تبیان، دستیار زندگی
شکست های پی در پی ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمینه ذهنی و عینی را برای قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ایران پس از چند سال مخالفت با این قطعنامه آن را در تیر ماه 1367 پذیرفت. در این هنگام من در اهواز بودم. در چند کیلومتری اهواز مقری بود به نا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین تیری که به عراق شلیک شد

شکست های پی در پی ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمینه ذهنی و عینی را برای قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ایران پس از چند سال مخالفت با این قطعنامه آن را در تیر ماه 1367 پذیرفت. در این هنگام من در اهواز بودم. در چند کیلومتری اهواز مقری بود به نام «خیبر » که عقبه نیروهای ما بود. ما در آن جا مستقر شده بودیم.

در مقر خیبر نشسته بودیم که رادیو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوی ایران اعلام کرد. خبر، پتکی بود که بر سرم فرود آمد. حسابی شوکه شدم. اگر بگویند تلخ ترین روز زندگیت کی بوده با کمال اطمینان می گویم روزی که خبر قبول قطعنامه از رادیو پخش شد. نیروهای دیگر هم مثل من داغ دار بودند.

دفاع مقدس

در محل ما دو کانکس بود که یکی متعلق به سربازان وظیفه و دیگری متعلق به پاسدارها و بسیجی ها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از یکی صدای شادی و کف به گوش می رسید و از دیگری ناله و گریه و زاری. یادم هست از این حرکت سربازان حسابی عصبانی شدم و به آن ها پرخاش کردم. امروز که فکر می کنم می بینم آن ها نیز حق داشتند. جنگ تمام شده بود و دیگر در خطر نبودند.

وقتی پیام معروف امام خمینی ( ره)به مناسبت قبول قطعنامه از رادیو پخش شد در حالی که های های گریه می کردم پیام را شنیدم و وقتی گوینده رادیو، جمله معروف «نوشیدن جام زهر» را قرائت کرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم که چرا زنده مانده ام که شاهد این چنین روز تلخی باشم. ای کاش مرده بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم می گفتم: کاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندی.

چند روزی پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقین به طور یکپارچه در ناحیه غرب و جنوب دست به تحرکات وسیع و عمیقی زدند و کیلومترها به داخل خاک ایران پیش روی کردند. هم زمان با عملیات غرب توسط منافقین، در جنوب نیز دشمن با تجهیزات زرهی و بسیج تانک ها و نفربرهای بسیار اقدام به حمله و تک علیه ما کرد.

یک روز قبل از عملیات من در مقر خیبر در چند کیلومتری اهواز بودم. رفتم مقر موتوری، جایی که ماشین ها را تعمیر می کردند. ساعت حول و حوش 10 صبح بود، اما گرمای تابستان اهواز بی داد می کرد. در آن جا یکی از بچه ها گفت:

- با عراقی ها چه می خواهی بکنی؟

- کدام عراقی؟

- عراق که آمده و خرمشهر را دوباره گرفته

بند دلم پاره شد. پرسیدم:

- کدام خرمشهر؟

- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداری!

شوخی نکن

- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!

برای چند لحظه سرم گیج رفت و منگ شدم

بلافاصله سوار ماشین شدم و رفتم مقر اصلی مان. فرمانده یگان نبود. در این حین جانشین یگان، حاج حسین امیری، آمد. پرسیدم:

- حاجی چه می گویند؟

- من هم چیزهایی شنیده ام. گفته اند با آن ها تماس بگیریم.

- تماس بگیر.

آن موقع مسوول ستاد، مجتبی ارگانی بود.

تماس گرفت و گفت:

- خبر صحت دارد. عراقی ها آمده اند و در جاده خرمشهر مستقر شده ا ند. با دستپاچگی گفتم:

عراق؟ جاده خرمشهر؟

- آره.

مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت 10 که خبر را شنیدم تا 12 تجهیز شدم. تعدادی موشک برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حرکت کردیم. کاروان ما از یک موتورسیکلت ، دو وانت باری و یک خودرو تشکیل می شد. خودم موتورسیکلت سوار بودم. پشت بیمارستان شهید بقایی جاده ای بود به نام امام صادق(ع) که به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهید شرکت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در 60 -70 کیلومتری مسیر اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوین) رساندم. بیمارستان صحرایی امام حسین(ع) هم آن جا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقی افتاد یگان غافلگیر نشود و بتواند به موقع درگیر شود. از اهواز رفتیم تا دارخوین. در جاده شهید شرکت بودیم که گفتند:

قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد

- عراقی ها جاده را بسته اند و سه راه حسینیه را گرفته اند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاکریزی که نیروهای خودی آن جا بودند رساندم. دیدم چند تن از فرماندهان لشکر هم آن جا هستند؛ از آن جمله احمد کاظمی(لشکر هشت نجف)، قاسم سلیمانی (لشکر 41 ثارالله)، حسن زاهدی (لشکر 14 امام حسین). از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزدیک شدم. در حد فاصل چهار کیلومتری دشمن با دوربین نگاه کرم. دیدم خدا بده برکت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتی دشمن تبدیل شده و ماشین و نفربر و تانک است که رفت و آمد می کند. از آن چه می دیدم به وحشت افتادم. آن همه نیروی زرهی ! سریع بچه ها را جمع و جور کردم و به دشمن نزدیک و نزدیک تر شدم. باید آن قدر نزدیک می شدیم که موشک های ما برد موثر پیدا کنند. به سه و نیم کیلومتری دشمن رسیدیم. دیدیم نیروهای خودی در حال پدافند هستند. برای ما فاصله زیادی بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نیروهای محدود ما در مقابل شان مقاومت می کردند.

قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. می بایستی از نیروهای پیاده خودی جلوتر بروم تا موشک تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت که جلوتر از پیاده های خودی بروم و به شکل خط شکن عمل کنم. هر طور بود افتان و خیزان خودم را به فاصله سه کیلومتری اهداف زرهی دشمن رساندم.500 متر دیگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و 500 متری دشمن که رسیدم اولین موشک تاو را به سوی یکی از اهداف دشمن شلیک کردم. تانک مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.

از انفجار تانک روحیه گرفتم و به پیش روی ادامه دادم. اکنون در فاصله دو هزار یا هزار و 800 متری دشمن بودم. در این هنگام بود که دیدم یک دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نیروی نظامی از اهواز در حال حرکت است. موشک دوم تاو را آماده شلیک کردم. هدف را در دوربین زیر نظر گرفتم. دیدم که نظامیان عراقی در خودرو در حال شادی و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزدیکی تانک مشتعل که رسید توقف کرد. راننده آن قصد بازگشت داشت که مهلت ندادم و موشک تاو را شلیک کردم. موشک درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظامیان داخل آن که حدود40 نفر بودند، به هوا فرستاد.

همزمان با آن تکبیر بچه ها فضا را پر کرد و موج شادی دل شان را فرا گرفت. نظامیان عراقی تکه پاره شدند و سر و دست و پای عراقی بود که به اطراف پراکنده شد.

بعدها دوستانم تعریف کردند که یکی از فرماندهان لشکر که با دوربین کار مرا می دیده، گفته بود:

- این دیوانه دیگر کیست؟

آن روز تا سه راه حسینیه پیش روی کردم. در این هنگام متوجه شدم که ستونی از اهداف زرهی دشمن در حال حرکت است. بلافاصله با موشک، یکی از تانک های عراقی را هدف قرار دادم. ستون از حرکت باز ایستاد. در این وقت هلی کوپتر عراقی ها برای شناسایی بالای سرمان آمد و دید که جاده در دست ماست. ستون ناچار به عقب نشینی شد.

سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.

نیروهای پیاده خودی شاد و مسرور آمدند و روی جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به این ترتیب عراق در آن ناحیه شکست خورد و مجبور به عقب نشینی شد.

دفاع مقدس

غروب شده بود. در بیمارستان امام حسین (ع)نماز مغرب و عشا را خواندم و برای بارگیری مهمات به طرف اهواز حرکت کردم. شب بود که به اهواز رسیدم. شهر در حالت عادی به سر می برد و مردم بدون احساس خطری سرگرم زندگی خود بودند. انگار اتفاقی نیفتاده و دشمن تا چند کیلومتری شهرشان پیش روی نکرده است. هنوز به یادم دارم کباب پزی بود در خیابان کیانپارس که دارای لوستری رنگی بود. چند نفر آرام و عادی در آن نشسته بودند و در حال خوردن کباب بودند. دشمن بیخ گوش شهر بود و آ نان بی خیال غذا می خوردند.

وقتی حوادث چند ساعت قبل و آرامش مردم را با هم مقایسه می کردم. تحلیل آن وضعیت متناقض برایم دشوار بود. به هر حال مهمات را بار زدم و سر جای اولم برگشتم. فردای آن روز، متوجه شدم که عراقی ها از سمت راست، سه راه حسینیه را دور زده اند و سر جاده آسفالته ایستاده اند. دیدم یک لشکر مکانیزه دشمن آن جا مستقر شده که شامل نفربر و چند تانک بود. مات و مبهوت ماندم که آن ها از کجا و چطوری آمده اند.

به جاده شهید شرکت بازگشتم و موضعی برای شلیک انتخاب کردم. در فاصله هزار و هشتصد متری دشمن بودم.  دیدم فرصت مناسبی است. با صدای بلند، الله اکبر گفتم و شروع کردم موشک های تاو را به طرف تانک ها و نفربرهای دشمن شلیک کردن. کاری که کردم این بود که برای بر هم زدن آرایش ستون از وسط آن شروع کردم . چندین تانک و نفربر را زدم و متلاشی شدند. ستون در هم ریخت. در آن نبرد 12 دستگاه تانک و نفربر دشمن منهدم شد.

