تبیان، دستیار زندگی
به ما می آموزد که آنانی که، بیشک به انگیزه های شریف و ارجمند، آزمندان را، باتوسل به زور، از امتیازات خود محروم کرده اند، به نوبه ی خود شکار بیماری مغلوبان شده اند... . اگر هند به دستاویزهای خشن رو آورد، من علاقه ام را به آزاد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عدم خشونت اولین رکن ایمان من است

تاریخ به ما می آموزد که آنانی که، بیشک به انگیزه های شریف و ارجمند، آزمندان را، باتوسل به زور، از امتیازات خود محروم کرده اند، به نوبه ی خود شکار بیماری مغلوبان شده اند... . اگر هند به دستاویزهای خشن رو آورد، من علاقه ام را به آزادی آن از دست خواهم داد. زیرا ثمردهی این گونه دستاویزها نه آزادی، بلکه بردگی است.


زشت ترین، لاغرترین، و ناتوان ترین مرد آسیا را مجسم کنید که، با چهره و گوشتی مفرغ رنگ، موی خاکستری بسیار کوتاه، گونه های استخوانی برجسته، چشمان ریز میشی رنگ مهرآمیز، دهانی گشاد و تقریباً عاری از دندان، گوشهای دراز، بینی بزرگ، دست و پای لاغر، فوطه به میان بسته، در برابر یک قاضی انگلیسی در هند ایستاده است، و به اتهام تبلیغ «عدم همکاری» میان هموطنانش محاکمه می شود. یا او را این طور مجسم کنید که روی فرش کوچکی در اطاقی خالی در سیتیاگرهه اشرم، یعنی مدرسه ی حقیقت جویان، در احمد نشسته است: به رسم جوکیان، چهارزانو نشسته؛ کف پاها متمایل به بالا؛ دستها با چرخه ی ریسندگی مشغول؛ در چهره اش عزم قبول مسئولیت نمایان؛ ذهنش فعال و آماده برای پاسخ دادن به هر سؤالی که درباره ی آزادی بشود. این بافنده ی عریان، از سال 1920 تا 1935، هم رهبر معنوی و هم رهبر سیاسی 000/000/320 هندی بود. وقتی که در اجتماع دیده می شد، جمعیت پیرامون او گرد می آمد تا جامه اش را لمس کند، یا پایش را ببوسد.

روزی چهار ساعت کندرخشن می بافت، به این امید که هموطنانش به جای خریدن محصول دستگاههای بافندگی بریتانیای، که صنعت نساجی هند را ویران کرده بود، در استفاده از این پارچه ی ساده ی دستباف او را سرمشق خود قرار دهند. همه ی مایملک او فقط سه تکه پارچه ی خشن بود – که دو تا تنپوش و یکی بسترش بود. او، که روزگاری وکیل دعاوی ثروتمندی بود، کلیه ی دارایی خود را به بینوایان بخشید، و همسرش هم، پس از چندی تردیدی موقرانه، به شوهرش اقتدا کرد. روی کف بیفرش اطاق، یا بر زمین می خوابید. خوراکش جوز، موز، لیمو، پرتقال، خرما، برنج، و شیر بز بود؛ چه بسا، ماهها جز شیر و میوه چیزی نمی خورد؛ در تمام عمرش یک بار گوشت خورد؛ گاهی هفته ها چیزی نمی خورد. اگر می شد نیازی به چشمانم نداشته باشم، از روزه هم می توانستم بی نیاز باشم. روزه برای جهان درونی همان می کند که چشم برای جهان برونی.» معتقد بود که هرچه خون رقیقتر می شود، ضمیر هم صافیتر می شود، ناشایستگیها از میان می رود، و چیزهای بنیادی – گاهی خود همان جان جهان – از ما یا بر می خیزد، همچون اورست که از میان ابرها قد بر افراشته است.

