هفتمین شب
مازیار به سختی نفس میكشید. از گلویش صدای خِرخِر میآمد. فقط كافی بود كمی مُچهای لاغر سمیرا را فشار دهد. اما قدرت هیچ كاری را نداشت. بیاختیار دهانش را باز كرده بود.
سمیرا گلوی مازیار را بیشتر فشار داد. چشمهای سمیرا، دیگر عسلی نبود؛ سرخ بود. سرخ سرخ.
سمیرا با صدای بلند گفت: من كه گفته بودم، یادته؟ گفته بودم میآم دنبالت.
مازیار احساس میكرد آخرین نفسهایش را میكشد. سمیرا كمی دستش را شل كرد و گفت: فردا شب منتظرم باش! قرارمون هفتمین شب بود، هفتمین شب.
صدای قهقه? سمیرا در فضا پیچید. مازیار میخواست نفس بكشد، اما نمیتوانست. دهانش را بازتر كرد. یك نفس كوتاه ...
چشمانش را باز كرد. همه جا تاریك بود. تند تند نفس میكشید. جای دستهای سمیرا، هنوز درد میكرد. از صدای نفس كشیدن خودش هم میترسید. میترسید سمیرا در اتاق باشد. همین طور كه روی تختخواب دراز كشیده بود، آرام آرام دستش را روی تشك حركت داد. دستِ افسون را كه لمس كرد، خیالش راحت شد كه تنها نیست. قطرههای درشت عرق روی پیشانی مازیار نشسته بود. در تاریكی، چشمش به دنبال سمیرا میگشت.
- چیزی شده مازیار؟ چرا این طوری نفس میكشی؟
مازیار آرام صورتش را به سمت افسون گرداند. به سختی چیزی گفت. لوزههایش انگار به هم چسبیده بودند.
- آ ... آب.
افسون دگمه آباژور را فشار داد. نور ملایمی روی زمین پخش شد. مازیار دور تا دور اتاق را نگاه كرد. از سمیرا خبری نبود. نفس عمیقی كشید. همان نفسی كه در میانه راه مانده بود. افسون لیوان آب را به مازیار داد و گفت: بازم خواب دیدی؟
مازیار نتوانست راحت آب بخورد. گلویش هنوز درد میكرد. با صدای گرفتهای گفت: آره، دوباره همون كابوسو.
- چرا نمیگی چه خوابی میبینی؟ آخه این چه كابوسیه كه دست از سرت برنمیداره؟ درست یه هفتهس كه ما عروسی كردیمو تو هر شب، داری كابوس میبینی.
مازیار تكانی خورد و گفت: یه هفته كامل؟
بعد شانههای افسون را گرفت و چند بار، محكم او را تكان داد و گفت: مگه یه هفته شده كه من و تو عروسی كردیم؟
افسون دست مازیار را كنار زد و با تعجب گفت: چه فرقی میكنه؟ امشب دقیقا میشه یه هفته.
شانههای مازیار پایین افتاد. نمیدانست چه كار كند. یك سوال ذهنش را مشغول كرده بود: یعنی سمیرا امشب ... اگه بیاد ... یعنی میتونه كه منو ...
مازیار دستش را لای موهای پرپشت و سیاهش كشید و بلند گفت: غیر ممكنه، اون هیچ كاری نمیتونه بكنه.
- كی؟
مازیار به افسون نگاه كرد كه به او زل زده بود. چشمهای خمار افسون را دوست داشت. به خاطر همین چشمها، عاشقش شده بود.
مازیار بلند خندید. یك خنده مصنوعی. دستهای افسون را گرفت و گفت: امروز فقط باید خوش باشیم. من احمقو ببین كه مثل یه آدم خرافی، خودمو نگران یه خواب بی سر و ته كردم. كسی نمیتونه منو سركار بذاره. من، مازیار آسوده، سوپر استار سینمای ایران!
افسون هم خندید و گفت: حالا شدی مازیار خودم. حیف نیس ماه عسلمون خراب شه؟ باید امروز حسابی خوش بگذرونیم كه وقتی برگردیم تهران، كارگردان دیگه دست از سرمون برنمیداره.
