تبیان، دستیار زندگی
شنبه بود. نم نم باران غبار راه را از سر و روى زائران مزار شهدا مى شست. در رؤیاى آن روزها بودم كه خود را بر مزار مصطفى یافتم، خواهر كوچكش همراه مادرش با دسته گلى مزارش را مزین كرده بودند. با دیدن خواهرش به یاد صحبتهایى افتادم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شكار تانك


غروب پنجشنبه بود. نم نم باران غبار راه را از سر و روى زائران مزار شهدا مى شست. در رؤیاى آن روزها بودم كه خود را بر مزار مصطفى یافتم، خواهر كوچكش همراه مادرش با دسته گلى مزارش را مزین كرده بودند. با دیدن خواهرش به یاد صحبتهایى افتادم كه مصطفى در فاو برایم گفته بود؟ آن روزها دهها روز در مقابل پاتك عراقیها ایستاده بودیم. آن روز صبح بعد از جواب پاتك دشمن بود كه مصطفى كیف جیبى اش را بیرون آورد و عكس خواهر كوچكش را نشانم داد و گفت: جعفر این محدثه است. خواهر كوچكم پنج ساله است. نماز رو كامل بلده. میانه صحبتهاى مصطفى بود كه آتش تهیه سنگین دشمن بر روى مواضع ما خبر از یك پاتك جدید رو مى داد. تانكهاى عراقى از روبروى ما شروع به حركت كردند. آر.پى.جى زنها به سرعت در مواضع مخصوصشان قرار گرفتند تا در زمان مناسب به شكار تانكهاى عراقى بپردازند. من و مصطفى پشت تیربار آمده بودیم تا دشمن نزدیك بشه. مصطفى مشغول جاى گذارى نوارهاى تیربار بود، پرسیدم: مصطفى این چندمین پاتك عراقیهاست؟ گفت: فكر كنم نهمى نه دهمین گفتم: این یكى رو هم جواب مى دهیم مگه نه! گفت: مطمئن باش، اگه صدتا پاتك دیگه هم بزند جوابشو میدیم؟ بعد از اینكه نوارگذارى تیرباررو تمام كرد. قرآن توجیبى اش رو درآورد و مشغول خواندن شد. گفتم: مصطفى وقتى رفتى پشت جبهه چى كار مى كنى؟ گفت : مى رم جواب پاتك دشمن رو بدم. با انفجار گلوله تانك دشمن قسمتى از خاكریز ما را به هوا برد حرف ما هم قطع شد و گرد و غبار اطراف ما را فراگرفت. بعد از چند لحظه اى گفتم: مصطفى منظورم این بود كه از جبهه به خونه رفتى چه كار مى كنى؟ باز هم جواب داد: میرم جواب پاتك رو بدم! منظورش را نمى فهمیدم. در این فكرها بودم كه فریاد یكى از بچه هاى خاكریز ما كه مى گفت: بعثیها رسیدن، منو به خودم آورد. خودم رو از سنگر تیربار بالا كشیدم. صداى شنى تانكها لحظه به لحظه نزدیكتر مى شد. نیروهاى بعثى پشت تانكها قرار داشتند. از فرمانده گردان پیام رسید كه تا دستور شلیك داده نشده، كسى حق تیراندازى ندارد، نارنجكهاى داخل جعبه رو بیرون آوردم و روى لبه سنگر گذاشتم. اسلحه ام را آماده كردم تا در موقع ضرورى از آن استفاده كنم. مصطفى آرام مشغول خواندن قرآن بود كه پیك گردان خبر آماده بودن را براى درگیرى با دشمن را آورد. مصطفى قرآن را در جیبش گذاشت و روى تیربار مستقر شد و رو به من گفت: آیه و ما رمیت را فراموش نكن. با فرمان آتش آرپى جى زنها از كمین بیرون آمدند و تانكهاى بعثى را هدف قرار دادند. تیربار مصطفى عراقیهاى فرارى را درو مى كرد و نقش زمین مى ساخت. در شروع نبرد دهها تانك عراقى