در عین حال که روزه می گرفت تا الوهیت را نظاره کند، پایی نیز برخاک داشت، و به پیروانش اندرز می داد که به هنگام روزه داری هر روز تنقیه کنند تا مبادا در لحظه ای که به شناخت خداوند دست می یافند، بر اثر مواد اسیدی حاصل از سوخت و ساز بدن، مسموم شوند. وقتی که مسلمانان و هندوها یکدیگر را با شوق شوری خداپرستانه می کشتند، و به لابه های او برای صلح اعتنایی نمی کردند، سه هفته یکسر روزه گرفت تا آنان را تحت تأثیر قرار دهد. از روزه و ریاضت چنان نزار و ناتوان شد که وقتی برای جمعیت انبوهی، که برای شنیدن سخنانش گرد آمده بودند، صحبت می کرد، ناچار از روی کرسی بلندی حرف می زد. ریاضت کشی را به حوزه ی جنسیت نیز کشاند، و مانند تولستوی می خواست که نزدیکی را صرفاً محدود به تولید مثل کند. او نیز در جوانی بسیار شهوتران بود؛ و از شنیدن خبر مرگ پدر چنان مضطرب و مشوش شد که به آغوش عشق پناه جست. آنگاه با ندامت بسیار، به برهمه چاریه، یعنی خودداری از هر گونه میل جنسی، که در کودکی به او آموخته بودند، روی آورد. همسرش را ترغیب کرد تا با هم مثل برادر و خواهر زندگی کنند؛ می گوید: «از آن پس هر گونه نزاعی از میان برخاست.» هنگامی که دریافت که نیاز اساسی هند همانا نظارت بر ولادت است، به دنبال روشهای غربی نرفت، بلکه به نظریه های مالتوس و تولستوی رو آورد.

"آیا برای ما، که از این وضع با خبریم، درست است که صاحب فرزند شویم؟ در حالی که ما خود را درمانده می بنیم، اگر به فرایند تولید مثل ادامه دهیم، فقط به بردگان و ناتوانان افزوده ایم ... . تا هند ملت آزادی نشود... ما حق نداریم زاد و ولد کنیم... . ذره ای هم شک ندارم که متأهلان، اگر خیر کشور را می خواهند و در آرزوی آن هستند که هند ملتی نیرومند و خوشکام شود و مردان و زنانی خوش قد و قامت داشته باشد، خویشتنداری را تمرین خواهند کرد و فعلاً دست از زاد و ولد خواهند کشید"

علاوه بر این دقایق، در منش او خصایصی بود کاملاً غریب، همانند همان خصایصی که بنیاد گذار مسیحیت را از دیگران متمایز می کرد. نام مسیح را به زبان نمی آورد، اما چنان رفتار می کرد که گویی هر کلمه ی «موعظه بر کوهسار» را پذیرفته است. از زمان قدیس فرانسیس آسیزی به بعد، تاریخ کسی را نمی شناسد که حیاتش تا این حد با بزرگواری، وارستگی، سادگی، و بخشایش بر دشمنان قرین باشد. حسن سلوک و تأدب سردی ناپذیر او نسبت به مخالفانش سبب می شد که آنان نیز متقابلاً حسن سلوک و تأدب عالی پیش گیرند، که این مایه ی سرفرازی دشمنان، و دو چندان هم مایه ی افتخار خود او بود؛ حکومت، او را با پوزشخواهی بسیار به زندان می فرستاد. هرگز کینه و رنجش از خود نشان نداد. مردم سه بار به سرش ریختند و به قصد کشت کتکش زدند؛ حتی یک بار هم تلافی نکرد؛ و هنگامی که یکی از مهاجمان را توقیف کردند، از شکایت خودداری کرد. اندک زمانی پس از در گرفتن شدیدترین مخاصمات میان مسلمانان و هندوان [در سال 1921]، که مسلمانان موپله صدها هندوی بی سلاح را قتل عام کردند، قضا را مسلمانان دچار قحطی شدند. گاندی از سراسر هند برایشان اعانه جمع کرد و بدون توجه به سوابق و اعمال آنها، بدون آنکه دیناری از وجوه جمع آوری شده را برای مصارف عمومی کسر کند، کلیه ی اعانات را به دشمن گرسنه داد.