افسون خمیازهای كشید و گفت: فقط من خیلی خوابم میآد. یكی دو ساعت كه بیشتر نخوابیدیم.
- تو بخواب. صبحونه هم با من.
افسون لبخندی زد و خودش را روی بالش انداخت. موهای لَخت و بلندش روی بالش پخش شد. خیلی زود خوابش برد. مازیار از روی تختخواب بلند شد و به طرف پنجره رفت. دوباره ترس و نگرانی به جانش افتاد. دلش هم گرفته بود.
هوا كمی روشن شده بود. از پشت پنجره به خوبی میتوانست دریا را ببیند.
سمیرا گفت: نمیدونم چرا هر وقت به دریا نگاه میكنم، هم میترسمو هم دلم میگیره.
مازیار به چشمهای سمیرا خیره شد و گفت: مگه من مُردم كه تو از چیزی بترسی؟ واسه اینكه زنم بشی یه شهر رو به هم ریختم. اصلا نمیخواد به دریا نگا كنی. فقط به من نگا كن، سفید برفی!
سمیرا پشت به دریا ایستاد. لبخند زد و گفت: باورم نمیشه. بالاخره من و تو ازدواج كردیم. هیچ وقت فكر نمیكردم كه به خاطر یه غریبه، جلو خونوادهم وایسَم، چه برسه به اینكه اونا رو ترك كنم. من، دیگه جز تو، كسی رو ندارم، قول میدی تا آخر باهام باشی؟
مازیار به موهای بور سمیرا كه زیر نور خورشید میدرخشید، نگاه كرد و گفت: من عاشقم سمیرا، عاشق تو! چه ضمانتی بهتر از عشق من به تو؟
سمیرا روسری آبیاش را كمی جلو كشید و به ماسههای ساحل چشم دوخت. هنوز لبخند گوشه لبش بود.
موجی به طرف ساحل آمد. مازیار از پنجره فاصله گرفت. نفس عمیقی كشید و گفت: اجازه نمیدم خاطرات سمیرا، ذهنمو به هم بریزه. باید شاد و بیغم زندگی كنم. پس ...
سه بار بشكن زد و با هر بشكنی، عددی گفت: یك، دو، سه. بهتره برم صبحونه رو آماده كنم.
خندان به طرف آشپزخانه رفت. كتری استیل را پر از آب كرد و روی اجاق گاز گذاشت. فندك را پیدا نكرد. كشوی كابینت را باز كرد. فندك همان جا بود. كنار فندك كاغذی دیده میشد. مازیار كاغذ را برداشت و گفت: اینو چرا یادم رفته بود. باید افسونو غافلگیر كنم. اگه این كاغذ خرید سرویس طلا رو ببینه، دیگه مزهش میره. حتما خوشحال میشه كه واسه تولدش هم، یه سرویس طلا خریدم.
سمیرا گفت: سرویس طلا میخوام چی كار؟ مهم خودتی.
مازیار به انگشتان ظریف و بلند سمیرا نگاهی كرد و با ناراحتی گفت: دلم میشكنه، وقتی میبینم همه طلای تو، همین حلقه نازك و باریكه. جبران میكنم سمیرا؛ قول میدم. فقط این ترمو صبر كن تا من واحدای آخرو پاس كنم. دیگه نمیذارم با این سختی زندگی كنی.
سمیرا خندید و گفت: عیبی نداره، زندگی دانشجویی هم عالمی داره.
مازیار كمی عقب رفت. خودش را در آینه قدی روی دیوار دید. باربُد كنار آینه ایستاد و گفت: اگه من این قد و هیكل رو داشتم، دیگه غمی نداشتم. عینهو این هنرپیشههای خارجی، خوش تیپ و خوشگلی. جماعت سینما هم كه دنبال همین چیزا میگردن دیگه.
مازیار گفت: بهت قول میدم سمیرا، خیلی زود واسهم كار پیدا شه. دانشجوای تئاتر آینده خوبی دارن. كارگردانا زیاد سراغ تئاتریا میآن.
- اَه سمیرا! دست از سرم بردار. اجازه نمیدم اعصابمو به هم بریزی.
