تبیان، دستیار زندگی
اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. می‌گفت مرا با هیچ‌کس برادر نکردی. پیامبر که توی مدینه جاگیر شد، همه را دوتا دوتا برادر خوانده بود؛ مهاجرین و انصار را. عقد اخوت خوانده بود بینشان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پدرم فدای شهید تنها!

امام علی

اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. می‌گفت مرا با هیچ‌کس برادر نکردی. پیامبر که توی مدینه جاگیر شد، همه را دوتا دوتا برادر خوانده بود؛ مهاجرین و انصار را. عقد اخوت خوانده بود بینشان.

حالا علی مانده بود تنها. پیامبر لبخند زد. گفت: «تو برادر خودم هستی، در دنیا و آخرت.»

******

جنگ احد بود. دشمن حمله می‌‌کرد، مسلمان‌ها فرار. پیامبر به علی گفت: «دفاع کن.»

علی حمله کرد و جنگید. تک‌تک‌شان را کشت. قهرمانان مشهور قریش را.

از آسمان ندا آمد: «لاسیف الا ذوالفقار، لافتی ألا علی؛ شمشیری چون ذوالفقار، و جوانمردی چون علی نیست.»

******

راه که خلوت شد، بغلش کرد. گفت: «فدایت شوم.»

علی بهت‌زده بود. محمد، علی را بغل گرفته بود. اشک می‌ریخت و می‌گفت: «پدرم فدای شهید تنها.»

پرسید: «یا رسول‌الله چرا گریه می‌کنی؟»

پیامبر خیره شد به چشم‌هایش، گفت: «این مردم کینه تو را دارند، اما کینه‌های بدر و احد را تا بعد از من بیرون نمی‌ریزند.»

علی گفت: «آن‌وقت دینم حفظ شده است؟»

محمد که لبخند زد، علی سرش را بلند کرد. گفت: «خدا را شکر»

******

جنگ تبوک، پیامبر دستور جنگ داد به مسلمان‌ها و دستور ماندن به علی. فاصله تبوک تا مدینه زیاد بود. سپاه که از مدینه رفت بیرون. منافقین آمدند گفتند: «پیامبر از علی ناراحت است که او را با خودش نبرده.»

علی که این حرف‌ها را شنید، خودش را رساند به پیامبر. خبر شایعه را که داد، پیامبر گفت: «دروغ می‌گویند، من تو را جانشین خودم گذاشتم در مدینه. تو برای من مثل هارون هستی برای موسی.»

علی برگشت مدینه. پیامبر گفته بود: «مدینه فقط با من یا تو در امان است.»

سال نهم هجرت بود. دو سال قبل از سقیفه.

******

مسجد در وسط بود، خانه پیامبر و اصحاب دورتادورش. وحی آمد در خانه‌هایشان را به مسجد ببندند. همه، غیر از علی.

******

پیامبر دست‌هایش را برد بالا و دعا کرد: «خدایا! هر کس علی را دوست دارد، دوستش داشته باش، هر که با او دشمن است، تو هم دشمنش باش...»

پیامبر دو انگشت سبابه‌اش را چسباند به هم و گفت: «درست مثل این دوتا انگشت، کتاب خدا و اهل‌بیت من هم از هم جدا نمی‌شوند تا کنار حوض کوثر.»

گفت: «اگر با این دو تا باشید، گمراه نمی‌شوید.»

پیامبر دست علی را برد بالا تا جایی که زیر بغل‌هایش دیده می‌شد، آن‌وقت گفت: «اگر با این دو تا باشید گمراه نمی‌شوید.» این‌ها را که گفت، نشست توی چادرش، علی هم مقابلش. آن وقت گفت مردم گروه‌گروه بیایند و بیعت کنند. با علی دست بدهند و این مقام را به او تبریک بگویند. پیامبر گفت علی را با لقب امیرالمؤمنین خطاب کنند.

******

هیجدهم ذی‌الحجه بود؛ غدیر خم. در راه بازگشت از حجه‌الوداع. پیامبر که جانشینش را معرفی کرد همه شنیدند. قرار شد برای غایب‌ها هم تعریف کنند. هلهله کردند. بلند شدند. آمدند جلو برای دست دادن و بیعت کردن. همه آمدند، اول از همه همان‌هایی که دو ماه بعد جلسه گرفتند تا جانشین پیامبر را تعیین کنند.

******

شب‌ها می‌رفتند خانه مهاجرین و انصار. فاطمه، علی، حسن و حسین. فاطمه یادشان می‌آورد حرف‌های پدرش را. علی برایشان از غدیر می‌گفت. دست دراز می‌کرد بیعت بگیرد برای ولایت. برای وصی رسول خدا.

دست‌هایشان را جمع می‌کردند توی هم، خودشان را عقب می‌کشیدند، می‌گفتند: «همه این‌ها قبول. علی اما اگر زودتر آمده بود با او بیعت می‌کردیم. باور کنید...»

