تبیان، دستیار زندگی
گفته های او، مردم را متوجه من نموده و با تبسمی آمیخته به استهزا مرا نگاه می کردند. آن قدر خجلت زده و شرمنده گردیدم که برخاستن از کنار نهر و نگاه کردن به مردم برایم بسی دشوار و سنگین بود. خلاصه، برخاستم و رفتم و فردا ناآگاهی خود را برای مستمعین توضیح دادم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات و تجارب تبلیغی
مرحوم فلسفی

تخلف ناآگاه

ده ها سال قبل، که هنوز آب تهران لوله کشی نشده بود، در منازل آب انبار می ساختند و آب مشروب سکنه هر منزل، در آن انبار ذخیره می شد. آب های مشروب محلات از نهرهایی می گذشت که اغلب، روی آن ها پوشیده نبود و در دسترس رهگذران قرار داشت. مکرر دیده می شد بعضی از زنان وظیفه ناشناس، لباس های چرک و حتی کهنه های آلوده و پلید اطفال کوچک را در نهرها می شستند و آب جاری، حباب های صابونی را که به آن ها زده بودند، با خود می برد.

واعظ تحصیل کرده و عالمی بود که چند سال قبل از دنیا رفت. او را می شناختم و به اخلاقش واقف بودم. او در منابر چیزهایی را به مردم سفارش می نمود که خودش به آن ها عمل می کرد. او در کار بعضی از زنان نادان بسیار حساس بوده و سخت رنج می برد و مکرر در منابر تذکر می داد.

روزی، آن واعظ محترم به منزلم آمد و گفت: عصرها مرا به مجلسی که در یکی از خیابان های فرعی امیریه بود، دعوت نمودند (امیریه آن روز، قسمتی از خیابان ولی عصر امروز است) . امیریه، از خیابان های خوب تهران به حساب می آمد و از جمله امتیازاتش این بود که دو طرف خیابان، دو نهر آب پیوسته جریان داشت. گفت: در یکی از روزها، که به طرف آن مجلس می رفتم، زنی را دیدم که در نهر امیریه رخت می شوید. از دیدن آن ناراحت شدم. به مجلس آمدم. پس از چند دقیقه توقف، منبر رفتم. جمعیت زیاد بود. در اواخر منبر، احساس درونی ام واداشت پیرامون شستن لباس ها در نهر تذکری بدهم. اول، آن را که بین راه دیده بودم، به اطلاع حضار رساندم. سپس گفتم به اینان بگویید انصاف داشته باشید. آب مشروب را کثیف نکنید. پلیدی ها را به خورد مردم ندهید. سلامتشان را به خطر نیندازید، و لباس های چرکین را در نهرها نشویید.

سخنم تمام شد. منبر را ترک گفتم. در راه، عده زیادی با من مصافحه کردند. خیابان فرعی را طی نموده، به امیریه، خیابان اصلی، رسیدم. عده زیادی از مردان و زنان مستمع نیز آن راه را پیمودند. بعضی پیش از من به خیابان اصلی رسیدند و گروهی بعد از من.

در خیابان امیریه کنار نهر نشستم تا دست هایم را بشویم، در حالی که می شستم، یکی از مستمعین مجلس بالای سرم ایستاد. حرف های مرا مانند خود من، تکرار کرد و با صدای بلند، که مستمعین از مجلس درآمده بشنوند، گفت: انصاف داشته باشید. دست های آلوده خود را در نهر نشویید. آب مشروب مردم را کثیف نکنید. پلیدی ها را به خوردشان ندهید، و سلامت آنان را به خطر نیندازید.

واعظ محترم گفت: من پیش از سخنان گوینده، متوجه نبودم که شستن دست در آب جاری، یک قسم آلوده کردن آب است و من ناآگاه مرتکب این تخلف شدم.

گفته های او، مردم را متوجه من نموده و با تبسمی آمیخته به استهزا مرا نگاه می کردند. آن قدر خجلت زده و شرمنده گردیدم که برخاستن از کنار نهر و نگاه کردن به مردم برایم بسی دشوار و سنگین بود. خلاصه، برخاستم و رفتم و فردا ناآگاهی خود را برای مستمعین توضیح دادم. (1)

مرحوم فلسفی

توجه به آداب و رسوم مردم

در یکی از روستاهای اطراف شیراز، برای تبلیغ به میان عشایر رفته بودم. در بین روز برای کاری از خانه خارج شدم و فقط عبا پوشیدم، بعد که به خانه بازگشتم میزبان اعتراض کرد که در اینجا مردم بد می دانند غریبه ای در میان ده رفت و آمد کند. شما که روحانی هستید حتما باید با عمامه باشید تا مردم شما را بشناسند. (2)

درسی از عالمی صاحبدل

در دهه آخر ماه صفر 1410 به شهری از استان فارس مسافرت کردم و تا دو روز، به خاطر فراهم نبودن شرایط تبلیغ در یکی از مدارس علمیه این شهر معطل مانده و برنامه تبلیغی نداشتم.

شب سوم بود که عالمی صاحبدل و خبیر که امور دینی شهر را به عهده داشت به من فرمود: شما از امشب در مسجد ما منبر بروید و اقامه جماعت کنید، زیرا من گرفتاری دیگری دارم و نمی توانم به مسجد بروم.

پس از سه چهار شب که به آن مسجد رفتم متوجه شدم که ایشان مسجد و منبر خودشان را به من واگذار کرده و خودشان شب ها در یک مسجد نیمه ساخته که در خارج از شهر بود و امام جماعت و آبادانی چندانی نداشت می روند. (3)


مجله مبلغان شماره21


پی نوشت ها:

1) گفتار فلسفی، صص 60- 63.

2) خاطرات و تجارب تبلیغی، حسین دهنوی، خاطره از ابراهیم صدیقی.

3) همان، خاطره از محمود ناظم شهرضایی.