مهندس کارمچاند گاندی در 1869 متولد شد. خانواده اش از طبقه ی وایشیه [کشاورزان و سوداگران] بود و به فرقه ی جین تعلق داشت و پای بند اصل اهیمسا بود، که همانا هرگز نیازردن موجودات زنده است. پدرش مدیری قابل، اما در امور مالی و متخصصی بدعت گذار بود؛ به خاطر درشتیش، مناصبش را یکی بعد از دیگری از دست می داد، و تقریباً تمام ثروتش را صرف کارهای خیر کرد، و مختصری هم برای خانواده اش گذاشت. مهندس هنوز بچه بود که از دین روی برگردانید، چه از فسق زناکارانه ی برخی از خدایان خشنود بود؛ و برای انکه این تحقیر ابدی خود را در باب دین نشان دهد، گوشت خورد. قضا را از این گوشت بیمار شد و بار دیگر به سوی دین روی آورد.

در هشت سالگی نامزد گرفت، و در دوازده سالگی با کارستوربای ازدواج کرد، و این زن در کلیه ی ماجراهای زندگی گاندی – ثروت، فقر، زندان رفتنها، و «برهمه چاریه» - به گاندی وفادار بود. در هجده سالگی در امتحانات ورودی دانشگاه قبول شد، و برای تحصیل حقوق به لندن رفت. در سال اول اقامتش در لندن، هشتاد کتاب درباره ی مسیحیت خواند. «همان بار اولی که «موعظه بر کوهسار» را خواندم درست به دلم نشست.» پند نیکی به جای بدی، و محبت – حتی به دشمنان – را بالاترین تجلی هر گونه ایدئالیسم انسانی می دانست؛ و با خود گفت که اگر با این پندها شکست بخورد، بهتر از آن است که بی آنها پیروز شود.

چون در سال 1891 به هند بازگشت، مدتی در بمبئی وکالت کرد؛ از تعقیب کردن [دعاوی مربوطه به] مسئله ی وام خودداری می کرد. و همیشه این حق را برای خود محفوظ می داشت که اگر شکایتی را عادلانه نداند، آن را نپذیرد یا از آن دست بکشد. تعقیب یکی از دعاوی او را به افریقای جنوبی کشاند؛ در آنجا پی برد که با هموطنان هندویش بسیار بد رفتاری می شود؛ بازگشت به هند را از یاد برد و، بدون هیچ مزدی، خود را یکسره وقف جنبش زدودن ناتوانیهای هموطنانش در افریقا کرد. مدت بیست سال بر سر این مسئله مبارزه کرد، تا آنکه حکومت تسلیم شد؛ در این موقع او هم به هند برگشت.

در سراسر هند به سفر پرداخت و برای اولین بار به سیه روزی کامل مردمش پی برد. چون آن پوست و استخوانها را دید که در مزارع جان می کنند، و آن مطرودان پست را دید که فی الواقع نوکری می کردند، دچار وحشت شد. به نظرش چنین رسید که تبعیضاتی که، در خارج، درباره ی هموطنانش روا می دارند صرفاً نتیجه ی فقر و انقیاد آنان در داخل کشور است. با اینهمه، باز، در هنگام جنگ [جهانی]، وفادارانه جانب انگلستان را گرفت، حتی از هندوهایی که اصل «عدم خشونت» را نمی پذیرفتند نیز خواست تا به سربازی بروند. او در آن موقع با کسانی که در پی استقلال بودند موافق نبود؛ معتقد بود که حکومت بریتانیا به طور کلی خوب است، اما رفتارش در هند بد است، درست به این دلیل که تمام اصولی را که در خود بریتانیا رعایت می کند اینجا زیر پا می گذارد، و اگر می شد مردم انگلیس را به وضع هندیان آگاه ساخت، دیری نخواهد گذشت که هند را به برادری کامل در کشورهای مشترک المنافع بپذیرند. او یقین داشت که چون جنگ تمام شود و بریتانیا فداکاری جانی و مالی هند را در راه امپراطوری قدر بشناسد، دیگر در اعطای آزادی به او تردید نخواهد کرد.

اما، در پایان جنگ، جوش و خروش فرمانروایی میهن با قوانین رولند – که به آزادی بیان و مطبوعات خاتمه می داد – و با استقرار یک هیئت مقننه ی سست بنیاد، اصلاحات مانتگیو – چمزفرد، و سرانجام هم با کشتار امریتسار رو به رو شد. گاندی از این اوضاع تکان خورد و به اقدام قاطعی دست زد: نشانهایی را که، در موارد گوناگون، از دولتهای بریتانیا گرفته بود برای نایب السلطنه پس فرستاد، و اعلامیه ای برای هندیان صادر کرد که در مقابل حکومت هند به طور فعال به «عدم همکاری آرام» برخیزند. مردم به این ندا با خونریزی و خشونت پاسخ دادند، نه - چنانکه گاندی خواسته بود – با مقاومت صلح آمیز. مثلاً در بمبئی 53 نفر از پارسیانی را که با آنان همدردی نمی کردند کشتند. گاندی، که سوگند اهیمسا خورده بود، پیام دیگری فرستاد و در آن از مردم تقاضا کرد، چون کار «عدم همکار آرام» به استقرار حکومت اوباش منجر شده، بهتر آن است که این نهضت به تعویق افتد. در تاریخ کمتر اتفاق افتاده بود که مردی، در پیروی از اصول و تحقیر مصلحت و شهرت، تا این حد از خود جسارت نشان داده باشد. ملت از تصمیم او حیرت کرد؛ چه، خود را در آستانه ی پیروزی می دید، و در این امر «که اهمیت اسباب و وسایل باید همسنگ غایت و هدف باشد» توافق نداشت. لاجرم شهرت مهاتما سخت تنزل کرد.

درست در همین ایام (مارس 1922) بود که حکومت تصمیم گرفت او را توقیف کند. مقاومتی نکرد، از گرفتن وکیل خودداری ورزید، و هیچ دفاعی از خود به عمل نیاورد. وقتی که دادستان او را متهم کرد که با نوشته هایش مسئول خشونتی است که بلوای 1921 را برانگیخته، گاندی با عباراتی پاسخ داد که او را ناگهان به افتخار رساند.

"مایلم تمام سرزنشی را که مدعی العموم فاضل در زمینه ی حوادث بمبئی، مدرس، و چوری چورا بردوش من گذاشته اند بپذیرم. عمیقاً بر این حواث فکر می کنم و شبهای متوالی با این فکر به خواب می روم، و برای من غیرممکن است که خود را از این جنایات شیطانی جدا بدانم... . مدعلی العموم فاضل کاملاً حق دارند که می گویند من، در مقام مردی که مسئولیت دارد، مردی که از سهم خوبی از تربیت برخوردار شده است،... باید به نتایج هر یک از اعمالم آگاه باشم. می می دانستم که دارم با آتش بازی می کنم، و تن به مهلکه دادم، و اگر آزاد بودم باز همین کار را می کردم. امروز صبح احساس می کردم که اگر مطالبی را که الساعه اینجا گفتم نگویم، در انجام وظیفه ام کوتاهی کرده ام.

من می خواستم از خشونت بپرهیزم. اکنون هم می خواهم از خشونت بپرهیزم. عدم خشونت اولین رکن ایمان من است،و آخرین رکن عقیده ی من نیز هست. اما من می بایست راهی را بر می گزیدم. یا می بایست به نظامی تن می دادم که به کشور من این لطمات جبران ناپذیر را وارد آورده است، یا خطر خشم دیوانه وار مردمی را به جان می خریدم که چون حقیقت را از لبان من می فهمیدند قیام می کردند. می دانم که مردمم گاه گاه دست به دیوانگیهایی زده اند؛ از این بابت از ته دل متأسفم، و از آن رو اینجا هستم که نه فقط به کیفری سبک، بلکه به شدیدترین مجازاتها تن در دهم. تقاضای ترحم نمی کنم. تقاضای تخفیف هم نمی کنم. پس، من اینجا هستم که، به خاطر آنچه در قانون جنایت عمدی شمرده می شود، و به نظر من عالیترین وظیفه ی هر شارمندی است، با خوشحالی تسلیم شدیدترین مجازاتی شوم که مستحق آنم.

