تبیان، دستیار زندگی
نمی دانم جه شد آن روح که به آرامش خواب گل شب بو می ماند بی تاب شد. هوای جنون در سرت افتاد و تا پای به خاک جبهه گذاشتی آرام نشدی. پنج بار به جبهه رفتی.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روحانی شهید یدالله کاظمی
یدالله کاظمی

نمی دانم جه شد آن روح که به آرامش خواب گل شب بو می ماند بی تاب شد. هوای جنون در سرت افتاد و تا پای به خاک جبهه گذاشتی آرام نشدی. پنج بار به جبهه رفتی.

 اگر مهتاب از سر مهر، در بیابان ترسناک شب نتابد! اگر باران رحمت به شور زار ظلم نبارد! اگر بر کویر عطشناک ستم جویبار امید جاری نشود! اگر سروش مهر خبر از آن دلدار نیاورد! اگر سایه امید از آسمان برود! نه باورم نمی شود. در آن هبوط وحشت و ترس بود، در آن سال های رنجش خورشید بود که می گفتند:

مردی می آید زخورشید.

 مردی اساطیری بیرون از پندار و افسانه ها. خواهد آمدتا از فراز رنج های انسان ندای آزادی سر دهد. و تو نیز خواهی آمد تا سرباز باشی برای آن مرد. زلال وجودت به سال 1339 از سر چشمه های همیشه جوشان آفرینش جاری شد.

 پدرت کشاورز بود و دامن دامن مهر بر سر زمین وجودت می کاشت. آن روز که تو آمدی ملائک در فوجی حیرت انگیز به آسمان روستای عسگران فرود آمدند تا خاک پای فرزند مهر را توتیای جان کنند. و آن گاه نام تو را که یدالله نهاده بودند به سماع می گفتند.

روزگاران هم چون نسیم از کنار کوچه، باغ کودکیت گذشت و تو را به در باغ سبز علم رساند. هفت ساله که شدی پای به دبستان نهادی. درس خواندی تا شاگرد همیشه ممتاز کلاس باشی. دوران ابتدایی گذشت. دیگر تو آن کودک بازی گوش نبودی؛ بلکه نوجوانی شده بودی پر از شور که در مدرسه انقلاب- که رهبرش خورشید مهر بودـ ثبت نام کردی. تو و همه دوستانت بر سنگ فرش خیابان‌ها حماسه را به یادگاری نوشتید. در کنار مبارزه درس‌ها را می خواندی و دوران راهنمایی را با موفّقیت سپری کردی. عزم آن داشتی که تا قدم بر آسمان گذاری وتا انتهای عالم قدس بالا بروی و با عرشیان همنشین شوی .

در یک انتخاب سبز، قدم به حوزة علمیة قم نهادی. مدرسة امام صادق(ع) و آن حجره های لبریز از سادگی و صفا، فرصتی بود تا دل را به یاد دوست صیقل دهی، آینه شوی و جمال حضرت دوست را در دل نظاره کنی. پنج سال و نصف در حوزه بودی. در کنار درس به تبلیغ می رفتی. در آن سال ها با پیوندی از جنس آسمان دین خود را کامل کردی، زندگیت ساده بود، و تمام سادگیت در صمیمیت هویدا شد. ثمره این پیوند دو فرزند بود؛ نمی دانم جه شد آن روح که به آرامش خواب گل شب بو می ماند بی تاب شد. هوای جنون در سرت افتاد و تا پای به خاک جبهه گذاشتی آرام نشدی. پنج بار به جبهه رفتی. سر انجام در 29/10/ 1365 در منطقه شلمچه غزل عشق را با خون به سرزمین شلمچه نگاشتی. و آسمانی شدی


نوشه حسن رضایی گروه حوزه علمیه