ها. بعد با خودم فکر کردم حالا که گرجی را گرفته‌اند چه کسی طناب را گردن گرجی می‌اندازد؟ چه کسی برای مرغابی‌ها نان می‌برد؟ برگشتم این چیزها را از پدرم بپرسم اما پدرم داشت به مادرم می‌گفت که چند هزار سال پیش پادشاهی می‌خواسته است برای خودش بهشت را روی زمین بسازد و به همین خاطر باغ خیلی بزرگ و قشنگی ساخته است به اسم «اِرَم». پدرم می‌گفت باغ ارم شیراز را به یاد آن باغ ساخته‌اند. به یاد بهشت. بعد دیگر خواب رفتم. شاید یک شهر. شاید دو شهر. خواب دیدم باغ وحش از خیابان لشکر آمده است توی کوچه‌ عطایی اما بالای آن روی تابلو بزرگی به جای «باغ‌وحش» نوشته شده: «سینما مولن روژ».

بعد ما توی سینما بودیم و به جای فیلم داشتیم به مرغابی‌های توی حوض وسط سینما نگاه می‌کردیم. بعد گرجی آمد توی سینما و یکی از مرغابی‌های خوشگل و سفید را از توی حوض برداشت و داد به ویجانتی مالا. بعد ویجانتی مالاو گرجی با آهنگی هندی شروع کردند به رقصیدن.  بعد من و اسی و عیدی و رسول روی صفحه‌ ساعت بزرگی که جلو پرده‌ سینما بود می‌دویدیم و عقربه‌های ساعت را تند‌تند می‌چرخاندیم. بعد با صدای بوق قطاری از خواب بیدار شدم و همین‌طور که سرم به شیشه‌ پنجره بود پلک‌هایم را به زحمت باز کردم و از شیشه‌ زل‌زدم به بیرون و خواب بودم و نبودم و کمی دورتر قطاری با سرعت زیاد داشت از اتوبوس ما جلو می‌زد و آدم‌های توی قطار برای ما دست تکان‌ می‌دادند و پدرم خواب بود و مادرم خواب بود و طوبی خواب بود و همه‌ آدم‌های توی اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمی‌دانستند.

جواب سوال را در این جا بیابید!

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان