تبیان، دستیار زندگی
یک داش ابراهیم داشتیم مشتی بود. مشتی مسلمون. با حاج همت هم خیلی رفیق بود . بچه غد و سرسختی بود یک پایش قطع شده بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند مثلا برای بالا رفتن از جایی. آن قدر که غد بود. هیچ وقت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مَشتی مُسَلمون

یک داش ابراهیم داشتیم مشتی بود. مشتی مسلمون. با حاج همت هم خیلی رفیق بود . بچه غد و سرسختی بود یک پایش قطع شده بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند مثلا برای بالا رفتن از جایی. آن قدر که غد بود. هیچ وقت از چیزی شکایت نمی کرد با این که همیشه درد داشت به خاطر پای قطع شده اش. آن وقت این آدم با این روحیات، ظهر یکی از روزهای عملیات، رفته بود توی حال خودش. رفتم پیشش. گفت: دلم تنگ ننه ام شده، دلم هوای ننه ام رو کرده.

گفت: خدا مرد است، شهیدم می کند.

شهید همت

همچین آدمی نبود. از این حرف ها نمی زد هیچ وقت.

پیش خودم گفتم این می خواهد شهید شود.

وضو گرفت رفت نشست سر یک سرازیری که جای آمبولانس بود. من همراه حسین محمدی که مسؤول گروهان بود داشتم بچه ها را تجهیز می کردم که هواپیمای عراقی را دیدیم. ابراهیم درست نشست سمت هواپیما.

آب وضو هنوز از ریشش می چکید. داشت برای اولین بار شکوه می کرد. می گفت بروید خدا را شکر کنید که راحت می روید دستشویی، یعنی من خیلی سختم است، این اولین بار بود که چنین حرفی می زد. انگار واقعاً خسته شده بود از این دنیا. همین طور که آب وضو از صورتش می چکید داشت به همان افقی که هواپیما می آمد نگاه می کرد. یک دفعه 2 میگ سیاه به سمتمان آمدند. آن قدر نزدیک بودند که حتی پیچ های زیرش را می شد دید. آمد جلوی ما و من دیدم 4 تا راکت را به طرف سنگر ما رها کرد این داش ابراهیم داشت نگاه می کرد، همین جوری داشت نگاه می کرد. همه غافلگیر شده بودند. من خودم را چسباندم به سینه گودی سنگر و دیگر نفهمیدم چه شد. موج انفجار مرا با خروارها خاک برد بالا و انداخت زمین و بیهوش شدم. اما تا همان وقتی که ابرام را می دیدم هنوز داشت نگاه می کرد و تکان نمی خورد. می گفت خدا مرد است من رو شهید می کنه.

چشم که باز کردم دیدم نقاهتگاه اهواز هستم و وضعم خراب بود. یاد ابراهیم افتادم. گفتند سرش قطع شده یک پایش هم قطع شده فقط تنه اش مانده./فاضل ترک زبان

کاملاً غیر استریل

3 شبانه روز بود نخوابیده بودم. زخمی و تشنه و گرسنه هم بودم اصلاً هیچی حالی ام نبود. فقط خواب می خواستم. توی اتاق ها را دنبال یک تخت می گشتم که بخوابم. همه جا پر بود. یک دفعه دیدم یک بنده خدایی رفت آب بخورد، رفتم جایش خوابیدم. آمد گفت: آقا! جای منه. همین جور با دستم اشاره کردم برو. رفت رئیس آسایشگاه را آورد. وقتی مرا دید گفت: ول کن این بدبخت داره می میرد. بعد یک جا هم برای او پیدا کرد. خلاصه من تخت خوابیدم تا ساعت 10 صبح. همه صبحانه خورده بودند، نماز خوانده بودند، پانسمان شان را کرده بودند و من هنوز خواب بودم. سید که همراهم بود آمد گفت: بیدار شو، ساعت 10 شده. حالا پایم حسابی زخم شده بود خونریزی هم کرده بود. گفتم: 10 صبح شد؟ اه چه قدر زود 10 شد می گذاشتی حالا 2 – 3 ساعت دیگه 10 می شد! گفت: مگر دست من است؟ پاشو. خلاصه رفتیم توی صف پانسمان دیدیم صف اصلا تکان نمی خورد. رفتم جلو گفتم چرا؟ گفتند: نخ پانسمان مان تمام شده. رفتم توی اتاق دکتر. از داخل سطل آشغال یک تکه نخ کوچک گیر آوردم به دکتر گفتم آقا بیا این نخ. پانسمان کن. گفت: آقا استریل نیست من اجازه ندارم. گفتم: آقا من امشب کشته می شوم استریل کدام است؟ من استریل حالیم نمی شود. بخیه بزن برویم، یک خورده هم از این چرک خشک کن ها می خوریم دفع می کند درست می شود. دکتر خنده اش گرفت. گفتم من کار دارم باید الان بروم منطقه کار و زندگی دارم بگذار بروم.