قاضی در نهایت تأسف گفت که مجبور است او را به زندان بفرستد – کسی را که میلیونها تن از هموطنانش «وطنپرست بزرگ و رهبر بزرگ» می دانند؛ قاضی تصدیق کرد که حتی مخالفان گاندی او را به چشم مردی نگاه می کردند که «آرمانهای بزرگ، و زندگانی شرافتمندانه و پاک» دارد. سرانجام ، او را به شش سال حبس محکوم کرد.

گاندی را به سلول مجرد انداختند، اما شکایتی نکرد. می نویسد «هیچ یک از زندانیهای دیگر را نمی توانستم ببینم، گرچه واقعاً نمی فهمم چگونه معاشرت من می توانست به آنان آسیب برساند.» ولی «شادم. سرشت من تنهایی را دوست دارد. من آرامش را دوست دارم. و اکنون این فرصت را دارم که به مطالعاتی سرگرم باشم که در جهان بیرون، ناگزیر، از آنها غافل بودم.» با پشتکار بسیار به خواندن آثار بیکن، کارلایل، راسکین، امرسن، ثورو، و تولستوی پرداخت، و ساعات متمادی با بن جانسن و والتراسکات خود را تسلا می بخشید. بارها بهاگاواد – گیتا را خواند. زبانهای سانسکریت، تامیل، و اردو را فرا گرفت تا بتواند هم به دانشمندان نامه بنویسد و هم با توده ی مردم صحبت بکند. برای دوره ی شش ساله ی حبس خود برنامه ی مفصلی برای مطالعه و تحقیق تهیه کرد، و در کمال دقت آن را به موقع اجرا گذارد، تا آنکه حادثه ها روی داد. در این مورد، خود گوید: «با شادی جوان بیست و چهار ساله به مطالعه ی آن کتابها می نشستم و پنجاه و چهار سال سن و جسم ناتوانم را از یاد می بردم.»

بیماری آپاندیسیت از زندان نجاتش داد، و طب غربی، که او غالباً از آن خرده می گرفت، موجب بهبودیش شد. جمعیت عظیمی دم درهای زندان جمع شدند تا او را به هنگام خارج شدن ببینند، و موقعی که او رد می شد خیلی ها به جامه ی خشنش بوسه می زدند. اما او از سیاست و قرار گرفتن در منظر عام پرهیز کرد، ضعف و بیماری را بهانه آورد و در مدرسه اش، در احمدآباد، گوشه گرفت، و سالهای بسیار با شاگردانش در انزوای آرامی زندگی کرد. اما، از آن خلوتگاه، هر هفته، از طریق هفته نامه اش به نام هند جوان، سرمقاله هایی در تشریح فلسفه اش در باره ی انقلاب و زندگی منتشر می کرد. از پیروانش خواست که از خشونت بپرهیزند، نه فقط به این دلیل که این کار خودکشی است، و هند هیچ تفنگی نداشت، بلکه به این دلی که استبدادی جای استبداد دیگری را می گیرد و بس؛ به آنان می گفت: «تاریخ به ما می آموزد که آنانی که، بیشک به انگیزه های شریف و ارجمند، آزمندان را، باتوسل به زور، از امتیازات خود محروم کرده اند، به نوبه ی خود شکار بیماری مغلوبان شده اند... . اگر هند به دستاویزهای خشن رو آورد، من علاقه ام را به آزادی آن از دست خواهم داد. زیرا ثمردهی این گونه دستاویزها نه آزادی، بلکه بردگی است.»