اجاق گاز را روشن كرد. باید یك موسیقی تند میشنید. رپ او را از این حال و هوا در میآورد. نباید به سمیرا فكر میكرد. نباید از تهدید سمیرا میترسید. سمیرا كاری نمیتوانست بكند. سیدی را در ضبط گذاشت و كنترل را برداشت و دگمه playرا فشار داد. شب عروسیاش با افسون، فقط موسیقی رپ بود كه در باغ پخش میشد. چه عروسی با شكوهی! بیشتر مهمانها راضی به نظر میرسیدند، به جز چند مردِ مسن كه این موسیقی را مناسب آن شب نمیدانستند. خودش و افسون تمام شب را با دوستانشان رقصیدند.
لبخندی روی لبهایش نشست. به اتاق خواب رفت و روی تختخواب، كنار افسون نشست. افسون راحت و بی خیال خوابیده بود. مازیار موهای افسون را نوازش كرد و گفت: عزیزم، بلند شو؛ وقت صبحونهس.
افسون تكانی خورد و رویش را برگرداند. مازیار دوباره صدایش كرد. افسون بدون اینكه چشمانش را باز كند، با صدای ضعیفی گفت: تو رو خدا، چشمام باز نمیشه. فقط یه كم دیگه ...
- باشه، اما فقط تا میز صبحونه رو میچینم وقت داری بخوابی. امروز باید از شمال خداحافظی كنیم. از دریا، از جنگلو از این ویلا. باید برگردیم تهران.
افسون چیزی نگفت. خوابِ خواب بود. مازیار دوباره به آشپزخانه رفت. خیلی زود بساط صبحانه را آماده كرد. با خودش گفت: خب، ببینم چیزی كم و كسر نداریم. این پنیر و كره، اینم شیر و خامه و شكلات صبحونه، آب پرتقال و ... آهان! تخم مرغ كمه. ولی نه، تخم مرغ لازم نیس.
سمیرا گفت: اما تخم مرغ عسلی كه دوست داشتی، پس چرا نمیخوری؟
مازیار از سر سفره بلند شد و گفت: باید مواظب هیكلم باشم. از این به بعد، خیلی خیلی باید مواظب باشم.
بعد خندید و گفت: من دارم نون هیكلمو میخورم. یه آدم شیكم گنده، كه نمیتونه نقش یه قهرمان عاشق رو بازی كنه. نه ... نه، كارگردان نمیپسنده.
سمیرا هم خندید و گفت: اما فقط اون كه نیس. تو خیلی خوشگلی مازیار! میدونی چرا؟
مازیار نگاهش كرد و شانههایش را بالا انداخت. سمیرا گفت: اون مردمكای قهوهایت كه به سیاهی میزنه، با این پوست سفید صورتت و ابروها و مژههای مشكی، تركیب خیلی قشنگیه. آدمو سحر میكنه.
سمیرا نفس عمیقی كشید و گفت: خوشحالم مازیار. خوشحالم از اینكه میبینم بلافاصله، بعد از اولین فیلمی كه بازی كردی، این همه پیشنهاد به تو شده. حالا دیگه بیكار نیستی. وای كه اگه مامان و بابا بفهمن! حتما تا حالا فهمیدن. طفلك بابام، چقدر مخالف این ازدواج بود. همش میگفت آخه یه دانشجوی بیكار چطوری میخواد خرج زندگیشو در بیاره. اونم یه دانشجوی مطرب.
سمیرا خندید. اشك در چشمانش جمع شد. گفت: یادته؟ به تو میگفت مطرب ...
مازیار با عصبانیت دستش را به دیوار كوبید. درد در تمام دستش پیچید. فكر سمیرا لحظهای او را آرام نمیگذاشت. باید كاری میكرد. خیلی زود لباسش را عوض كرد. سوئیچ زانتیا را برداشت و از ویلا بیرون رفت. سوار ماشین شد. خودش هم نمیدانست میخواهد چه كند. اصلا میخواست كجا برود؟ نمیدانست. فقط باید میرفت. شاید اگر در یك جای شلوغ قرار میگرفت، آرام میشد.