راست می‌گفتند. آن وقتی که آنها در سقیفه سرخود تکلیف خلافت را روشن میکردند، علی داشت جنازه رسول خدا را غسل می‌داد.

امام علی

******

از مسجد برمی‌گشت که خبر آوردند همسرت را دریاب. سراسیمه که دوید تمام قد افتاد روی زمین. بلند شد، دوباره دوید. از مسجد تا خانه راهی نبود. می‌افتاد ولی دوباره بلند می‌شد.

درِ خانه باز بود. خودش را رساند بالای سر فاطمه. سر زهرایش را گذاشت روی زانو و گفت: «زهراجان!»

فاطمه ولی هیچ نگفت. برای بار دوم گفت: «دختر پیامبر!» جوابی اما نشنید. برای سومین بار صدا زد: «دختر کسی که به فقرا کمک می‌کرد!» این بار هم جواب نداد.

ـ دختر کسی که با ملائکه نماز می‌خواند!

این دفعه که جوابی نشنید گفت: «فاطمه با من حرف بزن. منم علی، پسر عمویت.»

فاطمه آرام چشم‌هایش را باز کرد و اشک ریخت. علی هم.

******

مدام به بچه‌‌ها سفارش می‌کرد که صدای گریه‌شان بلند نشود، اما خودش تاب نیاورد.

موقع غسل دادن زهرا، سرش را گذاشت به دیوار و بلند بلند گریه کرد.

******

گفتند: «خلیفه نباید جوان باشد. علی جوان است.» بعد دیدند دلیل محکمی نیست.

گفتند: «علی زیاد می‌خندد، زیاد شوخی می‌کند، مردی باید خلیفه بشود که عبوس باشد، مردم از او بترسند و حساب ببرند.»

همین هم شد.

******

قصاب گفت: «این گوشت خوب است، بیا بخر.»

گفت: «الان پول ندارم.»

قصاب گفت: «نسیه می‌دهم، صبر می‌کنم پولش را بیاوری.»

گفت: «به جای آن‌که تو صبر کنی برای گرفتن پولت، من صبر می‌کنم برای خوردن گوشت. این‌طوری بهتر است.»

******

جنگ جمل بود. آمد جلوی میدان. با صدای بلند پرسید: «زبیر کجاست؟» جنگ بود، اما لباس جنگ نپوشیده بود. ردایی بر دوشش بود، عمامه مشکی هم روی سرش. لشکر از هم شکافته شد. رفتم جلو، نزدیکش که رسیدم پرسید: «زبیر! جنگ چرا؟»

گفتم: «انتقام عثمان....»

گفت: «عثمان را خودتان کشتید. مقصر بین خود شماست!»

نگاهش مثل همیشه نافذ بود. سرم را انداختم پایین. آمد جلوتر. گفت: «یادت هست پیامبر از تو پرسید علی را دوست داری؟» خواستم جوابش را بدهم ولی خودش گفت: «تو گفتی چرا که نه، علی پسر دایی من است.»

به لشکر ما نگاه کرد. پیامبر گفته بود: «روزی می‌اید که روبه‌روی علی می‌ایستی، و آن‌وقت تو ظالم هستی و علی....» بقیه‌اش را ولی نگفت. شاید می‌خواست بگوید، امروز همان روز است.

******

پشت به دشمن کردند، رو به علی. شمشیرهایشان را گرفتند به طرفش گفتند: «بگو جنگ تمام!»

گفت: «دشمن پشت سرتان است. من فرمانده‌تان هستم. می‌گویم بجنگید.»

گفتند: «هر که می‌خواهی باش. آن که سر نیزه‌ها می‌بینی قرآن است. بگو جنگ تمام»

گفت: «من خودم قرآن ناطقم. اگر نگویم چه؟»

گفتند: «می‌کشیمت و خودمان می‌گوییم.»

کسی را فرستاد به مالک بگوید برگردد. این یعنی جنگ تمام.

******

داشت نماز صبح را به جماعت می‌خواند که ابن‌کّوا ایستاد پشت سرش. از خوارج بود. شروع کرد آیه قرآن را بلند بلند خواندن: «به تو و پیامبران قبل از تو وحی شد که اگر مشرک شوی همه اعمالت از بین می‌رود و از زیانکاران می‌شوی.»

علی به احترام قرائت قرآن سکوت کرد. ابن‌کّوا که ساکت شد نمازش را ادامه داد. دوباره خواند. علی دوباره سکوت کرد. برای بار سوم که آیه را خواند، امیرالمؤمنین هم جوابش را با قرآن داد: «صبر کن که وعده خدا حق است. مبادا کسانی که ایمان ندارند تو را به خفت و سبکی بکشانند.»

ابن‌کوا ساکت شده بود. علی نمازش را ادامه داد و تمام کرد.

******

مسلمان بودند. نمازشب‌خوان، با پیشانی‌های پینه‌بسته. به اسم خدا، مسلمان می‌کشتند. فرقی هم نمی‌کرد که و چه. مادر را با بچه‌ای که در شکم داشت؛ به جرم دوستی علی.

می‌گفتند: «ابالحسن کافر است، هر کس او را قبول دارد هم.»

امام علی

******

شوهرش سرباز امیرالمؤمنین بود. علی‌ابن‌ابیطالب فرستاده بودش به یکی از مرزها که آنجا کشته شد. حالا زن مانده بود و چند طفل خردسال.

زن راه می‌رفت و امیرالمؤمنین را نفرین می‌کرد. او ولی برای بچه‌هایش نان می‌پخت. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود. نان را به تنور می‌چسباند، می‌گفت: «بچش! این سزای کسی است که در کار یتیمان کوتاهی کند.»

زن همسایه آمده بود به آنها سر بزند که امیرالمؤمنین را دید و شناخت. از زن پرسید: «وای به حالت! چه کسی را آورده‌ای کمکت کند؟ این که علی‌ابن‌ابیطالب است.»

زن آمده بود جلو، اشک می‌ریخت و معذرت‌خواهی می‌کرد. علی اما می‌گفت: «من معذرت می‌خواهم، اگر در کارت کوتاهی کردم.»

******

گفت: «از این امت خیلی سختی کشیدم.»

پیامبر گفت: «راحت می‌شوی!»

گفت: «خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی.»

پیامبر گفت: «دیگر تمام شد، رهاشان کن.»

گفت: «نشسته‌اند روی منبر تو.»

پیامبر گفت: «خداوند پاداشت را می‌دهد. به خاطر صبری که کرده‌ای.»

گفت: «لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو.»

پیامبر گفت: «نفرینشان کن علی جان!»

سرش را بلند کرد طرف آسمان: «خدایا! بدتر از من را نصیب این‌ها کن و بهتر از این امت را نصیب من.»

پیامبر نگاهش کرد، گفت: «راحت می‌شوی؛ سحر فردا....»

چشم‌هایش باز شد. سرش را تکیه داده بود به دیوار حیاط. ابر سیاه روی ماه را پوشاند.

خواب دیده بود؛ خواب پیامبر و فاطمه را.

******

شب آخر، خانه نازدخترش بود؛ ام‌کلثوم.

سفره افطار را که جلویش پهن کرد، نگاه کرد به صورت دخترش، اشک جمع شده بود توی چشم‌هایش.

ـ آخر باباجان! کی دیده‌ای پدرت توی یک وعده، دو نوع غذا بخورد؟

دخترش خم شد یکی از ظرف‌ها را بردارد. گفت: «آن یکی را بردار.»

ام‌کلثوم که ظرف شیر را برداشت، نان ماند توی سفره و نمک.

******

نماز می‌خواند. گریه می‌کرد. ذکر می‌گفت. می‌رفت از اتاق بیرون. نگاه می‌کرد به آسمان. زیر لب چیزی می‌گفت. می‌آمد داخل، می‌رفت به سجده. استغفار می‌کرد. می‌نشست. گریه می‌کرد. نماز می‌خواند. می‌رفت از اتاق بیرون. به‌ آسمان نگاه می‌کرد. زیر لب چیزی می‌گفت.

می‌گفت: «اللهم بارک لی فی‌الموت؛ خدایا! مرگ را برایم مبارک کن.»

******

گفت: «بعد از من ولی‌امر مسلمین هستی و ولی خون من.»

گفت: «می‌توانی قاتلم را عفو کنی یا قصاص.»

گفت: «او یک ضربه زد، تو هم یک ضربه بزن.»

گفت: «جسدش را دفن کن!»

ابامحمد می‌شنید. اباعبدالله و بقیه بچه‌ها هم. امیرالمؤمنین وصیت می‌کرد. روز آخر هم سفارش قاتلش را می‌کرد.

******

ـ پشت تابوتم را بگیرید بالا و هر جا سر تابوت رفت شما هم بروید. قبرم همان‌جا است که سر تابوت روی زمین، پایین می‌اید. اینها را اباالحسن می‌گفت به پسر ارشدش حسن.

جلوی تابوت را که جبرئیل و میکائیل پایین گذاشتند، پسرهایش هم همین کار را کردند. رسیده بودند نجف. نجف به خاکش سپردند.

******

مثل داغ است روی جگر، وقتی آدم مجبور باشد قبر عزیزش را مخفی کند. قبر همسرش مخفی. قبر خودش هم مخفی. دشمن است دیگر.

150 سال بعد تازه امام صادق(ع) توانست بگوید: «اینجاست قبر امیرالمؤمنین.»

دیدار آشنا، شماره 96 و 97

تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.