دومین رکن عقیده ی او رد قطعی صنعت جدید بود، و مانند روسو، بازگشت به زندگی ساده ی کشاورزی و صنعت خانگی روستاها را خواستار بود. به نظر گاندی، محبوس شدن مردان و زنان در کارخانه ها، با ماشینهایی که در مالکیت دیگران است، و تولید اجزای کالاهایی که هرگز شکل تمام شده ی آنها را نخواهند دید، راه غیر مستقیمی است که انسانیت را در زیر توده ای از کالهای بی ارزش دفن می کند. به عقیده ی او، تولیدات ماشینی غیرلازم است؛ (نیروی) کاری که با به کار گرفتن آنها اندوخته شود، در ساخت و تعمیر آنها مصرف می شود؛ یا اگر واقعاً (نیروی) کاری اندوخته شود، برای کارگر سودی ندارد، بلکه به سود سرمایه دار است؛ کارگر، با قدرت تولیدی خاص خود، به هراس «بیکاری صنعتی» دچار می شود. از این رو نهضت سودیشی را که تیلک در 1905 اعلام کرده بود از نو برپا کرد؛ خود تولیدی (سودیشی) می بایست به سوراج، یا خودمختاری، افزوده شود. گاندی به کار بردن چرکه، یا چرخه ی ریسندگی، را نشانه ی بستگی صادقانه به نهضت ملی می دانست؛ او از هر هندی، حتی از ثروتمندترینشان، خواست که پارچه های دستباف بپوشند و منسوجات بیگانه و ماشینی بریتانیا را طرد کنند، تا در زمستان ملال آور، بار دیگر، خانه های هند پر از آواز چرخه ی ریسندگی شود.

پاسخ به این ندا همگانی نبود؛ تاریخ را در مسیرش متوقف کردن دشوار است. اما هند در این کار کوشا بود. دانشجویان هندی در همه جا کدر می پوشیدند، بانوان بزرگزاده ساریهای ابریشمی ژاپنی را کنار گذاشتند و پارچه های خشن دستباف پوشیدند، محکومان در زندانها، نخ ریسی آغاز کردند؛ و در بسیاری از شهرهای بزرگ، مثل روزگار ساوونارولا، جشنهای بزرگ مزخرفات سوزی ترتیب دادند که در آن هندویان و بازرگانان ثروتمند، از خانه ها و انبارهایشان، تمام پارچه های خارجی را بیرون آورده، به آتش انداختند. فقط در یک روز، در بمبئی 000/150 طاقه پارچه را به شعله های آتش سپردند.

نهضت کناره گیری از صنعت در هند شکست خورد، اما به مدت یک دهه نماد شورش بود؛ و به میلیونها مردم خاموش آن خطه وحدت و آگاهی سیاسی جدیدی بخشید. هند نسبت به اسباب و وسایل دو دل بود، اما «هدف» را گرامی می داشت؛ و اگرچه در سیاستمداری گاندی تردید می کرد، قدسیت او را به جان می پذیرفت، و در یک لحظه، در حرمت نهادن به او، جملگی یگانه شدند. تاگور درباره ی او چنین گفته است:

او در آستانه ی کلبه های هزاران بینوا می ایستاد، و همچون آنان جامه می پوشید. با آنان به زبان خودشان سخن می گفت. در اینجا پیکر او لااقل حقیقت زنده ی مجسم بود، نه صرف معقولاتی از کتابها. به این دلیل، «مهاتما» نام حقیقی اوست، و این نامی است که مردم هند به او داده اند، جز او چه کسی حس کرده است که همه ی هندیان گوشت و خون او را دارند؟... موقعی که عشق به در خانه ی هند آمد، آن در کاملاً گشاده بود... . به ندای گاندی غنچه ی عظمت نوین هند شکفته شد، کما اینکه در روزگاری که بودا حقیقت مهر و همدردی را در میان موجودات زنده اعلام کرده بود، هند شکوفا شد. ندای گاندی در عظمت جدیدی شکوفا شد.

وظیفه ی گاندی متحد کردن هند بود، و او آن وظیفه را به انجام رساند. وظایف دیگر چشم به راه مردان دیگر است.