تبیان، دستیار زندگی
شریف مطوری در بالای دکل به شهادت رسید. وقتی مطلع شدم که در آن بالا شهید شده و روی همان تخته افتاده خیلی ناراحت شدم. واقعاً برایم زجرآور بود. شهید کمیلی ‌فر و کاج را با دو سه نفر دیگر فرستادم و گفتم: غروب بروید و جنازه‌اش را بیاورید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نخبگان گمنام

یکی از بچه‌هایی که حادثه شهادتش را به یاد دارم، شریف مطوری از بچه‌های خرمشهر بود. الان هم مزارش در خرمشهر است. او با واسطه جزء بچه‌های اطلاعاتی شد. آنقدر شجاع و صبور بود و در شکستن خطوط دشمن از خود ایثار نشان می‌داد که بعضی وقتها غبطه می‌خوردم. او عرب زبان بود و فصیح صحبت می‌کرد، برای شناسایی در خاک دشمن می‌رفت و یک یا دو روز آنجا می‌ماند. از سنگرهای عراقی تغذیه می‌کرد و برمی‌گشت.

او فردی بود که روزی که به آقامحسن رضایی گفتم اگر اجازه بدهید نیروی شناسایی برود آن طرف منطقه والفجر هشت و از خور عبدا... و خلیج برگردد. کسی که می‌خواستم بفرستم او بود؛ هر چند نمی‌خواهم زحمات دیگران را نادیده بگیرم. در میان نیروهای اطلاعات، نخبه‌هایی بودند که چون کارشان کوچک بود، در مقیاس کلان دیده نمی‌شد. ولی منشأ و پایه همه کارهای بزرگ بوده‌اند. اگر شناسایی توسط اینها انجام نمی‌گرفت و شناسایی‌هایشان را به اتمام نمی‌رساندند، معلوم نبود که عملیات به کجا ختم شود. هر چند ادعایی هم نداشتند ولی می‌دانم که چه شناسایی‌های سنگینی را انجام دادند.

خورعبدالله

شناسایی عملیات والفجر هشت به اتمام رسید. بعد از آن شناسایی عملیات ایذایی توسط کسانی مثل شهید شریف مطوری و صحرایی انجام شد. بعضی وقتها دو روز آن طرف می‌ایستادند و داخل نیزارها مخفی می‌شدند. از ریشه گیاهانی که قابل خوردن است تغذیه می‌کردند و شناسایی را انجام می‌دادند و برمی‌گشتند البته عراقیها سگهای تربیت شده داشتند و با استفاده از آنها منطقه را کنترل می‌کردند، , که این بدترین وضعیت بود ،با همان وضعیت، موظف بود بماند و شناسایی‌اش را تکمیل کند و برگردد.

پس از اتمام شناسایی‌های منطقه والفجر هشت، تدبیر بر این شد که قرارگاه ما که معمولاً به قرارگاه آفندی و عملیاتی بود، در کنار عملیات والفجر 8، به عنوان عملیات ایذایی در منطقه ام‌الرصاص عملیات کند که اساس آن فریب دشمن بود. با مشاهده افراد، دشمن قطعاً منحرف می‌شد و همچنین پشتیبانی خوبی برای عملیات اصلی بود. بدین منظور، شناسایی‌ها انجام شد و مجموعه نیروها به سمت ام‌الرصاص عزیمت و کار شروع شد. همه هم و غم فریب دشمن بود.

برای توجیه منطقه و شناسایی خطوط خودی و دشمن حرکت کردیم این عقیده را داشتیم که باید آخرین خطوط خودی را به خوبی شناسایی کنیم تا بتوان دشمن را فریب داد . خط در سه راهی فاو بود و نیروها داشتند می‌جنگیدند. تیرهای برق کنار جاده استراتژیک فاو - بصره برای دیده‌ بانی مناسب بود. در اخرین جایی که نیروهای ما بودند، بالای تیر برق یک دوربین 20 در 120 مستقر کردیم. دیده‌بان شریف مطوری بود. به او گفتم: پتو یا چیزی نمی‌بری. فقط یک تخته می‌بری و آنجا می‌نشینی و دوربین را مستقر می‌کنی. یک وقت کاری نکن که معلوم شود یک حجمی بالای دکل است و قضیه لو برود. فقط توجه داشته باش، تا جایی که ما پیشروی می‌کنیم همیشه دوربین تو تا سه کیلومتری دشمن باشد.

پرسید: اگر کسی خواست پیش من بیاید، چه کار کنم؟

گفتم: نباید کسی رفت و آمد کند. شب می‌روی و شب هم برمی‌گردی پایین.

نماز خواندن و همه کارهای شخصی‌اش را باید با مشقت و سختی انجام می داد. به دلیل نزدیکی به خط دشمن. امکان درست کردن اتاقک و غیره نبود و با اولین گلوله تانک، منهدم می‌شد.

دوربین 20 در 120 حدود 12 کیلومتر برد دید دارد. وقتی این دوربین را در 2 کیلومتری خط دشمن مستقر می‌کردیم، ده کیلومتر عمق مواضع عراقیها را می‌دیدیم. جاده استراتژیک هم در وسط قاعده مثلث فاو قرار داشت. از وسط قاعده به سمت شمال تقریباً 5/3 تا 4 کیلومتر و به سمت جنوب - خورعبدا... نیز 5/3 تا 4 کیلومتر راه بود. اگر 5/3 یا 4 کیلومتر را از 12 کیلومتر کم کنیم، تقریباً 8 کیلومتر دیگر اضافه برد داشتیم.

وقتی در آن بالا مستقر شدیم، اخبار دقیقی به دست ما رسید. حتی فرماندهان خودمان هم نمی‌دانستند این اطلاعات را از کجا گیر می‌آوریم. فقط سردار جعفری می‌دانست. مثلاً یک روز گفتم: نیم ساعت دیگر عراقی‌ها حمله می‌کنند. یا می ‌گفتم: بر روی خط لشکر امام حسین (علیه السلام) یا خط ولیعصر (عج) یا جاده ام‌القصر حمله کردند.

یک روز آمد و پرسید: تو این اخبار را از کجا می‌آوری؟ یا باید از آن طرف ارتباط داشته باشی یا یک کار دیگر می‌کنی.

خیلی هم ناراحت شده بود! یک شب به احمد غلامپور که فرمانده قرارگاه کربلا بود، گفتم: امشب به خط شما حمله می‌شود.

وقتی تاریخ جنگهای دیگر را می‌خوانیم، متوجه می‌‌شویم هر کس بر اساس مبنا و اصولی جنگیده. اما هیچ جا نمی‌بینیم که افرادش اینطور از خود گذشتگی و ایثار داشته باشند

آن شب تا ساعت 4 صبح بیدار بود. برایش مسلم بود که وقتی که گفتم حمله می‌شود حتماً حمله‌ای صورت خواهد گرفت. در همین زمان بود که گفت: کور خواندی، این دفعه نگرفت.

قاطع گفتم: به شما حمله می‌شود.

همه خوابیدند. تقریباً چهار و نیم بود که بچه‌های لشگر ولیعصر (عج) گفتند: عراقیها حمله کردند.

بلافاصله به وسیله بیسیم با قرارگاه کربلا تماس گرفتم. به احمد غلامپور گفتم: عراقی‌ها آمدند.

گفت: هیچ خبری نیست.

بعد از چند لحظه صدای لشکر 7 و 14 امام حسین (علیه السلام) بلند شد، عراقیها چنان با شدت حمله کرده بودند که خط لشکر 7 و لشکر 14 شکسته شد. عراقیها با نفربر این طرف خاکریز آمدند.

بعد با کمک لشکر 8 نجف و نیروهای کمکی دیگر عراقی‌ها منهدم شدند. تا ساعت هشت صبح حمله آنها دفع شد و با تلفات سنگینی به عقب برگشتند.