تجدید قوا کردم و بار دیگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در این هنگام دیدم موتورسواری با سرعت به من نزدیک می شد. وقتی رسید، گفت:

- برادر نزن! تانک ها را باید به غنیمت بگیریم.

شلیک را قطع کردم. عراقی ها ناچار عقب نشستند و 10 ، 12 دستگاه تانک و نفربر به غنیمت گرفته شد.

ظهر همان روز بود که باز دیدم ستون زرهی دشمن در همان حوالی در حال پیش روی است. جلو ستون یک تانک بود و بقیه نفربر بودند. تانک را جلو قرار داده تا روی مواضع ما آ تش بریزد. آن را هدف قرار دادیم. تانک با صدای مهیبی منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهای دشمن توقف کردند. آماده بودم که اگر جلو بیایند یا بخواهند تحرکی داشته باشن، آن ها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با یک حرکت - که تا آن روز ندیده بودم - قصد فریب نیروهای ما را دارد. به این ترتیب که یک دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسینیه حرکت کرد. سرعتش چنان بود که تامن آمدم به خودم بیایم و آن را بزنم، نفربر به سه راه حسینیه رسید. زد به نفرات ما که آن جا مستقر بودند. به دنبال این حرکت، نفربرهای دیگر دشمن نیز با سرعت به طرف سه راه حرکت کردند و چیزی نگذشت که سه راه حسینیه باز به دست دشمن افتاد. با دوربین دیدم که سه راه سقوط کرد و دشمن در حال پیش روی به طرف جاده شهید شرکت است. سریع قبضه موشک و مهمات همراهم را جمع کردم تا عقب نشینی کنم. اگر این کار را نمی کردم اسیر می شدم. در این گیر و دار که با سه ماشین در حال عقب نشینی بودیم، ماشین سومی سر جاده چپ کرد. جیپی بود که واژگون شد و یکی از نفرات ما به نام فرشید بهادری زیر آن گیر کرد. دشمن با سرعت در حال تعقیب ما بود.

در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.

بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت

در آن اوضاع پرخطر، فرشید را از زیر ماشین بیرون آوردیم و سوار خودرو کردیم و با سرعت هر چه تمامتر عقب نشینی کردیم. دشمن به پیش روی خود در جاده شهید شرکت ادامه داد و حتی بیمارستان صحرایی امام حسین را نیز به اشغال خود درآ ورد. ترس و هیجان خاصی داشتم و بیم سقوط خرمشهر و اهواز لحظه ای آرامم نمی گذاشت.

می ترسیدم در لحظه آخر و در این روزهای حساس پایانی، همه چیز ناگهان از دست برود. شرمساری چنین شکستی قابل تحمل نبود. دشمن تقریبا دارخوین را اشغال کرده بود.

ما کاملا عقب نشستیم . در این فاصله و ظرف کمتر از چند ساعت خبر رسید که دشمن عقب نشینی کرده است.

حرکت کردیم. وقتی به سه راه حسینیه رسیدم، پیکر شهدای ایرانی را دیدم که روی زمین افتاده و زمین را با خون خود سرخ کرده بودند. حالت متضادی به من دست داد. مردان پرافتخاری را می دیدم که در دفاع از میهن و سرزمین خود، در خون غوطه ور شده اند.

در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.

بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت. بعد از ظهر یا غروب همان روز بود که دشمن عقب نشینی کرد و به خط پدافندی رفت. بعدها برایم روشن شد که کل حرکت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حرکتی انحرافی برای انجام عملیات اصلی منافقین در غرب کشور بود؛ عملیاتی که به مرصاد معروف شد و نیروهای ما با درایت و شجاعت درس خوبی به دشمن و منافقین دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاکت رساندند.

پس از مدتی بحث آتش بس بین ایران و عراق و استقرار نیروهای سازمان ملل در مرزهای حد فاصل دو کشور پیش آمد. می دانستم که جنگ تمام شده و فصلی بزرگ از زندگی من نیز در حال پایان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردایی که نمی دانستم جایگاه من در آن کجاست و دست تقدیر چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد.

انسان اولین و آخرین باری که شلیک می کند هرگز فراموش نمی کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود راس ساعت 10میان نیروهای ایران و عراق آتش بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند. ساعاتی دیگر آتش بس می شد و دست من برای همیشه از شلیک به سوی دشمنی که عزیزترین کسانم را از من گرفته بود، کوتاه می گردید.

می بایستی کاری می کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد.

روزنامه کیهان به نقل از کاظم فرامرزی

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان