تبیان، دستیار زندگی
یک روز زبل خان و تعدادی از دوستانش در کنار حوض بزرگی مشغول نوشیدن چای و گفت وگو بودند. ناگهان یکی از رفقای زبل خان از پشت سر، داخل حوض پرت شد و چون شنا بلد نبود، مرتب دست و پا می‏زد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگر من در حوض نمی‏افتادم

یک روز زبل خان و تعدادی از دوستانش در کنار حوض بزرگی مشغول نوشیدن چای و گفت وگو بودند. ناگهان یکی از رفقای زبل خان از پشت سر، داخل حوض پرت شد و چون شنا بلد نبود، مرتب دست و پا می‏زد.

اگر من در حوض نمی‏افتادم

دیگران با دیدن این وضع فوراً برای نجات او از جا بلند شدند؛ اما زبل خان با خیال راحت نشسته بود و چای می‏خورد.

دوستان زبل خان هر چه تلاش کردند، نتوانستند مرد را از حوض بیرون بیاورند.

بالاخره زبل خان از جا بلند شد و رو به آنها گفت: «شما دیگر کنار بروید. خودم او را از آب بیرون می‏آورم.»

اما خودش هم در آب افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن.

سایرین دیگر صبر نکردند و داخل حوض پریدند و هر دو را از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها رو به ‏زبل خان گفت: «آدم حسابی! تو که عرضه نداری، چرا جلو رفتی که خودت هم در آب بیفتی و زحمت ما را چند برابر کنی؟!»

زبل خان گفت: «من جان خود را به خطر انداختم تا شما جرات پیدا کنید و دوستمان را از مرگ نجات بدهید!»

هر روز یک کلاه تازه
هر روز یک کلاه تازه

روزی یک نفر به ساده دلی گفت: «دوست من! آخر این نادانی و سادگی تو تا چه موقع ادامه خواهد داشت؟

هر چیزی اندازه‏ای دارد. تو تا چه وقت اجازه می‏دهی سرت را کلاه بگذارند و مسخره‏ات کنند. به خودت بیا و تدبیری بیندیش!»

ساده دل لبخندی زد و گفت: «تو که نمی‏دانی؛ آنها مجبورند هر روز یک کلاه تازه بر سر من بگذارند و این خودش موهبت بزرگی است!

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

تا ماه خفه نشده، نجاتش دهم

تعارف آمد، نیامد دارد!

خُرجین جدید

نصف پنبه، نصف کتان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.