منهدم شد و گارد مخصوص ریاست جمهورى هم كه به دنبال این تیپ مكانیزه عمل كرده بود با تلفات زیاد عقب نشینى كردند. چند ساعتى از درگیرى نگذشته بود كه بار دیگر آرامش نه چندان پایدار منطقه عملیاتى را در برگرفت. از بچه هاى ما چند نفرى شهید شدند و زخمى هاى ما را جهت مداوا به پشت خط بردند. مصطفى از من چند قبضه فشنگ خواست كه برایش آوردم و بعد مشغول تعویض نوارها شد. اكبر دوستمان دوتا كمپوت داخل سنگر ما انداخت. صدایش كردم آمد داخل سنگر. گفتم: اكبرچه كار مى كنى؟ گفت: كار تدارك الآن مشترى اش زیادتره مگه نه! با لبخندى حرفهایش را تأیید كردم. ادامه داد: بچه ها خسته اند. گفتم تا آتیش سنگین نشده نفرى یك كمپوت بهشون بده تا لبى تر كنند. گفتم: راستى اكبر از بچه هاى گردان چه خبر؟ گفت: چندتایى شون شهیدشدن از بچه هاى ما هم رسول و حسن هم جزوشونن. باورم نمى شد حسن شهید شده باشد، با تعجب پرسیدم فرمانده گروهان شهید شده. اكبر اون كه … نگذاشت حرفهایم تمام شود كه گفت: مى دونم اون تازه بیست روز بود كه ازدواج كرده بود و بعد شروع كرد ماجرا را شرح داد: حسن با بچه هاى شكار تانك، براى شكار تانك رفته بود كه دردرگیرى تیربار یكى از تانكها حسن را از ناحیه كمر هدف قرار داد و اون شهید شد. مصطفى در حالى كه سرش را میان دستهایش گرفته بود گفت: اكبر جون برو بچه هاى دیگر منتظرند. اكبر رفت. مصطفى رو به من كرد و گفت: دیروز على، امروز رسول و حسن. هر شهیدى كه مى رود بارى بر بارهاى ما اضافه مى شود. آن وقت رو به آسمان دعا كرد: خدایا! مارا در ادامه راه شهدا كمك كن. دیگر نتوانستم جلوى گریه ام را بگیرم. مصطفى دستى به پشتم زد و گفت: دعا كن خدا ما را فراموش نكند. گفتم: مصطفى! حسن همسایه ما بود. همكلاسى من بود. حالا با چه رویى به خانواده اش نگاه كنم. در فكر و یاد مصطفى غرق شده بودم كه برخورد دستى بر شانه ام مرا به خود آورد. در گلزار شهدا بودم و آن دست، دست مهدى بود. با لبخند همیشگى و دوست داشتنى اى كه بر لب داشت گفت: پسر كجاها سیر مى كنى؟ سخت تو فكرى! گفتم: یاد مصطفى افتاده بودم. فاورو مى گم. مهدى آهى كشید و گفت: مصطفى عاشق خدا بود. شب شلمچه شب با صفایى بود. آن شب قبل از عملیات مصطفى به خودش مى پیچید و خدا، خدا مى كرد. بچه ها همگى مى گفتند: مصطفى امشب مهمان زهرا (س) مى شود و با شنیدن رمز یا زهرا مصطفى پرواز را آغاز كرد تا به معبودش نزدیك و نزدیكتر شود. وقتى صحبتهایش تمام شد. دست در جیب اوركتش برد. دفترچه یادداشتى درآورد رو به من كرد و گفت: جعفر این دفترچه رو در شلمچه به یادگار از مصطفى گرفتم. اولش نمى خواست بده ولى با اصرار زیاد با تقاضاى من موافقت كرد اما قبل از دادن دفترچه مطلبى به یادگار زیرعكس امام نوشت. دفترچه را گرفتم و سیر بوییدم. بوى مصطفى را مى داد. نگاهم را به خط یادگارى مصطفى انداختم كه با خطى قرمز نوشته شده بود: بگذارید ترانه هاى آزادى ملت را ما بسیجى ها بنویسیم در آن صورت…»

امیرحسین حسینى

جعفرى چمازكتى