پارك بزرگ وسط شهر، پر از جمعیت بود. چادرهای مسافرتی، با فاصله كمی از هم دیده میشدند. مازیار از ماشین پیاده شد و به طرف پارك رفت. زن جوانی كه كالسكه بچهاش را هل میداد، نگاهش كه به مازیار افتاد به زن كنار دستش گفت: اِ! نگا كن! این مازیار آسودهس. بیا بریم ازش امضاء بگیریم. دیشب فیلمشو دیدیم، امروز خودشو ...
مازیار قدمهایش را تند كرد و از زنها دور شد. عینك آفتابیاش را زود به چشمش زد. اگر مجبور نبود به میان جمعیت نمیرفت. از این كه هر جا میرسید باید لبخند میزد و امضاء میداد، حالش به هم میخورد. همان كاری كه روزهای اول از آن لذت میبرد.
روی نیمكتی نشست. عینكش را كمی جلو كشید. دختر جوانی روبهرویش ایستاد. صورت دختر مثل یك بوم نقاشی، پر از رنگ بود. دختر تبسم كرد و به مازیار چشمك زد.
سمیرا چشمكی زد و گفت: مازیار! دیگه كم كم دارم میترسم. این قدر معروف شدی كه همه جا حرف تو رو میزنن. مخصوصا دخترا و زنای جوون. من كه مثل چشمام به تو اطمینان دارم؛ به قول خودت، به خاطر من یه شهرو به هم ریختی. پنج ساله زنت شدم، دیگه خوب میشناسمت. اما راستش، وقتی میبینم همكارای زنت، تو رو با اسم كوچیك صدا میكنن، حس بدی بِهِم دست میده.
مازیار دستش را روی گردنش گذاشت. فكر میكرد كه در خواب، سمیرا آن قدر گلویش را فشار داده كه جای انگشتهایش مانده بود.
سردش شد و لرزش گرفت. هوا هنوز سرد نشده بود. تازه هفته دوم مهر بود. مازیار از روی نیمكت بلند شد. دختر جوان رفته بود. لرزش بیشتر شد. زن و مرد جوانی، روی نیمكتی كه او نشسته بود، نشستند. مرد حرف میزد و زن میخندید. مثل اینكه تازه عروسی كرده بودند. مازیار به طرف ماشینش رفت. سرش درد میكرد. انگار میخواست بتركد. زود در ماشین را باز كرد و روی صندلی نشست. به سوئیچ نگاه كرد. باید به كجا میرفت و چه میكرد؟ احساس خفگی كلافهاش كرده بود. درِ ماشین را باز كرد تا نفس بكشد. صدای بلندی را شنید. تكانی خورد.
- هو الاغ! حواست كجاس؟
مازیار با نگرانی روبهرویش را نگاه كرد. مرد جوانی روی زمین افتاده بود و كنارش هم دوچرخهای. مرد پایش را گرفته بود و ناله میكرد. با عصبانیت گفت: هنوز حالیت نیس قبل از اینكه درِ ماشینو باز كنی، دور و برتو نگا كنی؟
مازیار ماشین را روشن كرد و به سرعت دور شد. دوست داشت گریه كند یا داد بزند. اگر سمیرا راست گفته بود و به سراغش میرفت ...
- راستی راستی دارم دیوونه میشم ها!
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی را نگاه كرد. اسم افسون را كه دید، دگمه گوشی را فشار داد و گفت: جانم!
افسون با ناراحتی گفت: هیچ معلومه سر ظهری كجایی؟ خدا رحم كرد كه بلند شدم و زیر كتری بی آبو خاموش كردم. بیا خونه دیگه.
- باشه، میآم.
تلفن را قطع كرد. چیزی به ذهنش رسید. باید حتما به سراغ یك روانپزشك میرفت. شهر خیلی بزرگ نبود. خیلی زود میتوانست مطب یك روانپزشك را پیدا كند.
سمیرا داروهایش را به مازیار نشان داد و گفت: هیچ وقت فكر نمیكردم، مجبور شم برم پیش یه روانپزشك. به اصرار دوستم رفتم. اما داروهاشو نمیخورم. من كه دیوونه یا روانی نیستم. تازه اول جوونیمه. اگه یادت مونده باشه، فردا تولدمه. تولد بیست و شیش سالگیم. دكتر نفهم، به من میگه اگه مراقب خودت نباشی، حتما افسردگی میآد سراغت.
سمیرا بلند خندید و بعد گریه كرد. صورتش خیلی لاغر شده بود. گفت: مازیار، تو رو خدا، منو این قدر تنها نذار. شبا زودتر بیا خونه. اصلا چرا واسه یه فیلم باید بری شهرستانو من این قدر تنها بمونم. اگه راضی میشدی كه بچهدار شیم كمتر احساس تنهایی میكردم. كاش اقلا پدر و مادر تو زنده بودن. خدایا! چقدر دلم واسه مامان و بابام تنگ شده ...
مازیار خجالت كشید به سمیرا بگوید كه طلاق، بهترین راه است.
تابلوی بزرگی را دید كه با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: ساختمان پزشكان.
سرش را از پنجره بیرون كرد. چند تابلوی كوچكتر، پشت سر هم قرار داشتند. نوشته تابلوها را خواند: دكتر گوش و حلق و بینی، چشم، اطفال ... روانپزشك ...
خوشحال شد. پیش خودش گفت: حتما روانپزشك، اسرار منو حفظ میكنه. دكتر محرم اسرار بیمارشه.
چشمش كه به درِ بسته ساختمان افتاد، سرش را روی فرمان گذاشت. فراموش كرده بود كه آن روز، جمعه است. دیگر نمیدانست چه كار كند. فرصت زیادی نداشت. حال بدی داشت. گاهی حس میكرد بدنش گر گرفته و گاهی لرزش میگرفت.
- میرم خونه. اصلا باید برم پیش افسون. باید خودمو واسه نقش جدیدم آماده كنم. اما اگه سمیرا ...
پایش را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. ماشین از جا كنده شد. صدای سمیرا در گوشش میپیچید. صورتش هم، جلو چشم مازیار، میآمد و میرفت. صدای بوق وحشتناكی او را به خود آورد. ماشینی از روبهرو میآمد. مازیار هول شد. گاز را بیشتر فشار داد. اما این راننده پیكان بود كه پیكان را كنار كشید و راه، باز شد. مازیار ماشین را كناری نگه داشت. دستهایش میلرزید. سرش را به صندلی ماشین تكیه داد و گفت: اگه این دكتر لعنتی، امروز مطب بود، بهش میگفتم كه من هیچ تقصیری نداشتم. سمیرا خودش باید میفهمید كه ما به درد هم نمیخوردیم. اصلاً ما خیلی زود ازدواج كردیم. من اون موقع همش بیست و چهار سالم بود. سمیرا هم كه بیست و یه سال بیشتر نداشت. باباش درست میگفت كه ما دو تا مناسب هم نیستیم. دكتر، باید زندگی كرد. باید خوش بود. ازدواج یعنی تعهد، یعنی زیباییای دیگه رو ندیدن، یا دیدن و چشم پوشیدن. اما مگه میشه وقتی دور و برت، افسون و امثال اون هس.
صدای موزیك تندی به گوشش رسید. زنگ تلفنش بود.
- میآم افسون، همین دور و برم. یه كم كار دارم.
افسون با ناراحتی گفت: داره غروب میشه. آخه كجا بی خبر ...
- تا یه ساعت دیگه پیشتم. سرم خیلی درد میكنه. حالم اصلاً خوب نیس. باید باهات حرف بزنم.
قبل از اینكه افسون چیزی بگوید تلفن را قطع كرد و به طرف ویلا حركت كرد.
افسون شال نازكش را كه داشت از روی سرش میافتاد، كمی جلو كشید و گفت: ویلای شمال كه هیچی، تو خونه تهرانت هم نمیآم. مگه اینكه ازدواج كنیم. دوست ندارم فردا، فیلمم تو كشور پخش شه. همینم مونده كه فیلمم بیفته دست بابام. اصلاً تو چرا نمیخوای ازدواج كنی؟ سه ساله كه تنهایی.
مازیار نمیتوانست به افسون بگوید كه ازدواج، دست و پایش را میبندد. البته این سه سال هم، تنهای تنها نبود ...
به ویلا رسید. از ماشینش پیاده شد. حالت تهوع داشت. سردرد امانش را بریده بود. هوا تاریك شده بود.