احمد غلامپور و عزیز جعفری به طور جدی گفتند: این اخبار را از کجا آوردی؟

مجبور شدم دکل را نشان بدهم . گفتم: آن دکل را تا حالا دیده‌اید؟

گفتند: بله.

پرسیدم: چه می‌بینید؟

گفتند: فقط دکل برق.

گفتم: خوب نگاه کنید.

دوربین به دستشان دادم. گفتند: یک چیزی هست.

گفتم: همان دیده‌بان لشکر اسلام است.

احمد غلامپور گفت: این همه مدت دیده‌بان آن بالا بوده؟

گفتم: بله.

پرسید: حالا بگو چه کسی آنجاست.

گفتم: شریف مطوری.

با تعجب پرسید:

پس کی غذا می‌خورد؟

گفتم: صبح با غذا بالا می‌رود و شب برمی‌گردد. همان جا غذایش را می‌خورد و نمازش را می‌خواند.

البته یکی دیگر هم با او همکاری می‌کرد تا این که عراقیها مستاصل شدند. با پاتک کاری از پیش نمی‌بردند. اطلاعات دقیق و لحظه به لحظه‌ای که به ما می‌رسید، دشمن را از هر گونه حرکتی باز می‌داشت. حدود ده کیلومتر در عمق عراق دید داشتیم. شناسایی‌ها هم، با توجه به درهم ریختگی خط پدافندی دشمن، به خوبی انجام می شد. لذا هر گونه رخنه برای آنها امکان‌پذیر نبود.

پس از گذشت چند روز بالاخره عراقی‌ها متوجه موضوع شدند. شاید علت آن این بود که تعدادی از دکل‌ها را قطع کردیم. برای این که هواپیماهای خودی موقع پرواز در سطح پایین با آنها برخورد نکنند.

عراقی‌ها عامل اصلی را شناسایی کردند و با تداوم و شدت توپخانه و تانک بالاخره دیده‌بان مخلص ما را به شهادت رساندند.

شریف مطوری در بالای دکل به شهادت رسید. وقتی مطلع شدم که در آن بالا شهید شده و روی همان تخته افتاده خیلی ناراحت شدم. واقعاً برایم زجرآور بود. شهید کمیلی ‌فر و کاج را با دو سه نفر دیگر فرستادم و گفتم: غروب بروید و جنازه‌اش را بیاورید.

وقتی غروب شد. رفتند جنازه او را پایین بیاورند. این موضوع دل همه را به درد آورد. این بچه‌ها این جور کار می‌کردند.

وقتی تاریخ جنگهای دیگر را می‌خوانیم، متوجه می‌‌شویم هر کس بر اساس مبنا و اصولی جنگیده. اما هیچ جا نمی‌بینیم که افرادش اینطور از خود گذشتگی و ایثار داشته باشند. هفتاد و پنج روز دفع همه پاتک ها مدیون او بود. وقتی می‌گویند بنای بزرگ روی پایه محکمی بنا می‌شود همین است. گذشت و ایثار علت مقاومت ما در آن مدت بود.

خاطرات زیبا و خواندنی از شهدا :

فرمانده خط مقدم

آن که فهمید ،آن که نفهمید

 مردی به شجاعت بابانظر

عملیات بیل و کلنگ

سنگری به اهمیت پیروزی

نشان از مردان بی نشانه

کوله باری از عشق

شهید ایرانی و جنازه عراقی درتفحص

خاطراتی از تفحص

رزمندگان فراری

سنگر ساندویچی و تركش فلفلی

مردانه در کمین دشمن

راستی ،تو آیة الکرسی بلدی؟

و اینک شوكران 3

تا شهادت فقط یک توبه فاصله داشت

آخرین مرد چزابه به زمین افتاد!

خاطره سردار سوداگر از شهید شریف مطوری

بخش هنرمردان خدا