در یک لحظه متوجه شدم که عراقیها با به شهادت رساندن رزمندگان مستقر در کانال آنجا را تصرف کرده بودند. چند نفر از عراقی ها با به دست گرفتن موشکهای آر پی چی رزمندگان به شهادت رسیده، مشغول پایکوبی و رقص در کنار پیکر یکی از شهدای ما بودند

خلاصه بنده خدا گفت: باشه با مسؤولیت خودت امضا کن. امضا کردم. از آن طرف هم سید هی می گفت آمدی؟ گفتم مگر حمام است که هی می گوی آمدی؟ صبر کن دیگر. حالا همه می خندیدند، نیروهایی که توی بیمارستان بودند یک خورده پکر بودند من هم هی تکه می انداختم که کمی حالشان سرجایش بیاید. خلاصه من که با نخ غیراستریل پانسمان کردم همه می رفتند یک تکه نخ پیدا می کردند و می گفتند برای ما هم بخیه بزن! بنده خداها حوصله شان سر رفته بود از معطلی. استخوان دستم هم شکسته بود، گفتم یک چیزی ببند این پدر من را درآورد. خیلی درد می کرد. دکتر گفت: این مفصل است استخوان نیست باید بری گچ بگیری، گفتم بابا یک تکه از این کاه گل هات بیاور بچسبان برویم دنبال کارمان. بالاخره بنده خدا یک آتل گذاشت که خیلی خوب شد و دیگر تکان نمی خورد./ جواد مجلسی

در کوتاه ترین زمان ممکن

در سال 62 به عنوان بسیجی در گردان امام سجاد(ع) از لشکر 17 قم برای عملیات خیبر به طلائیه اعزام شدم.

چند روز بعد از حضور ما در منطقه حدود ساعت 6 صبح متوجه فریاد نیروهای خودی شدم، فریاد می زدند: «پاتک، عراقیها پاتک زدند» من در آن عملیات کمک آر پی جی زن بودم. کوله ها را سریع بستیم. بارانی از گلوله به سمت ما می آمد. دقت که کردم متوجه آرایش تانک های دشمن شدم که به سمت ما در حال حرکت بودند. نکته جالب اینجاست که بعد از عملیات متوجه شدم که حدود 16 تیپ مکانیزه عراق در این پاتک حضور داشتند. شب قبل از پاتک، برای تثبیت موقعیتمان، خاکریز کمک بزرگی برای دفاع در برابر پاتک عراقیها بود. کانالی هم در نزدیکی ما بود که تعدادی از رزمندگان با آر پی جی در آنجا مشغول شکار تانکها بودند. فشار عراقیها به حدی زیاد بود که جز 5 یا 6 نفر فرد دیگری در گردان باقی نمانده بود و سایر اعضای گردان امام سجاد(ع) یا به شهادت رسیده بودند و یا اینکه مجروح شده بودند. در یک لحظه متوجه شدم که عراقیها با به شهادت رساندن رزمندگان مستقر در کانال آنجا را تصرف کرده بودند. چند نفر از عراقی ها با به دست گرفتن موشکهای آر پی چی رزمندگان به شهادت رسیده، مشغول پایکوبی و رقص در کنار پیکر یکی از شهدای ما بودند. به سمت یکی از آنها نشانه گرفتم و با اولین گلوله و بصورت تک تیر او را به هلاکت رساندم. در همین لحظه متوجه فاصله حدود 60 متری تانکهای دشمن با خود شدم. محاصره ما توسط عراقیها حتمی شده بود، سعی کردم با تیراندازی به سمت تیربارچی تانکها حرکت مفید در برابر دشمن انجام دهم.