امواج به سنگهای كنار ساحل میخوردند و برمیگشتند. كارگردان گفت: حالا فقط تو ساحل قدم بزنید، در سكوت كامل.
كسی به طرف كارگردان دوید و گفت: صبر كنین!
همه به او نگاه كردند. باربد بود. به چشمهای مازیار نگاه نكرد. غمگین به نظر میرسید. صدایش انگار از ته چاه میآمد. گفت: مازیار، باید برگردی تهران، همین حالا.
كارگردان جلو آمد و گفت: واسه چی؟ اونم تو این موقعیت.
باربد با صدای بلندی گفت: باید بره. زنش ...
مازیار جلو او ایستاد و گفت: زنم ... سمیرا چی؟
- میگم. تو راه همه چیزو برات تعریف میكنم. بیانصاف، آخه چرا تلفنتو خاموش كردی؟ هیشكی بهت دسترسی نداره.
مازیار یقه باربد را گرفت و گفت: همین حالا بگو.
باربد كمی مِن مِن كرد و بعد گفت: خودكشی كرده، با یه مشت قرص.
كارگردان با ناراحتی پرسید: حالا حالش چطوره؟
مازیار روی تخته سنگی ایستاد. متوجه مد دریا شد. بغض راه گلویش را بسته بود. آهسته و بیصدا گریه كرد.
جنازه سمیرا را كه دید گریهاش گرفت. مادر سمیرا ضجه میزد. پدر سمیرا به طرف مازیار رفت. پدرش چقدر پیر شده بود. سیلی محكمی به مازیار زد و با عصبانیت گفت. تو دخترمو از من گرفتی، تو مریضش كردی، تو اونو كشتی قاتل! ازت شكایت میكنم.
از آن به بعد، دیگر مازیار برای سمیرا گریه نكرد و حالا دوباره گریهاش گرفته بود. مازیار همان طور كه رو به دریا ایستاده بود با صدای بلند گفت: واسه چی یه هفتهس به خوابم میآیی و تهدیدم میكنی. اما من كه میدونم، اینا همش خیالاته. فقط به خاطر این یادداشت لعنتیه كه خواب و خوراك بهم حروم شده.
مازیار از جیب شلوارش، كاغذ تا شدهای را درآورد و آن را رو به دریا گرفت.
مازیار دست در جیب كتش كرد و گفت: پدر جان! فقط بذار جیب این یكی رو هم بگردم، بعدش همه این لباسا مالِ تو. نگا كن! بیشترش نوئه. همین كتی كه دستمه یه بار بیشتر نپوشیدم.
مازیار نگفت كه این كت را وقتی با سمیرا به محضر رفتند پوشید. كاغذی در جیب كت بود. آن را در آورد و باز كرد. نامه سمیرا بود. چه خط زیبایی!
با عصبانیت گفت: چرا باید این نامه لعنتی، سه سال بعد از مرگت، نزدیك عروسی من و افسون به دستم برسه. تو واسه من نقشه كشیدی. خودت میدونستی كه یه روز، همه اون چیزایی رو كه ربطی به تو داشته، دور میریزم. یه روز كه میخوام یه زندگی جدیدی رو شروع كنم. واسه همینم نامه رو، تو جیب كت قدیمیم گذاشتی. از شبی كه این نامه رو خوندم دلم ریش شد. چرا خودتو كشتی. كاش طلاق میگرفتی. كاش...
مازیار نامه را ریز ریز كرد و گفت: توی نامهت منو تهدید كردی كه اگه ازدواج كنم، به جای همه بدیهایی كه من در حقت كردم هفتمین شب عروسی میآی و منو میكشی؟ اما تو یه مرده بیشتر نیستی.
موجی از وسط دریا به طرف ساحل آمد. صدای دیگری شنیده نمیشد. مازیار وحشت كرد. برای اولین بار بود كه از دیدن دریا میترسید. برای لحظهای از سكوت و تاریكی و تنهایی ترسید. قلبش تیر كشید. میخواست برگردد. اما پایش روی تخته سنگ خیس، لیز خورد. فریاد كشید. سرش محكم به تخته سنگ خورد و دیگر چیزی نفهمید.
موج آمد و او را به میان دریا برد.
مهدیه ارطایفه - بخش ادبیات تبیان