دفاع مقدس

تیربارچی های چند تانک با شلیک مکرر به سمت محل کمین من سعی در مهار گلوله هایم داشتند. سرم را پایین آوردم، شدت گلوله های شلیک شده به سمت من به حدی بود که به اندازه چند سانتیمتر از خاک بالای خاکریز کم شد و مقدار زیادی از آن خاک روی سرم و رویم ریخته شد.

در همین لحظه تعدادی از نیروهای گردان امام رضا(ع) قزوین از پشت سر به ما ملحق شدند. یکی از فرماندهان دسته گردان با رسیدن به من دستش را به پشتم زد و گفت «خسته نباشید رزمنده، تا پیروزی یک قدم مانده، نگران نباش». محل تیراندازی را تغییر دادم. بعد از تیراندازی مجددا به سمت همان فرمانده دسته برگشتم. با تیر مستقیم عراقیها به شهادت رسیده بود. دقیقا به یاد دارم که موهای لخت و پر پشتی داشت. پیچش باد در بین موهای او و چشمان باز و زل زده اش به من، حالت عجیبی را در من بوجود آورده بود. چفیه ام را بر روی سر و سینه اش گذاشتم. جمله عجیبش مدام در ذهنم مرور می شد. «تا پیروزی یک قدم مانده، نگران نباش»

به خودم آمدم، تانکها در نزدیکترین فاصله با ما قرار گرفتند و موشک آر پی جی تمام شده بود. عراقیها آن قدر به پیروزی خود مطمئن شده بودند که لودری را جهت ایجاد خاکریز در همان صحنه نبرد مستقر کردند. خطاب به بیسیم چی گفتم: «فقط پیام بده موشک آر پی جی، موشک آر پی جی» در همین زمان کلاشینکف من بعد از شلیک حدود 8 خشاب بصورت تک تیر، گیر کرد و دیگر تیراندازی نکرد.

تمام این اتفاق ها در کوتاهترین زمان ممکن اتفاق می افتاد و فرصت کم، اضطراب من را افزایش داده بود. ناگهان متوجه حرکت یک دسته 22 نفره از رزمندگان از پای جاده به صورت خمیده و سریع از پشت سرمان شدم. هر یک از آنها 5 موشک آر پی جی خرج بسته داشتند. بعد از پیوستن آنها و استفاده از آر پی جی، توان رزمی ما برای انهدام تانکها افزایش یافت.

اولین کار که انجام دادیم منهدم کردن لودر عراقی بود که وسط صحنه نبرد مشغول فعالیت بود. انهدام اولین تانک عراقی و ورود هلی کوپترهای هوانیروز از بالای سرمان تانکهای دشمن را نشانه می گرفتند و توانستند 55 تانک عراقی را نابود کنند. تا ساعت 16 همان روز نیروهای گردان امام رضا(ع) قزوین کاملا در خط مستقر شدند و خطر سقوط آن منطقه از بین رفت. پانک عراقیها با چندین تیپ زرهی و دهها تانک در محورهای مختلف و عدم موفقیت آنها در تصرف جزیره مجنون معجزه ای از معجزات الهی بود که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد./ حجت الاسلام والمسلمین اسماعیل محبی

خاطرات زیبا و خواندنی :

آخرین تیری که به عراق شلیک شد

رمضان در جبهه

خاطرات راوی

خواندنی ترین خاطره دفاع مقدس

 اردوگاهی در آسمان خاطره

كسى كه كشته نشد،از قبیله ما نیست

خاطرات سفر به مناطق عملیاتی

فرمانده خط مقدم

آن که فهمید ،آن که نفهمید

 سنگری به اهمیت پیروزی

خردنامه پایداری

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان